#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_194
و به تا کردن لباس ها و جا دادنشون تو چمدون ادامه داد که خودم هم دست به کار شدم و تموم لباس هایی که هنوز تو کمد بودن روهم رو تخت ریختم و تونستیم تو دوتا چمدون وسایلارو جمعشون کنیم.
بلند شدم و نگاهی به سر تا سر اتاق انداختم تا چیزی جا نیفته که سوگند گفت:
_این و نمیخوای بیاری؟
سر چرخوندم سمتش،
عکس دوتاییمون روی شاسی کوچیک که روی میز کنار تخت جا خوش کرده بود
توجه سوگند و جلب کرده بود که عکس و برداشتم و نگاهی بهش انداختم،
لبخند عمیقی رو لب هر دومون بود لبخندی که قلبم و به درد می آورد اما توان پس زدنش رو هم نداشتم و دلم میخواست این عکس و با خودم ببرم:
_خیلی خوب افتادم..میارمش!
ابرویی بالا انداخت:
_آره خوب افتادی!
و لنگ لنگان یکی از چمدونهارو تا در اتاق برد و من هم پشت سرش چمدون دیگه رو بردم و آماده خروج از خونه شدیم که نگاهم افتاد به گوشیم روی جاکفشی،
فکر همه جارو کرده بود
کلید و روی جاکفشی گذاشتم و گوشی رو برداشتم
و بالاخره از خونه زدیم بیرون....
#محسن
وسایل خونه رو فاکتور گرفتم تافردا که نیستم کار واسه بابا راحت باشه و خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به جای خالی عکس دونفرمون افتاد،
جای خالیش خبر از برده شدنشل میداد
به این کارش پوزخندی زدم
اون لعنتی یه تنه تصمیم به رفتن گرفت و حالا این عکس و با خودش برده بود.
فکر بهش مثل تموم این چند وقت باعث کلافگیم میشد هنوز رفتنش و باور نکرده بودم...
هنوز باورم نمیشد که دیگه نمیبینمش...
تظاهر به فراموشیش میکردم اما فراموشم نشده بود من هنوز دوستش داشتم زنی که دیگه متعلق به من نبود و هنوز میخواستم!
سرم سنگین شده بود که رو لبه تخت نشستم و شروع به محاکمه خودم کردم...
الی درست میگفت،
من خیلی اذیتش کرده بودم...
من زیر قولم زده بودم...
من نتونسته بودم خوشبختش کنم اما من...
دوستش داشتم،
انقدر عمیق که نبودنش باعث خیس شدن چشم هام اون هم بعد از این همه سال شده بود ...
آخرین بار برای از دست دادن مامان گریه کرده بودم و حالا بخاطر رفتن الی...
بغضی که مدتها بود تو گلوم سنگینی میکرد تبدیل به اشک های بی سر و صدایی شده بود و من دوباره شکسته بودم...
تکلیف خودم و نمیدونستم،
باورم نمیشد این بار که از ماموریت برمیگردم دیگه الی تو خونم نیست باورم نمیشد موقع رفتن خداحافظی هرچند سردش بدرقه راهم نیست...
نفس عمیقی کشیدم میدونستم اگه اینجا بمونم و همینجوری بهش فکر کنم تا خود صبح طول میکشه،
بلند شدم و از خونه زدم بیرون....
دیگه دلم نمیخواست حتی لحظه ای به اون خونه برگردم،
اون خونه بی الی برای من عذاب وحشتناکی بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_205
این حرفش باعث شد تا واسه چند لحظه سکوت کنم،قیافه محسن و خنده های قدیمیش که باعث نمایان شدن چال دو طرف گونش میشد و حتی غر زدنهای به قول خودش از سر غیرت و تعصبش باعث دگرگونی حالم شد،
انگار بغضم گرفته بود اون هم بی اختیار!
دوباره صدای خاله رو شنیدم:
_سوالم جواب نداشت؟
دستم و رو قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم الان وقت بد حالیم نبود،
به سختی صدام و صاف کردم و گفتم:
_نه... دوستش ندارم!
و این بار جز صدای پوف کشیدنش چیزی نشنیدم.
لباس هام و عوض کردم و رو لبه تخت دو نفره تو اتاق نشستم بعد از این همه خوش گذرونی این همه گشت زدن تو این جزیره بازهم خوب نبودم..
بازهم یه جای کار میلنگید...
#محسن
یه ساعت دیگه باید بیدار میشدم اما هنوز خوابم نبرده بود،
نگاهی به گوشی انداختم شاید امشب دلتنگ بودم!
چرخی تو گالری زدم عکس های دو نفره باالی و از نظر گذروندم..
نداشتنش حسرت بزرگی بود که به دل داشتم.
دلم میخواست واسه ماه عسل بیارمش اینجا
ببرمش دریا...
همونطور که دوست داشت و میخواست با پای برهنه کنارش قدم بزنم و باهم چای داغ بخوریم تو قدم های دم عصر...
خیلی کارها قرار بود بکنیم اما نشد،
فرصت نشد به هیچکدوم برسیم
زندگی خیلی زود مارو از هم جدا کرد...
زمان خیلی زود گذشت و حالا همه چیز تموم شده بود...
با به صدا دراومدن آلارم گوشی به خودم اومدم،
5 و نیم صبح بود و چندمین روز کاریم شروع شده بود.
گوشی و کنار گذاشتم و از رو تخت پایین اومدم،
لباس های نظامیم و به تن کردم و از اتاق زدم بیرون.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_212
نمیخواستم حرف هامون راجع به این موضوع ادامه پیدا کنه که قبل از اینکه خاله چیزی بگه بلند شدم:
_نگفتی چلو تخم مرغ با تخم مرغ شکم پر؟
خندید:
_گزینه سه هیچکدام،
اون تلفن و بیار زنگ بزنم برامون چیکن استریپس بیارن!
ابرویی بالا انداختم:
_نکشیمون فرنگی!
و بین خنده هردومون تلفن و براش بردم و با شکمی که با شنیدن اسم مرغ سخاری زیر پام افتاده بود به انتظار نشستم...
#محسن
واسه چندمین روز متوالی اومدم لب ساحل،
ساحلی که الی و دیده بودم و امیدوار بودم دوباره این اتفاق بیفته...
باهاش حرف داشتم،
از هم جدا شده بودیم اما حس من نسبت بهش تغییری نکرده بود..
دوستش داشتم،
هنوز دوستش داشتم!
نمیدونم چقدر گذشته بود اما هنوز همونجا ایستاده بودم،
همون جایی که دیده بودمش،
همونجا که دستش و گرفته بودم و بی اختیار دلتنگیم و به زبون آورده بودم.
کاش غرور اجازه میداد و اون روز بیشتر باهاش حرف میزدم،
کاش از فرصت استفاده میکردم و هنوز خواستنش و به زبون میاوردم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_224
#محسن
نگاهی به سرم انداختم،
داشت تموم میشد و بالاخره میتونستم از اینجا برم که رضا از رو صندلی بلند شد و گفت:
_من که نفهمیدم ولی تو زده به سرت که زیر همچین بارونی وایسادی و خودت و به این حال انداختی!
جواب دادم:
_من خوبم...
نشست رو لبه تخت:
_آره از خوب بودن زیاد تب و لرز کرده بودی و کارت کشید به اینجا!
حال دلم خوب بود که حرفهای مونده ی تو دلم و به الی گفته بودم و حال جسمانیم و این سرماخوردگی اصلا برام مهم نبود که لبخندی زدم:
_میگم خوبم یعنی خوبم!
نفس عمیقی کشید:
_من که سردر نمیارم از کارهای تو...داری میمیری ولی مثل دیوونه ها لبخند تحویلم میدی..
خدا عقل بده!
چشم هام و بستم،
باورم نمیشد دوباره تو واقعیت دیده بودمش،
باورم نمیشد باهاش حرف زده بودم...
جوابی ازش نگرفته بودم و شنوای مخالفت هاش بودم اما حالم روبه راه بود که دیگه این حرفها تو دلم سنگینی نمیکرد و نور امید تو دلم روشن بود...
شاید این عشق دوباره سر میگرفت!
میخواستم تموم تلاشم و کنم واسه برگشتنش میخواستم عشقی که بهش دارم و ثابت کنم،
میخواستم برش گردونم قبل از اینکه این دوری قلبش و سرد کنه!
بعد از دو ساعت برگشتم به آپارتمانی که این چند روز اونجا بودم.
خودم و انداختم رو مبل و تو سکوت خونه نفس عمیقی کشیدم،
بی تاب و طاقت شده بودم،
کم کم داشتم میترسیدم که نکنه هنوز رو این دوری و جدایی مصمم باشه؟
میترسیدم اما وقتی دلواپسیش بخاطر دوتا سرفه الکی و به یاد میاوردم از این ترس کم میشد،
بعید میدونستم الی اونقدرها که میگه حالش خوب باشه بخاطر این جدایی،
بعید میدونستم که حسی بهم نداشته باشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_239
تو همون اتاق این بار روبه روی محسن نشستم
و سرگرد رحیمی همراه با نفس عمیقی شروع کرد:
_اینجا چه خبره؟
قبل از من محسن که هنوز از شدت عصبانیت و کلافگی قفسه سینش بالا و پایین میشد جواب داد:
_ما باهم ازدواج کرده بودیم حالاهم چند وقته که جدا شدیم
ابرو های سرگرد بالا پرید:
_پس زندگی ای که میگفتید خراب شده زندگی با آقا محسن ما بود!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من میتونم برم؟
جواب داد:
_البته...بفرمایید!
تا اومدم بلند شم محسن خیره بهم پرسید:
_چرا بهم نگفتی هنوزهم داره اذیتت میکنه؟
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_میبینی که از پس خودم برمیام،امشب هم نیازی نبود که بخوای دخالت کنی!
بلند شد،
حالا روبه روی هم ایستاده بودیم که سری تکون داد:
_ولی اون باعث خراب شدن زندگی من هم شده!
شالم و مرتب کردم و گفتم:
_گذشته ها گذشته...خداحافظ
و از اتاق زدم بیرون...
#محسن
با بیرون رفتن الی،
همچنان سرپا ایستاده بودم و آروم هم نمیشدم که جناب سرگرد رو صندلی روبه روم نشست:
_تو چرا انقدر عصبی ای پسر؟بگیر بشین
نشستم روبه روش :
_واقعا معذرت میخوام...اومده بودم شمارو ببینم یهو اینطوری شد.
لبخندی زد:
_بدم نمیاد واست یه کاری بکنم...هرچی نباشه تو توی پیدا کردن پسرم نقش خیلی مهمی داشتی
حالم یه کم جااومده بود که با آرامش بیشتری با سرگرد صحبتم و ادامه دادم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_248
#محسن
برای اتمام کارهای شکایت الی راهی کلانتری شدم.
ازش خواسته بودم نیاد و خودم میخواستم همه چی و تموم کنم،
کسی تو خونه چیزی از این قضایا نمیدونست که به بهونه کار داشتن صبح از خونه زدم و راهی آگاهی شدم...
با رسیدن به آگاهی نگاه گذرایی به اون مردتیکه انداختم و روبه روش نشستم،
انقدر ازش متنفر بودم که دلم میخواست با همین دستهام خفش کنم!
با شنیدن صدای مسئول پرونده به خودم اومدم:
_آقای صبری شماهم اینجارو امضا کنید
بی هیچ حرفی بلند شدم و بعد از خوندن اون برگه مربوطه امضاش کردم و سر چرخوندم سمت اون عوضی:
_کوچیک ترین مزاحمتی ایجاد کنی دست از سرت برنمیدارم!
ابرویی بالا انداخت:
_کاش میفهمیدم تو چیکارشی!
دستم مشت شد و برگشتم به سمتش که ایستاد و ادامه داد:
_وقتی که تو هنوز حتی الی و نمیشناختی اون با من بود!
حرفهاش داشت عصبیم میکرد و قصد تموم کردنشون رو هم نداشت که گفت:
_با تموم خودشیرینی هات باید بدونی الی مال تو نیست،این دفعه ام نمیخوام مزاحمش شم میخوام با خانواده برم خواستگاریش!
این و که گفت دستهام یه جا واینستاد و یقه اش و گرفتم:
_چه غلطی کنی؟
حالا دیگه دست هاش باز بود که متقابلا یقه ام گرفت و همزمان وکیلش بینمون ایستاد و جدامون کرد و صدای سرگرد بلند شد:
_یه کاری نکنید هردوتون و باز داشت کنم
و با صدای بلند تری ادامه داد:
_بیرون...
نگاه سردم و ازش گرفتم و یقه لباسم و مرتب کردم و راه افتادم سمت بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_268
#محسن
روزهای سخت تو بیمارستان بودن به پایان رسید و حالا به خونه برگشته بودم...
خونه ای که دو هفته ای ازش دور بودم!
حالم روبه راه بود،
فقط یه کم تنم کوفته بود که اون هم به زودی برطرف میشد...
همه دور هم جمع بودیم،
همه خوشحال زنده بودنم بودن اما این همه چیز نبود،
مقصر دونستن الی همچنان باقی بود،
الی ای که برگشته بود به من،
تو بیمارستان کنارم بود و مثل پروانه دورم چرخیده بود حالا جایی تو دل این خونه و خانواده نداشت!
فکرم درگیر الی بود که بابا گفت:
_دیروز پدر اون کسی که باهاش دعوا کردی اومده بود کارخونه
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_گفت حالا که حال تو خوبه ماهم رضایت بدیم البته پای همه چی هست واسه آزادی پسرش
ابرویی بالا انداختم:
_یه سر اون دعوا من بودم،اصلا خودم شروعش کردم حالا هم که خوبم فکر نکنم خیلی بمونه اون تو
حرفم و تایید کرد:
_میخوای چیکار کنی؟
قبل از اینکه من چیزی بگم زهرا با پوزخند گفت:
_اون بدبختم یکی بوده عین محسن بیچاره ی ما،اونم گول اون دختره رو خورده و ممکن بود جاش با محسن عوض شه...
نفس عمیقی کشیدم:
_زهرا جان باز شروع نکن،هزار بار بهتون گفتم لازم باشه هزار بار دیگه هم میگم اون فقط هم دانشگاهی الی بوده و هرچی که بینشون بوده مربوط به قبله و ربطی به حال الی نداره
مجتبی گفت:
_اگه ربطی نداشت اونقدر با عجله ازت جدا نمیشد،
اگه ربط نداشت اون پسر بعد از جداییش از تو سر و کله اش تو زندگی الی پیدا نمیشد
رو مبل سه نفره راحتی دراز کشیده بودم که نشستم و گفتم:
_اینجوری نیست که شما فکر میکنید
بابا حرف آخر و زد:
_محسن،میدونم تو سرت یه فکرهایی داری واسه زندگی دوباره بااون دختر اما باید بدونی که تو این خونه کسی به این ازدواج راضی نیست!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_282
حرفی نزدم،
بابا از چیزی میگفت که شدنی نبود،
حالا دیر بود واسه فکر نکردن به محسن،
واسه فراموشی محسن!
بی هیچ حرف دیگه ای راهی اتاقم شدم...
تموم خوشی امشب با اتفاقی که افتاد برای هردومون تلخ تر از زهر شد...
بی حوصله لباس هام و عوض کردم و خودم و انداختم روی تخت و به محسن پیام دادم،
پدرش تو جمله آخر دیگه اون و پسر خودش نمیدونست و محسن لجباز تر از این حرفها بود که بخواد بره خونه و همین دلواپسم کرده بود اما وقتی پیامم به دستش نرسید و یاد خاموش بودن گوشیش افتادم کلافه سرم و خاروندم و تو فکر فرو رفتم،
فکر به محسنی که نمیدونستم تو چه حالیه...
#محسن
مدت ها بود که به این خونه نیومده بودم،
از همون روز که وسایل الی و فاکتور گرفتم!
از همون روزها که قدر همو ندونستیم و حالا یه دنیا سنگ جلو پامون بود و رسیدنمون بهم رو هوا بود!
خونه خاک گرفته بود،
وسایل کمی توش بود
هیچ چیز برای خوردن نبود اما میخواستم همینجا بمونم،
نمیخواستم برگردم خونه...
کار بابا رو اشتباه میدونستم،
خورد کردن الی کار درستی نبود،
رفتن به خونه پدر الی کار درستی نبود واسه کسی که دم از خدا و پیغمبر میزد و آبرو رو مهم میدونست!
یه بالشت و پتو پیدا کردم و یه گوشه تو سالن دراز کشیدم و گوشیم و روشن کردم تا از حال الی با خبر بشم و به محض روشن شدن گوشی همراه با تماس های از دست رفته از سمت خونه پیام الی هم برام اومد،
پیامی که نوشته بود:
"کجایی؟
حالت خوبه؟"
بین تموم این مشکلات،
همین بودنش باعث شد تا بی اختیار لبخندی بزنم و بعد شماره اش و گرفتم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_313
_بیدارم،مهمون داشتیم که پیامهات و جواب ندادم
نزاشتم چیزی بگه و بلافاصله ادامه دادم:
_خواستگاری بود
صداش متعجب و مبهم بود:
_چ...چی؟
همه چی و براش گفتم،
از سختی این روزها و غول مرحله آخر،
امشب!
بهم ریخت،
کلافه شد،
به غیرتش برخورد و تن صداش بالا رفت،
به زمین و زمان ناروا گفت اما آروم نشد،
آروم نشدیم...
#محسن
ماشین و جلوی در نمایشگاه پارک کردم،
در و بهم کوبیدم و راه افتادم سمت نمایشگاه،
میخواستم مرد و مردونه با آقای رحمتی حرف بزنم،
میخواستم بدونه که الی متعلق به منه!
وارد نمایشگاه که شدم چشم چرخوندم تو اطراف و بالاخره پیداش کردم،
پشت میزش نشسته بود و چای مینوشید که رفتم و روبه روش ایستادم،
با دیدنم سگرمه هاش رفت توهم و لب زد:
_بفرمایید
جلوتر رفتم:
_اومدم که باهاتون حرف بزنم
بلند شد:
_میشنوم
بزاق دهنم و قورت دادم و گفتم:
_اومدم واسه خواستگاری
اخماش غلیظ تر از قبل شد:
_برو بیرون
تکون نخوردم و ادامه دادم:
_میخوام با الناز ازدواج کنم،
اون هم همین و میخواد
داد زد:
_برو بیرون
بازهم نرفتم،
بازهم حرف برای گفتن داشتم:
_ما همدیگه رو دوست داریم و...
با سیلی محکمی که تو گوشم زد،
برق از سرم پرید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_321
#محسن
حتی حالا هم دست از دیوونه بازی برنمیداشت که گوشی و روم قطع کرد و البته فرصت خوبی شد.
تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم،
ریش هایی که حجمش کم شده بود و موهایی که این بار روبه بالا و به مدل دیگه ای شونش کرده بودم و حتی بسته نبودن دکمه یقه پیرهنم همه و همه من و میترسوند،
قیافم برام غریب بود اما باید این کارهارو میکردم،
وقتی تغییر الی و دیده بودم وقتی به چشم میدیدم که اون برای رسیدن به من قدم برداشته و جلو اومده باید قدمی به سمتش برمیداشتم
ما باید باهم این زندگی رو میساختیم،
تنها،شدنی نبود.
میدونستم گوشی و که قطع کرده اومده پایین و الانه که برسه واسه همین دسته گلی که براش خریده بودم و از روی صندلی برداشتم و پیاده شدم.
ماشین دقیقا جلوی در خونه بود که تکیه دادم بهش و با وسواس دسته گل و تو دستم مرتب کردم که همزمان در باز شد و الی سرش و بیرون آورد با اینطور دیدنش نتونستم نخندم و زدم زیر خنده که نگاه چپ چپی بهم انداخت و بعد در و کامل باز کرد و چمدون به دست بیرون اومد:
_چرا قطع کردم بهم زنگ نزدی؟
جلوتر رفتم و دسته گل و به سمتش گرفتم:
_چون یادم نرفته بود
با دیدن رزهای سفید دسته گل جمع و جوری که براش گرفته بودم چشمهاش درخشید و لبهاش به لبخند باز شد:
_خیلی نازه
نگاهی به سرتا پاش انداختم و لب زدم:
_تو نازتری...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_368
#محسن
باورم نمیشد،
الی کسی شده بود که فکرش روهم نمیکردم،
چشم بسته بود رو اون دعوا و کینه ها و از دیشب اینجا بود و مراقب زهرا!
انگار برخلاف زندگی قبلیمون حالا تو مسیر درستی قدم گذاشته بودیم،
این روزها عجیب به درست شدن همه چی امیدوار بودم،
به اینکه با خوب شدن حال بابا الی به عنوان دختری که قلب پاک و مهربونی داشت عروس این خونه بمونه،
نه فقط عروس من!
هنوز ذوق زده دیدن بچه ها بود که نفس عمیقی کشید:
_دیدی محسن؟ چقدر کوچولو بودن
کنارم روی همین صندلی های توی راهرو نشسته بود و داشت از نوزادهای متولد شده میگفت که جواب دادم:
_نگفته بودی انقدر بچه دوست داری
چشمهاش درخشید:
_اتفاقا خیلی بچه دوست دارم، ولی بچه های مردم!
تعجبم همراه با خنده آرومی بود:
_همه میگن بچه فقط بچه خودم،اونوقت تو هوا خواه بچه های مردمی؟
خودش و لوس کرد و گفت:
_نمیخوام بخاطر بچه هیکلم و بهم بریزم، فکرکنم آقامونم موافق باشه
صدای خنده هام کمی بلند تر شد:
_تو به جای آقاتون فکرنکن،
بچه نمک زندگیه!
به دور از اون لوس بودن جواب داد:
_فعلا که زندگیمون به اندازه کافی نمک داره هروقت حس کردم کم نمکه اطلاع میدم
سری تکون دادم:
_پس باید منتظر اطلاعت بمونم
خنده هاش بحث و تموم کرد و همزمان مرضیه که واسه ملاقات اومده بود بیمارستان،
از اتاق اومد بیرون و همین برای بهم خوردن خلوت دونفره ما و شروع شدن حرفهای الی و مرضیه کافی بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_406
حرفهاش داشت دگرگونم میکرد.
خیلی قشنگ بودن.
خیلی دلنشین.
با یه لبخند حرهاش و تموم کرد:
_حال بگو..
با من خوشبختی؟
رو بهش نشستم ،
خودم و بهش نزدیک کردم،
لبخند رو لبهام باقی بود،
دستهام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بردم تو گوشش و با صدای آرومی گفتم:
_به چه کس باید گفت...؟!
با تو انسانم و خوشبخت ترین...
گفتم و همراه با نفس عمیقی سرم و عقب کشیدم،
برای بار چندم چشم هاش درخشان شده بود،
نگاهش برق میزد
این بار حرف نزد،
با نگاهش ازم خواست که دستهام سرجاشون بمونن و با یک دست کمرم و احاطه کرد و قبل از هر اقدام دیگه ای
از سمت محسن،
بوسیدمش.
پر از آرامش،
با چشم های بسته...
با خیالی آسوده...
حال جهان متعلق به ما بود.
جهان دو نفره ما...
غرق لذ تهاین بوسه ها و هم آغوشی بعدش نفهمیدیم کی شب از نیمه هاش گذشت و حال قصد خوابیدن داشتیم.
تو دستشویی مسواک و دهنم و شستم و خواستم بیام بیرون که با حس حالت تهوع شدیدی تو همون قدم موندگار
شدم و سر و صدام باعث باخبر شدن محسن شد که صدداش و پشت در شنیدم:
_الی تو خوبی؟
#محسن
انگار حالش بد بود که صدای عق زدنش کل خونه رو پر کرده بود،
پشت در دستشویی وایسادم و صداش زدم:
_الی تو خوبی؟
به زور جواب داد:
_نگران نباش
و بعد از چند دقیقه در و باز کرد،
رنگ و روی پریده اش نگرانم میکرد که گفتم:
_چت شده؟
اومد بیرون و همینطور که با حوله صورتش و خشک میکرد گفت:
_فکر کنم مسموم شدم
گفت و چند باری پشت سرهم بلند بلند نفس کشید که ادامه دادم:
_میخوای ببرمت بیمارستان؟
رفت تو اتاق و نشست رو لبه تخت:
_فعلاخوبم،اگه دوباره حالم بد شد بهت میگم
ناچار قبول کردم:
_پس چراغ و خاموش کنم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_دارم از بیخوابی میمیرم.
اتاق که تو تاریکی فرو رفت،
روی تخت دراز کشیدم،
خستگی امروز انقدر زیاد بود که به خواب رفتنتمون چند دقیقه بیشتر طول نکشید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟