eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
343 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بی تو بیزارم از این آدم بی صبر و قرار❣ باید از دست خودم ❣ پا بگذارم به فرار...💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
"تـو" هـمـانۍ ڪـہ🍷 تـوانـے بـڪـشـانـے دل مـا را🍷 بـہ جـهـانـے ڪـہ دلـمـ مـیـخـواهـد💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
دلم به تو خوشه😍🍷 دلبر جان ...🍃🌸💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
صآحِبِ دلِ مَن تآ ابد 🍷 فقط خودتیو خودتیو خودت ...💕🍷 ┄•●❥ @Cafe_Lave
را به آن دلیل دوست دارم که نامش زندگیست... 💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_104 _ يعني با هيچكس نبودي؟ ابرويي بالا انداخت: _ نه،اوني كه اونشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست هاش دور كمرم حلقه شده بود لب زد: _ حالا قدم بردار،بدون اينكه چشمات و باز كني با چشماي بسته آروم آروم همراهِ عمادي قدم برداشتم كه محكم گرفته بودم و با حالت خنده داري من و به سمت جايي كه نميدونستم كجاست هدايت ميكرد... دستش دور كمرم سفت شد و تو گوشم گفت: _ خيلي خب،حالا ميتوني چشمات و باز كني! و بعد حلقه ي دست هاش از كمرم باز شد كه چشمام و باز كردم و با ديدن آشپزخونه ي پر از ظرفاي كثيف چشمام چارتا شد و به سمت عماد برگشتم كه دست به سينه،با يه لبخند گشاد زل زده بود بهم: _اينم از سوپرايزي كه واست تعريف كردم! و زد زير خنده كه كلافه گفتم: _ مردمم سوپرايز ميكنن،توهم سوپرايز كردي...واقعا مرسي! همينطور كه ميخنديد شروع كرد به بالا دادن آستين هاي پيرهنش و درحالي كه به سمت ظرفشويي ميرفت گفت: _ بيا مشغول شو كه استثناعا امشب بتونيم بخوابيم! با اينكه هيچوقت علاقه اي به كار و فعاليت نداشتم و هميشه دلم ميخواست رو تخت گرم و نرمم باشم،اما نذاشتم عماد دست تنها بمونه و شالم و دور سرم پيچيدم و آستيناي مانتوم و دادم بالا و دست به كمر جلوش وايسادم: _ خب من بايد چيكار كنم؟! نگاهي به سرتاپام انداخت: _ شلوارتم بزن بالا متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد: _ اينطور كه تو ژست گرفتي،بيشتر آماده ي فرش شستني 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_105 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم و خواستم شروع به شستن فنجون ها بكنم كه همزمان با من عماد هم دستش و برد سمت فنجونا و همين باعث شد تا اولين دسته گل و آب بديم و يه فنجون فدا كنيم! صداي خورد شدن فنجون باعث شده بود تا يه چشمم و ببندم و با چشم ديگم به عماد نگاه كنم كه سري واسم تكون داد: _ نه،مثل اينكه تو عهد كردي فنجوناي كافه رو ناكار كني دست و پا چلفتي! از اينكه دست و پا چلفتي صدام زده بود بدجوري زورم گرفت و خواستم بهش ثابت كنم مثلا بچه زرنگم و شير آب رو باز كردم اما از شانس بدم شير آب خراب بود و با فشار روي بشقابايي كه كف ظرفشويي بودن باز شد و همين كافي بود براي اينكه آب از رو بشقابا پخش شه تو سر و صورت خودم و عماد...! هردومون داشتيم زير قطره هاي آب خيسِ خالص ميشديم و انگار دستامون از كار افتاده بود كه مثل گوسفندي كه تو گرمايِ تابستون روش آب سرد باز ميكنن داشتيم زير آب به زور پلك ميزديم و صورتمون و تكون ميداديم كه يه دفعه عماد شير آب و بست و با چشمايي كه ازش خون ميباريد نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم و گفتم: _ سوپرايز!اينم سوپرايز من بود و يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه انگشت اشارش و به نشونه ي تهديد بالا آورد: _برو يلدا...برو بيرون 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کاشکی سر بشکند پا بشکند دل نشکند...! ┄•●❥ @Cafe_Lave
اى عشق تو فقط باش كنارم بهشتش با من ... ┄•●❥ @Cafe_Lave
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم... ♥️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
ʟɪғᴇ ɢᴀs ɴᴏ ʀᴇᴍᴏᴛᴇ, ɢᴇᴛ ᴜᴘ ᴀɴᴅ ᴄʜᴀɴɢᴇ ɪᴛ ʏᴏᴜʀsᴇʟғ. زندگی ریموت نداره .... پاشو و خودت تغییرش بده ┄•●❥ @Cafe_Lave
باتو خوشحال ترین حالتِ عاشق شدنم... ♥️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_106 و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هروقت كه قاطي ميكرد مثل چي ازش ميترسيدم و اين بار هم مستثني نبود كه دوباره لبخند زدم: _ يه ذره آب كه اين حرفارو نداره و با حالت خاصي چشم ازش گرفتم كه بي هوا زد زير خنده و بعد دستي توي موهاش كشيد: _ من از دست تو چيكار كنم هوم؟! حالا ديگه جرات پيدا كرده بودم پس شونه اي بالا انداختم: _ تو رو نميدونم ولي هركسِ ديگه اي اگه يه همچين دختري تو زندگيش بود،صبح تا شب شكرِ خدا ميكرد! و با خنده خواستم فرار كنم كه از لباسم گرفت و همين باعث شد تا فقط درجا بزنم: _ كجا ميخواي فرار كني آخه؟! و لباسم و ول كرد كه برگشتم سمتش: _ هر جايي كه امنيت جوني داشته باشم! ريز خنديدو به سمتم اومد و هر لحظه بهم نزديك تر شد كه منم تكيه دادم به ميز پشت سرم و با كمتر شدن فاصلمون خم شدم رو ميز كه البته عماد كم نياورد و خم شد روم، يه دستم و گذاشتم رو سينش و گفتم: _دير وقته الان آوا نگرانم ميشه! اما اون بي توجه به حرفم دستم و تو دستش گرفت و سرش و نزديك تر آوارد و تو گوشم لب زد: _ خوب گوش كن دختر خون... قلبم داشت ميومد تو دهنم كه ادامه داد: _ تا اين ظرفارو نشوريم هيچ جا نميريم و بعد قهقهه زد كه با دست ديگم هولش دادم: _ خيلي بي مزه اي! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مرا جان آن زمان باشد که تو جانانِ من باشي :) ♥️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
تـمـــام آرزوی مـــن ...❣ تصـــاحــب نگـــاه تـــو.. :)💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو مال خودمی ❣ بگو چشم ...😐😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
کِـنـارِ تـو فَـرقـے نَـدارد‌، 🍷 خـورشـیـد غـروب کـُنـَد یا طـلـوع💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
اون حرف زدناش؛🍷 طرز نگاش ...💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
چه لذتی دارد حواسی🍷 که پرت | ت |ُ میشود💕🍷💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_107 هروقت كه قاطي ميكرد مثل چي ازش ميترسيدم و اين بار هم مستثني ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عماد كه داشت ظرف هارو سرِ جاشون ميچيد گفتم: _تموم شد،بريم؟! بدون اينكه سرش و بلند كنه جواب داد: _ تازه واست قهوه درست كردم نگاهي به ساعت انداختم: _ ديره عماد،آوا تنهاست ابرويي بالا انداخت: _ باز داري كاري ميكني كه اون همه تلاش واسه پاس شدنت بي نتيجه بشه ها! و ريز ريز خنديد. خسته ي خسته بودم و ديگه نايي واسه ايستادن نداشتم كه از آشپزخونه رفتم بيرون و خودم روي مبل سه نفره ي قسمت vip كافه انداختم: _ ديگه بسه جمع و جور كردنِ آشپزخونه،يه قهوه بيار كوفت كنيم بريم صداي سرخوشش به گوشم رسيد: _ كوفت چرا؟ميارم نوشِ جان كني عزيزم! بازم با رفتارش گيجم كرده بود كه انگار ذهنم و خوند: _ چون دختر خوبي بودي و تموم ظرفارو شستي باهات مهربون شدم دراز كشيدم روي مبل و جواب دادم: _ كاش يه كم مهربون تر شي بياي من و ببري خونه چندثانيه اي سكوت كرد و بعد درحالي كه با سيني قهوه به سمتم ميومد گفت: _ اينطور كه تو خوابيدي مگه دلم مياد ببرمت؟! نگاهي به سر و وضعم انداختم، رو شكم خوابيده بودم و از جايي كه جا نميشد پاهام و دراز كنم،پاهام و از زانو خم كرده بودم و تكونشون ميدادم و هر دو دستم زير چونم بود و داشتم با عماد حرف ميزدم! همزمان بااينكه رسيد كنارم خودم و جمع و جور كردم كه كنارم نشست و سيني و روي عسلي گذاشت. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عُمرا گرمی دَستاتو❣ با جیبم عَوض کنم💋💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_108 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با خجالت خواستم بحث و عوض كنم و بريده بريده گفتم: _ مم..ممنون كه با شيطنت ابرويي بالا انداخت: _ بابت تعريف ازت؟! و تك خنده اي كرد كه پررو پررو جواب دادم: _ نخير بابت قهوه! و زير زيركي نگاهش كردم كه متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اينكه دوباره بوس ماليم كنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشينم كه مچ دستم و گرفت و مانعم شد: _ همينجا جات خوبه! صورتم و به سمتش چرخوندم كه لباش و با زبونش تر كرد و با ابرو به لبام اشاره كرد كه گفتم: _ همسرِ كذايي اين ميشه سومين بار! آروم خنديد و من و به سمت خودش كشيد: _ كذاييش و خط بزن و بيا تو بغلم! رو ازش گرفتم و گفتم: _ خط زدني نيست،همه چي الكيه! و دوباره خواستم بلند شم كه اين بار دستم و محكم كشيد و با لحن كاملا جدي اي گفت: _ ميگم نيست يلدا،من ازت متنفر نيستم و ديگه ديدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمياد بحثش جداست! سرم داشت گيج ميرفت از شنيدن حرفهاش... از من متنفر نبود؟ عماد؟ عمادي كه تا به همين الان حس ميكردم سرگرميشم و تنها باعث خنده هاشم...! انقدر غرق فكر و خيال بودم كه با ضربه ي كوچيكي كه دوباره به دستم زد بي اختيار افتادم رو مبل و با همون نگاه گيجم زل زدم بهش كه آروم لب زد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آن بوسه که از روی تو ❣ در خواب گرفتم❣ گل بود که از شاخه ی ❣ مهتاب گرفتم❣ هرگز نتوانی ز من دور بمانی❣ چون در دل خود ❣ عکس تو را قاب گرفتم💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو؛❣ تمنای منُ❣ یار منُ❣ و جان منی❣ پس بمان❣ تا که❣ نمانم❣ به تمناى‌ کسى..💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave