eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
345 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تو مال خودمی ❣ بگو چشم ...😐😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
کِـنـارِ تـو فَـرقـے نَـدارد‌، 🍷 خـورشـیـد غـروب کـُنـَد یا طـلـوع💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
اون حرف زدناش؛🍷 طرز نگاش ...💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
چه لذتی دارد حواسی🍷 که پرت | ت |ُ میشود💕🍷💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_107 هروقت كه قاطي ميكرد مثل چي ازش ميترسيدم و اين بار هم مستثني ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عماد كه داشت ظرف هارو سرِ جاشون ميچيد گفتم: _تموم شد،بريم؟! بدون اينكه سرش و بلند كنه جواب داد: _ تازه واست قهوه درست كردم نگاهي به ساعت انداختم: _ ديره عماد،آوا تنهاست ابرويي بالا انداخت: _ باز داري كاري ميكني كه اون همه تلاش واسه پاس شدنت بي نتيجه بشه ها! و ريز ريز خنديد. خسته ي خسته بودم و ديگه نايي واسه ايستادن نداشتم كه از آشپزخونه رفتم بيرون و خودم روي مبل سه نفره ي قسمت vip كافه انداختم: _ ديگه بسه جمع و جور كردنِ آشپزخونه،يه قهوه بيار كوفت كنيم بريم صداي سرخوشش به گوشم رسيد: _ كوفت چرا؟ميارم نوشِ جان كني عزيزم! بازم با رفتارش گيجم كرده بود كه انگار ذهنم و خوند: _ چون دختر خوبي بودي و تموم ظرفارو شستي باهات مهربون شدم دراز كشيدم روي مبل و جواب دادم: _ كاش يه كم مهربون تر شي بياي من و ببري خونه چندثانيه اي سكوت كرد و بعد درحالي كه با سيني قهوه به سمتم ميومد گفت: _ اينطور كه تو خوابيدي مگه دلم مياد ببرمت؟! نگاهي به سر و وضعم انداختم، رو شكم خوابيده بودم و از جايي كه جا نميشد پاهام و دراز كنم،پاهام و از زانو خم كرده بودم و تكونشون ميدادم و هر دو دستم زير چونم بود و داشتم با عماد حرف ميزدم! همزمان بااينكه رسيد كنارم خودم و جمع و جور كردم كه كنارم نشست و سيني و روي عسلي گذاشت. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عُمرا گرمی دَستاتو❣ با جیبم عَوض کنم💋💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_108 آخرين فنجون رو هم شستم و درحالي كه دستام و خشك ميكردم رو به عم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با خجالت خواستم بحث و عوض كنم و بريده بريده گفتم: _ مم..ممنون كه با شيطنت ابرويي بالا انداخت: _ بابت تعريف ازت؟! و تك خنده اي كرد كه پررو پررو جواب دادم: _ نخير بابت قهوه! و زير زيركي نگاهش كردم كه متوجه زل زدنش شدم و خواستم قبل از اينكه دوباره بوس ماليم كنه بلند شم برم رو مبل روبه رو بشينم كه مچ دستم و گرفت و مانعم شد: _ همينجا جات خوبه! صورتم و به سمتش چرخوندم كه لباش و با زبونش تر كرد و با ابرو به لبام اشاره كرد كه گفتم: _ همسرِ كذايي اين ميشه سومين بار! آروم خنديد و من و به سمت خودش كشيد: _ كذاييش و خط بزن و بيا تو بغلم! رو ازش گرفتم و گفتم: _ خط زدني نيست،همه چي الكيه! و دوباره خواستم بلند شم كه اين بار دستم و محكم كشيد و با لحن كاملا جدي اي گفت: _ ميگم نيست يلدا،من ازت متنفر نيستم و ديگه ديدِ اون روز اول و بهت ندارم،اگه تو از من خوشت نمياد بحثش جداست! سرم داشت گيج ميرفت از شنيدن حرفهاش... از من متنفر نبود؟ عماد؟ عمادي كه تا به همين الان حس ميكردم سرگرميشم و تنها باعث خنده هاشم...! انقدر غرق فكر و خيال بودم كه با ضربه ي كوچيكي كه دوباره به دستم زد بي اختيار افتادم رو مبل و با همون نگاه گيجم زل زدم بهش كه آروم لب زد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آن بوسه که از روی تو ❣ در خواب گرفتم❣ گل بود که از شاخه ی ❣ مهتاب گرفتم❣ هرگز نتوانی ز من دور بمانی❣ چون در دل خود ❣ عکس تو را قاب گرفتم💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو؛❣ تمنای منُ❣ یار منُ❣ و جان منی❣ پس بمان❣ تا که❣ نمانم❣ به تمناى‌ کسى..💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ من به توفيق اجباري زندگيم عادت كردم! و بعد يه دستش و از پشت گردنم گرفت و تو كسري از ثانيه لباش و روي لبام گذاشت و به محض تر شدن لبامون سرش و برد كنار گوشم و آروم گفت: _ حالا كه فهميدي حسم بهت عوض شده ميخوام يه كم بيشتر پيش بريم! مات حرفش شده بودم... آب دهنم و به سختي قورت دادم و خواستم چيزي بگم که باعث شد تا يه چشمم و ببندم و دستم و رو سينش بذارم تا از خودم دورش كنم كه با دوباره فرود اومدن لباي داغش به روي لبام انگار نظرم عوض شد و دست هام و دور گردنش حلقه كردم كه اين كارم و بي جواب نذاشت و دستش و دور كمرم انداخت ... آخرين دكمه ي مانتوم و بستم و از روي مبل بلند شدم. عماد هنوز با جاي گازم كه روي گردنش مونده بود درگير بود و زير لب فحش نثارم ميكرد كه زدم زير خنده و در حالي كه به سمتش ميرفتم گفتم: _ انقدر سوسول بازي در نيار،زخم شمشير كه نخوردي كلافه نفسش و فوت كرد تو صورتم: _ كاش زخم شمشير بود ولي جاي اين دندوناي تيزت رو گردنم نميموند...آخه دخترم انقدر وحشي؟ با صداي بلند زدم زير خنده و نگاهي به گردنش انداختم،اوه اوه يه جوري گاز گرفته بودم كه كمِ كم ٢٠روز مهرِ گردنش بود 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیا کلاغ پر بازی کنیم❣ کی پر ؟❣ روز بی تو بودن پر❣ دوست داشتن غیر تو پر❣ عشق جز تو پر❣ اصلا همه چی پر❣ فقط تو نپر💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
من ميخوام ❣ وقتي همه تورو ميخوان ❣ تنها كسی باشم كه تو انتخاب ميكنی:)💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
حضورت اشتیاق بیداری ❣ هر صبح من است ❣ با بوسه هایت صبحم را ❣ بخیر کن ...💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🍷محدودم کن❣ به دوست داشتنت ،❣ دلم میخواهد جز تو❣ چیزی به چشمِ دل نیاید ...!💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
💕❣🌺❣💕 از وقتی تو ❣ برآورده شدی ❣ دیگه آرزویی نکردم...❣ عاشقتم تا ابد 😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
کسی که دوستت داره ❣ همش نگرانته ❣ بخاطر همین همیشه ❣ بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم ❣ میگه مواظب خودت باش ....❣ اما تو دوستت دارم بخونش😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده ┄•●❥ @Cafe_Lave
داشتنت را بغل گرفتم و دویدم! کاشکی آدم‌ها، با دور شدن‌شان دوست داشتن‌شان را هم می‌بردند ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_110 _ من به توفيق اجباري زندگيم عادت كردم! و بعد يه دستش و از پشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وقتي صداي خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت: _ زهرِ مار! كه بين قهقهه هام جواب دادم: _ ميخواستي قلقلكم ندي و براي اينكه بيشتر حرصش بدم با حالا بامزه اي چشم و ابروم و بالا انداختم كه چشم ازم گرفت و جلوي آينه ي توي اتاق ايستاد و سعي كرد يقه ي پيرهنش و يجوري تنظيم كنه كه جاي گاز معلوم نباشه اما هركاري كرد نشد و شروع كرد به غر غر: _ جواب مامان و ارغوان و چي بدم خدايا! پشت سرش ايستادم و تو آينه نگاهش كردم: _ همچنين دانشجوهات،مخصوصا بچه هاي كلاس خودمون! و براش بوس پرت كردم كه يهو برگشت سمتم: _ ميكشمت يلدا،اگه كسي تو دانشگاه چيزي بفهمه ميكشمت! حالت بامزه اي به خودم گرفتم و با تمسخر گفتم: _ واي ترسيدم! شونه اي بالا انداخت: _ تقصير خودمه،همين امشب بايد يه كاري ميكردم كه حساب كار دستت بياد و بفهمي با كي طرفي انقدر زبونت دراز نباشه! دستم و گذاشتم جلوي دهنم كه خندم نگيره و سري به نشونه ي باشه تكون دادم كه بي هيچ حرفي سوييچ و از رو ميز برداشت و گفت: _ بيا بريم تند تند راه افتاد و منم مثل جوجه اي كه دنبال مامانشه پشت سرش ميرفتم اما زبونم كوتاه شدني نبود كه به محض رسيدن به ماشين گفتم: _ باز بداخلاق شدي كه،حست عوض شد دوباره؟! در ماشين و باز كرد و جواب داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
‌دلم میخواست بین خنده ها و موهایت اسمِ تو را صدا کنم و وقتی گفتی جانم، جانم را از نبودنت نجات دهم...♥️ ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_111 وقتي صداي خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت: _ زهرِ مار! كه بين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه بود واسه رد شدن خرم از پل! و زد زير خنده كه با چشمايي كه از شدت حرص گشاد شده بودن زل زدم بهش و عماد با همون لبخند گله گشاد گفت: _ بسه بابا خوردي من و با اون چشمات، بشين بريم! سري واسش تكون دادم و نشستم تو ماشين... وارد كوچه هاي نزديك خونه ي آوا شديم و عماد داشت آروم آروم رانندگي ميكرد كه چشمم به جاي گاز روي گردنش افتاد و دستم و گذاشتم روش كه تكون كوچيكي خورد و بعد دستشو روي دستم گذاشت: _ چيكار ميكني؟ حالت مظلومانه اي به خودم گرفتم و جواب دادم: _ جيگرم داره كباب ميشه،گردنت كبود تر شده! كه با اخم به سمتم برگشت و گفت: _يه جيگري ازت كباب كنم! و خنديد و خنديدن همانا و كوبيده شدن ماشين به جدول كنار كوچه همانا... چشمام و بستم و جيغ آرومي زدم و بعد با صدايِ ناهنجاري چشم باز كردم و ديدم سر عماد محكم به فرمون ماشين خورده و آه و ناله اش در اومده! بدجوري نگرانش شده بودم و اون همچنان سرش رو فرمون بود كه از شونش گرفتم تا سرش و بلند كنه: _ خوبي عماد؟ دستش و به سرش گرفت و آروم تكونش داد و بعد سرش رو بلند كرد، از درد چشماش رو بسته بود: _آي سرم.. در ماشين رو باز كردم و گفتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اين تويے كِهـ عوض شُدے ~.~ اينـ منمـ كِهـ دلشكستهـ شُدمـ💧🌿 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فرق آدمای افسرده با بقیه اینه که اونا خیلی قبل تر از اینکه بمیرن زندگیشون تموم شده. اونا فقط یه جسمن با یه روح خالی:) ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_112 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد پياده شدم و ماشين و دور زدم و منتظر شدم عماد روي صندليا جا به جا بشه. چند ثانيه اي طول كشيد تا اينكه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون سرش رو به صندلي تكيه داد و با صداي ضعيفي لب زد: _ من و ببر خونه،نيازي به درمانگاه نيست سرعت ماشين و كم كردم و با يادآوري فاصله ي زيادِ خونه ي پدر عماد و فاصله ي نزديك خونه ي آوا جواب دادم: _ ميبرمت خونه آوا تا يه كمي بهتر بشي و عماد كه نايي واسه حرف زدن نداشت فقط سكوت كرد و حرفي نزد... وقتي رسيديم از ماشين پياده شدم و با بدبختي عماد و تا دمِ در آوردم و از اونجايي كه كليد داشتم نيازي به بيدار كردن آوا نبود! حال عماد اصلا خوب نبود و گيج ميزد به آرومي وارد خونه شديم و عماد و روي مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بيارم... يه ليوان آب دادم دستش و نگاهي به پيشونيش انداختم، اندازه يه گردو قلمبه زده بود بيرون و قشنگ دكوراسيون عماد و بهم زده بود...! خيلي تلاش كردم جلوي خودم و بگيرم و نخندم اما خب انگار شدني نبود كه عماد و با اين همه صدمه كه به قيافه ي جذابش وارد شده بود،ديد و نخنديد! ريز ريز خنديدم كه لااقل آوا بيدار نشه و بعد كنار عماد نشستم ولي انگار داشت بيهوش ميشد و زيادي بيحال بود كه خنده از رو لبام رفت و يه كمي تكونش دادم: _عماد؟عماد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼