🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_110
_ من به توفيق اجباري زندگيم عادت كردم!
و بعد يه دستش و از پشت گردنم گرفت و تو كسري از ثانيه لباش و روي لبام گذاشت و به محض تر شدن لبامون سرش و برد كنار گوشم و آروم گفت:
_ حالا كه فهميدي حسم بهت عوض شده ميخوام يه كم بيشتر پيش بريم!
مات حرفش شده بودم...
آب دهنم و به سختي قورت دادم و خواستم چيزي بگم که باعث شد تا يه چشمم و ببندم و دستم و رو سينش بذارم تا از خودم دورش كنم كه با دوباره فرود اومدن لباي داغش به روي لبام انگار نظرم عوض شد و دست هام و دور گردنش حلقه كردم كه اين كارم و بي جواب نذاشت و دستش و دور كمرم انداخت ...
آخرين دكمه ي مانتوم و بستم و از روي مبل بلند شدم.
عماد هنوز با جاي گازم كه روي گردنش مونده بود درگير بود و زير لب فحش نثارم ميكرد كه زدم زير خنده و در حالي كه به سمتش ميرفتم گفتم:
_ انقدر سوسول بازي در نيار،زخم شمشير كه نخوردي
كلافه نفسش و فوت كرد تو صورتم:
_ كاش زخم شمشير بود ولي جاي اين دندوناي تيزت رو گردنم نميموند...آخه دخترم انقدر وحشي؟
با صداي بلند زدم زير خنده و نگاهي به گردنش انداختم،اوه اوه يه جوري گاز گرفته بودم كه كمِ كم ٢٠روز مهرِ گردنش بود
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_110
#محسن
جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم.
حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_سلام بله
با لحن مهربونی جواب دادم:
_سلام چطوری؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم
آهانی گفت:
_خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم
خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم:
_باشه کارت تموم شد بهم خبر بده
و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت:
_میگم که محسن...
ابرویی بالا انداختم:
_جونم؟
آروم گفت:
_میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟
کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم:
_آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟
جواب داد:
_یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا
و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد.
تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره مرضیه جواب دادم:
_سلام جانم زنداداش
مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد:
_کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟
کلید همراهم بود که جواب دادم:
_نه کلید همراهمه
باشه ای گفت:
_پس فعلا
گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود،
دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم...
با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود.
پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم:
_سلام!
چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_من باید برم فعلا!
و گوشی و قطع کرد:
_سلام اومدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش:
_مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره!
لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم:
_فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم!
شونه به شونم قدم برمیداشت:
_این لباس و کت و شلوار شما
نگاهم چرخید سمتش:
_من با کت و شلوار راحت نیستم
با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_بخاطر منم که شده باید راحت باشی
و تکرارکرد:
_باید!
خنده ام گرفت،
هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم:
_خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن!
با خنده گفت:
_کراوات بااون یقه کیپت؟
با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد:
_سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟
و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_110
میدونی به دست آوردن این همه پول غیرممکنه؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_غیر ممکن نیست،
شما فقط بهم فرصت بدید ،
تا چند روز آینده همه فکرهامو میکنم و اگه راهی پیدا نکردم مطابق حرف شما با رویا...
با رویا ازدواج میکنم...
نگاه بابا و مامان و پگاه به من بود و بابا این بار سری تکون داد:
_زودتر فکرات و بکن و من و در جریان بزار...
زیر لب چشمی گفتم و خیلی طول نکشید که از خونه بیرون زدم،
از دیشب حسابی بهم ریخته بودم،
اون از مهمونی که رویا اون بلارو سر علیزاده آورده بود،
اون از کارهای رو هوا مونده امروزم که بخاطر نبود علیزاده اصلا نتونستم انجامشون بدم و این هم از امشب،
از حرفهای بابا که بیشتر از قبل اصرار داشت با رویا ازدواج کنم،
رویایی که جایی تو قلبم نداشت و با کاری که دیشب با علیزاده کرده بود خودش و بیشتر از قبل از چشمام انداخته بود!
همزمان با نشستن پشت فرمون ابروهام بالا پرید،
سر درنمیاوردم اما ته همه افکارم کلافگیم از نبود اون دختر بود،
کلافگیم از بلایی بود که سرش اومده بود و حس بدم به رویاهم به همین خاطر بود،
بخاطر جانا...
جانا علیزاده!
اخمام توهم کشیده شد،
افکارم پریشون بود و دلم آروم و قرار نداشت که نفس عمیقی سر دادم و همینکه خواستم ماشین و به حرکت دربیارم با شنیدن صدای پیامک گوشیم ،
گوشی رو از تو جیب شلوار جینم بیرون آوردم و با دیدن اسم علیزاده روی گوشی سریع پیامش و خوندم:
" سلام ،
من حالم خوبه و فردا میام سرکار."
نمیدونم چرا اما با خوندن پیامش به وضوح باز شدن گره ابروهام از همدیگه رو حس کردم و حالا بی اختیار داشتم لبخند میزدم،
به پدرش گفته بودم که میتونه یکی دو روزی سرکار نیاد و استراحت کنه اما حالا این پیام،
اینکه علیزاده فردا به شرکت میومد باعث این لبخند شده بودم،
لبخند میزدم و نمیفهمیدم چرا...
چرا از خوب بودن حال اون دختر خرابکار،
اون که واسه هرروز برنامه ویژه گند زدن و خرابکاری داشت خوشحال بودم و حالا که فهمیده بودم فردا به شرکت میاد اینطور داشتم لبخند میزدم!
سر از کارهام در نمیاوردم،
شاید انقدر فشار روحی بهم زیاد بود که قاطی کرده بودم...