🌸🍃 نــام :بی بی جان ( زینب )
نـام خـانوادگـی :دماوندی
نـام پـدر :حسین
تـاریخ تـولـد :۱۳۲۰/۰۱/۰۲
مـحل تـولـد :خوزستان
سـن :۳۹ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :جهاد گر ،امدادگر
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💥 راوی زندگینامه دختر شهیده بی بی جان دماوندی
🌸🍃مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست میدهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش میکند کار کند و منبع درآمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ میشود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر میدهند.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 سن 16، 17 سالگی که میرسد به دنبال درآمد بیشتر کار دیگری را جستوجو میکند. به او پیشنهاد میکنند اگر جرأتش را داری با کسانی که میخواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آنها نشان بده.
در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده میگیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر میزنند. پدرم دستگیر میشود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار میکند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه میاندازد. سربازها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش میکنند و برمیگردند. مادرم از خور بیرون میآید و برمیگردد ایران.
🌸🍃او بعد از فوت پدرم مجبور به کار میشود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر میشود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال 49 بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح میرفت تا بعدازظهر. سختیهای زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختیها انگار خصلتهای مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرزها محافظت میشود. هر چند که طبق دیدههایمان ـ نه شنیدههای مان ـ
از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانههایشان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند.
🌸🍃 روز اول چند تا از پسرهای همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستاییها را کشتند. هیچ جانپناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسرها به مادرم اطلاع دادند که توی جنتآباد نیاز به کمک هست. زنداییام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمیها و مادرم زینب روانه جنتآباد شد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 یک روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد.
🌸🍃در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود.
🌸🍃 با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید زنی که بچهاش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچهاش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 روزچهارم بود که در جنت آباد بودیم مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم
🌸🍃به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان.
🌸🍃ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💥 ماجرای شهادت مادرم...
از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را میبیند. او میگوید: محمد من میدونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها میگردد تا سر از تهران در میآورد. توی گشتنها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند میگویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی میدهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمیشناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز میپرسند چنین خانمی را میشناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر میجنگیدیم به این خانم میگفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانهمان را داده بودم اگر شهید شدم به خانوادهام اطلاع بدهد. در همین حد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 دایی مطمئن میشود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبیهای روی دستش را هم به عنوان علامتهای جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداریاش را هم که توی جیبش بوده به دایی میدهند.
🌸🍃دایی باز از بچههای خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره اینطور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عدهای که جلوی آتشنشانی مستقر بودند میگوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمکرسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس میگیرد و مجروحها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچهها جمع میکردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان میبیند و بعد به خرمشهر برمیگردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمیدارد و به طرف آبادان راه میافتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره میزنند. هر سه نفرشان میسوزند و در جا به شهادت میرسند. پیکرهایشان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال میدهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاکاند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه 24 خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💫 طبق قرار عاشقانه هر روز
۱۰۰گل صلوات هدیه میکنیم به انبیاء الهی ، ۱۴ معصوم علیهم السلام و
«شهید والامقام
بی بی جان( زینب )دماوندی »
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#نوزدهمین_روز_چله_زیارت_عاشورا
به نیابت از :
🌿🌹 شهید والامقام
" شهیده والامقام
بی بی جان( زینب )دماوندی "
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🤲
💖 کانال توسل به شهدا 💖
**/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای علی فانی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا ۳ مرتبه گفتند اللَّهُمَّ إنَّا لا نَعلَمُ مِنهم إلَّا خَيراً و خودشان گریه نکردند و در هر بار صدای ناله مردم بیشتر از دفعه قبل میشد تا شاید به مردم جهان بفهماند که این مردم پشت انقلاب هستند و من هم که رهبر آن هستم با استقامت تمام آن را به سرمنزل مقصود خواهم رساند.
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی #شهید_جمهور
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
25.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشییع شهید آیت الله #رئیسی و همراهان شهیدش..
خیابان انقلاب
#شهید_جمهور
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۷ 🎬
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا
وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟
آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.
باسرعت خودم را به حیاط رساندم.
پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال توسل به شهدا** 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»**