#بیست_پنجمین_روز_چله_زیارت_عاشورا
به نیابت از :
🌿🌹 شهید والامقام
"سلیم ایزدی"
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🤲
💖 کانال توسل به شهدا 💖
**/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
زیارت-عاشورا-با-نوای-حاج-میثم-مطیعی.mp3
12.64M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای حاج میثم مطیعی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#هوالعشـــق ❤️
همانطور که هاج و واج نگاهش میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه اش را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟...مادر این چه کاریه؟ میخوای دختر مردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامش را به لبهای مادرش دوخت. دو دستش را بلند کرد و گذاشت روی دستهای مادرش.
_ آره میدونم دارم چیکارمیکنم...میدونم!
زهرا خانوم دو دستش را از زیر دستهایش بیرون کشید و نگاهش را به سمت حسین آقا چرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیکار میکنه!...صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر...عزیز دلم! منکه بد تو رو نمیخوام! یعنی تو جداً راضی هستی؟...نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یڪ آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!...جووناچشون شده آخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.علی آهسته پله هاورا پایین می آید. دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند.وپس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس...
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد با شنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله آخر زمین میخورد.
زهرا خانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد. مادرش گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توخونه داریم...
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
علی وسط حرفشان میپرد
_ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره
شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد. هر دو هم می ایند.
ادامه دارد ...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »