eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_223 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور قانون يعني چي! و با غضب شماره خانواده هامون و خواست كه يلدا يهو وا رفت و زير لب و طوري كه فقط من بشنوم گفت: _بابام...بابام نه عماد!يه غلطي كن... و منتظر نگاهم كرد كه... بدجنسيم گل كرد و به تلافي اين كاراش خيلي خونسرد گفتم: _آره زنگ بزنيد هم به پدر ايشون و هم پدر خودم! و لبخند حرص دراري به يلدا زدم كه دندوناش و محكم روهم فشار داد و خشمگين نگاهم كرد كه ابرويي براش بالا انداختم و صداي مامور و شنيدم: _خيلي خب باهم ميريم كلانتري تا تكليفتون روشن شه و ماشين گست اشاره كرد كه يلدا آروم و طوري كه فقط من متوجه شم گفت: _با من لج ميكني آره؟باشه بذار بابام بياد منم بهش ميگم كه به زور من و از خونه آوا دزديدي آوردي اينجا و رو ازم گرفت كه خودم و كنترل كردم تا نخندم و فقط به مسيرم ادامه دادم! ديگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقي نداشت كه آقا سهراب بخواد بدونه باهميم و برعكس فكر ميكردم كه اينطوري از علاقه ي من به يلدا يا شايدم يلدا به من مطلع ميشه و دوباره روزاي خوبمون برميگرده! غرق همين افكار بودم كه رسيديم كنار ماشين و حالا قبل از سوار شدن صداي ناآشنايِ مردونه اي رو پشت سرم شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸 #پارت_223 زنگ خطري به اين معني كه آقا بهزاد و رفقاش وارد استخر شده بودن و ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با بيرون رفتن عماد نشستم توي اتاق و با فكر به وسايلام كه توي خونه بود و وضعيت الانم با دلهره نفسي گرفتم كه صدايي شنيدم، صداي شپلقي كه نميدونم روي چي و كي بود و حالا با شنيدن صداي ناآشنايِ يه مرد كم مونده بود كه از خنده روده بر بشم: _توام خوب چيزي هستي عماد! و بعد هم پيچيدن صداي خنده ي چندتا مرد توي فضاي استخر. حالا فهميده بودم كه اون صدا انگاري در اثر برخورد دستي به روي ماتحت عماد جان ايجاد شده بود! تو دلم ميخنديدم كه جواب عماد و شنيدم: _اما خب به شما كه نميرسم عموجان! و آقا بهزاد ادامه داد: _تو از هيچ لحاظي به بهروز نميرسي و بين خنده هايي كه دوباره پيش اومده بود ادامه داد: _نشونش بده بهروز نشون بده تا بفهمه چي ميگم! با شنيدن اين حرفا حسابي سرخ شده بودم و داشتم فكر ميكردم بعد از اين چطور بايد با عماد چشم تو چشم بشم كه صداش و شنيدم: _نه باباجون حرفت سنده من نميخوام چيزي ببينم! و بهروز خان كه انگار بيخيال نميشد جواب داد: _خجالت نكش عمو جون بيا ببينش غريبي نكن! و با صداي ضمختش خنديد و براي لحظه اي سكوت حاكمِ فضاي استخر شد! دل تو دلم نبود بدونم چي شده و گوش تيز كرده بودم كه صداي وحشتناك خنده هاشون باعث لرزه ي تنم شد: _چه خبرته عمو! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نگاهی به سرم انداختم، داشت تموم میشد و بالاخره میتونستم از اینجا برم که رضا از رو صندلی بلند شد و گفت: _من که نفهمیدم ولی تو زده به سرت که زیر همچین بارونی وایسادی و خودت و به این حال انداختی! جواب دادم: _من خوبم... نشست رو لبه تخت: _آره از خوب بودن زیاد تب و لرز کرده بودی و کارت کشید به اینجا! حال دلم خوب بود که حرفهای مونده ی تو دلم و به الی گفته بودم و حال جسمانیم و این سرماخوردگی اصلا برام مهم نبود که لبخندی زدم: _میگم خوبم یعنی خوبم! نفس عمیقی کشید: _من که سردر نمیارم از کارهای تو...داری میمیری ولی مثل دیوونه ها لبخند تحویلم میدی.. خدا عقل بده! چشم هام و بستم، باورم نمیشد دوباره تو واقعیت دیده بودمش، باورم نمیشد باهاش حرف زده بودم... جوابی ازش نگرفته بودم و شنوای مخالفت هاش بودم اما حالم روبه راه بود که دیگه این حرفها تو دلم سنگینی نمیکرد و نور امید تو دلم روشن بود... شاید این عشق دوباره سر میگرفت! میخواستم تموم تلاشم و کنم واسه برگشتنش میخواستم عشقی که بهش دارم و ثابت کنم، میخواستم برش گردونم قبل از اینکه این دوری قلبش و سرد کنه! بعد از دو ساعت برگشتم به آپارتمانی که این چند روز اونجا بودم. خودم و انداختم رو مبل و تو سکوت خونه نفس عمیقی کشیدم، بی تاب و طاقت شده بودم، کم کم داشتم میترسیدم که نکنه هنوز رو این دوری و جدایی مصمم باشه؟ میترسیدم اما وقتی دلواپسیش بخاطر دوتا سرفه الکی و به یاد میاوردم از این ترس کم میشد، بعید میدونستم الی اونقدرها که میگه حالش خوب باشه بخاطر این جدایی، بعید میدونستم که حسی بهم نداشته باشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منتظر چی هستی؟ تعریف کن! تو ذهنم همه چیز و مرور کردم؛ هیچ اثری از داستان آشناییمون نبود، شریف فقط یه هویت جعلی برا من ساخته بود و آقای مغرور پر ادعا اصلا به عقلش نرسیده بود که شاید همچین سوالی ازمون بپرسن و من همچنان تو فکر بودم،به گفته شریف، من جانا دختر دکتر فیاض علیزاده مقیم سوئیس بودم، دختر دکتر فیاض و حالا باید یه داستان آشنایی جور میکردم ، من دختر دکتر فیاض... غرق فکر بودم که خانم شریف گفت: _ چرا وز وز میکنی؟ نگاهش کردم، ناباورانه نگاهش کردم، انقدر تو فکر بودم که ناخواسته بخشی از افکارم و به زبون آورده بودم، حالا دیگه همه چیز و خراب شده میدونستم و میخواستم سر بچرخونم سمت شریف و بگم “آیم ساری I’m sorry” اما هنوز گردنم به سمتش نچرخیده بود که این بار باباش گفت: _فکرکنم دلتون نمیخواد ماجرای آشناییتون و برای ما بگید، پس از خانوادت بگو، پدرت چیکارست؟ موقتا به خیر گذشته بود که فعلا به شریف چیزی نگفتم و دوباره به فکر فرو رفتم،