eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
13.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
155 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپنداریدبلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند 🌷چله صلوات و زیارت عاشورا روزی دو قسمت داستان‌ شهدای ❌کپی مطالب ممنوع ⛔نشر با لینک کانال ادمین @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ❤️⃝⃡🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🕊🕊 زندگینامه سردار شهید: 🌹حبیب‌الله رحیمی‌خواه🌹 قسمت بیست و یکم: بعد از خواندن نماز صبح، گروه آماده‌ی رفتن به خط بود خورشید تازه طلوع کرده بود و منظره‌ای زیبایی را به وجود آورده بود. علیرضا که خود را آماده‌ی رفتن با گروه می‌کرد با دیدن حبیب که به طرف تویوتا می‌آمد با تعجب گفت: «آقا حبیب!کجا؟ مگه قرار نبود که شما پادگان بمونید و به کارها رسیدگی کنید؟!» سراجه که خودش به عنوان راننده، جلوی تویوتا نشسته بود، به جای حبیب جواب داد: دیشب نظرش عوض شد، حبیب با ما می‌آید، علیرضا تو به جای حبیب در پادگان بمان... علیرضا به نشانه‌ی تسلیم، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: هر چی شما دستور بدهید حبیب وقتی از کنار علیرضا رد می‌شد، دوستانه دستی به بازویش کشید و لبخند زد و بعد آمد و جلوی تویوتا نشست رزمندگان دیگر هم عقب ماشین سوار شدند، ماشین دور زد بعد در طول جاده به سرعت به راه افتاد سراجه رانندگی می‌کرد و حبیب از پشت پنجره‌ی ماشین به مناظر بیرون نگاه می‌کرد ماشین به طرف خط مقدم می‌رفت و هر چه نزدیکتر می‌شد، آثار و علائم جنگ بیشتر خودش را نشان می‌داد سراجه در حالی که حواسش به دور و اطراف بود، آهی کشید و با افسوس گفت: «چقدر شهید اینجا دادیم، حالا خدا می‌دونه که با تموم شدن جنگ یاد و خاطره‌ی شهدا چی میشه؟!😔 حبیب آرام گفت:«خدا آخر و عاقبت همه‌ی ما رو به خیر کنه» سراجه گفت: «مثل اینکه خط آرومه، بچه‌ها می‌گفتند ۴۸ ساعتی میشه که بعثی‌ها یه گلوله هم به این طرف شلیک نکردند» حبیب با لبخند تلخی گفت:« بلاخره جنگ تموم میشه باید اینو قبول کنیم» سراجه گفت:« این سکوت خط مقدم برام یه جوریه.. به صدای تیر و تفنگ و خمپاره عادت کردیم، این سکوت برام غریبه است...» هنوز آخرین کلمه از دهان سراجه بیرون نیامده بود که ناگهان صدای سوت یک خمپاره و بعد صدای انفجار همه جا را پر کرد خمپاره درست به کنار ماشین اصابت کرد و لاستیک ماشین ترکید و کنترل ماشین از دست سراجه خارج شد سراجه در حالی که نام امامان را صدا می‌زد و از آنها کمک می‌خواست، با تمام قدرتش سعی در کنترل ماشین داشت تا چپ نشود... گرد و غبار زیادی به هوا برخاسته بود و همه جا را پوشانده بود بعد از حدود سی متری که ماشین به جلو رفت، سراجه توانست ماشین را متوقف کند و آن وقت تازه متوجه شده بود که شیشه‌های ماشین شکسته و خرده‌های شیشه روی صورتش پاشیده و زخمی شده... برگشت تا نگاهی به حبیب بیاندازد اما حبیب نبود روی صندلی پر از خرده شیشه بود و درِماشین سمت چپ از شدت انفجار بازشده بود سراجه وحشت‌زده و نگران نگاهی به پشت سرش کرد..تقریبا هیچ‌کدام از رزمندگانی که پشت تویوتا سوار بودند، سرجایشان نبودند سراجه از لابه‌لای گرد و غباری که به هوا برخاسته بود توانست به زحمت بچه‌ها را ببیند که هر کدام در محل انفجار بروی زمین افتاده‌ بودند سراجه فریاد زد:«یا علی! » و به سرعت درِ ماشین را باز کرد و بیرون پرید و به سمت محل حادثه دوید، بیشتر رزمنده‌ها که از شدت انفجار به بیرون پرت شده بودند مجروح شده و هر کدام گوشه‌ای افتاده بودند و ناله می‌کردند😔 سراجه با چشمانی ترسیده و حالتی منقلب شده به اطرافش نگاه می‌کرد تا حبیب را پیدا کند کمی دورتر از همه حبیب روی زمین افتاده بود سراجه با عجله به طرف او دوید حبیب به حالت سجده رو به قبله افتاده بود و سرش روی زمین قرار داشت ترکش به سرش خورده بود... خون صورت و زمین را گلگون کرده بود سراجه دردمندانه فریاد زد: حبیب!😭 و کنار او زانو زد و سرش را در آغوش گرفت حبیب به سختی نفس می‌کشید.. خون تا روی پلک‌هایش پایین آمده بود دستش را که ترکش خورده بود، با حالتی متشنج تکان می‌داد و زیر لب چیزی می‌گفت اشک از چشمان سراجه سرازیر شد😭 از دور صدای نزدیک شدن آمبولانس به گوش می‌رسید سراجه بغض آلود زمزمه کرد بالاخره آخرین گلوله تو را به آرزویت رسانید حبیب! و بعد سر حبیب را بر سینه فشرد....💔 ✍به قلم منیژه نصراللهی 🥀🥀 💖 کانال توسل به شهدا 💖 🆔@Canal_tavasol_be_shohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯