#یوزارسیف 💫
#قسمت۳۵:
نامه را کمی بالاتر اوردم وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به خواندن کردم:
اری نمیدانم چه مدت از خواب افتادنم گذشته بود که با صدایی شبیهه به تیر اندازی شدید وترمز ناگهانی اتوبوس با اینکه جایم تنگ بود به جلو پرتاب شدم واز خواب پریدم.
خدیجه خانم مثل گنجشکی که در دام لاشخور گرفتار شده میلرزید واقا رضا اورا دراغوش گرفته بود وسعی داشت با سخنان امید وار کننده ای که خود به انها اعتقادی نداشت,اورا ارام کند.
چند مردی که مسلح بودند وقرار بود از اتوبوس ما,محافظت کنند ارام ارام به جلو خزیدند تا در نزدیکی در ورودی باشند که هنوز انها در جای خود مستقر نشده بودند ,ناگهان در اتوبوس با صدای تیراندازی وحشتناکی از هم پاشید وچندین نفر مسلح روی بسته وارد اتوبوس شدند,بااینکه بچه بودم ودرکی از جنگ وکشتار نمیباید داشته باشم اما صحنه های خشنی که قبلا پیش رویم دیده بودم ,به من هشدار میداد که باید شاهد صحنه های دلخراش وهول انگیز تری باشم....به توصیه ی اقا رضا ارام خودم را در پناه خدیجه خانم به گوشه ای کوچک اما درظاهر امن پشت صندلی جلویی کشاندم ونا گاه....
به اینجای نامه رسیدم ,استرش تمام وجودم را گرفته بود وخودم را جای یوزارسیف پنج ساله گذاشتم...به خدا قسم که اگر من بودم ,بدن کوچک وروح لطیفم طاقت اینهمه ظلم را نداشت,اخر چرا؟؟اینهمه ظلم وکشتار مظلومان به چه علت؟؟یعنی پذیرش راه حق وکلام حق وروی اوری به مظلوم ترین وحق ترین حزب الله ,اینهمه زجر کشیدن دارد؟!!! وبه راستی که شاعر چه زیبا گفته:دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم....سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور..
ولی خار مغیلان کجا وکشته شدن عزیزان کجا؟؟!!
واقعا عجب صبری خدا دارد!!!!
واقعا روح وجانم توان شنیدن حادثه غمبار دیگری برای یوسف را نداشت,سکوت خانه نشانه ی خواب بودن پدرومادرم بود ارام از جا بلند شدم تا با زدن ابی به سروصورتم,مهیایی خواندن ادامه ی داستان یوسف شوم...
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#یوزارسیف
#قسمت۳۶:
انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خواب زده بودند ,درهرحال خیلی راحت,ابی به سروصورتم زدم ویه لیوان اب خنک بالا زدم وامدم تا ادامه ی نامه را بخوانم :وناگاه با صدای رگباری شدید واه وناله های مظلومینی که در اطرافم در خون خود میغلتیدند سرم را بالا اوردم وبا پاشیده شدن خون خدیجه خانم برصورتم,اشکم جاری ودوباره به پناهگاه خودم فرو رفتم...دلم میخواست من هم میمردم وشاید مرده بودم ونمیدانستم ,افرادی که حمله کرده بودند,وقتی مطمین شدند هیچ کس زنده نمانده است قصد ترک اتوبوس را داشتند که یکی از انها با لهجه ای غلیظ گفت:محمد عمر ...پایین بیا ,این رافضیها الان در ورودی جهنم صف کشیدند,بیا بیرون,بقیه ی مجاهدان منتظرند تا ما اینجا را ترک کنیم وبا یک شلیک رگباری به باک اتوبوس,همه شان را به هوا بفرستیم ویک اتش بازی حسابی راه بیاندازیم وابوعمر قهقه ای شیطانی سرداد ودرجوابش گفت:بصیر ...هی بصیر...اگر اتوبوس را هوا بفرستیم بوی کبابی که از جزغاله شدن این رافضیها بلند میشود ,اشتهای من را تحریک میکند ومیدانی وقتی هوس کنم چیزی بخورم باید بخورم وچون دراین بیابان هیچ گوشت حیوانی گیرنمیاید که به دندان بکشم مجبورم تو را کباب کنم وبه نیش بکشم وبااین حرف محمدعمر ,هردو زدند زیر خنده,انگار اینان که جلویشان به کام مرگ فرو رفته اند,انسان نیستند همه از یک مشت مورچه هم در پیش چشم اینان کمترند وکمترین عذاب وجدانی از این کشتار فجیع ,نداشتند...
باشنیدن حرفهای ان دو سلفی خیالم راحت شد که تا دقایقی دیگر من هم به خواهرم زهرا...زهرایی که مظلومانه امروز پر کشید,به او میپیوندم واز عذاب ورنج این دنیا خلاص میشوم...
با پایین رفتن ان چند مهاجم خونخوار چشمانم را بستم ودرعالم بچگی مدام امام حسین ع را صدا میزدم تا شاید با اوردن این نام مقدس ,درد کشته شدن ومرگم اسان تر شود...اخر پدرم همیشه توصیه میکرد هرجا کارتان گیر کرد دست به دامان ابا عبدالله بزنید که خود چاره هر مشکل است ومن دراین سن کم,این لحظات رقص مرگ را مشکل ترین مشکل دنیا میدانستم ومدام نام مبارک ارباب را تکرار میکردم ,که ناگهان....
#ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#یوزارسیف
قسمت۳۷:
که ناگهان صدای اهسته نا مفهوم اقا رضا من را از عالم خودم بیرون اورد:یوسف,یوسف زنده ای؟تیرنخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک....
به ارامی اما با بغض جواب دادم :بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم.
اقارضا اهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد,که جسم بی جان خدیجه خانم به یک طرف خم شد وبی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت وبه همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقا رضا کشیدم,اقا رضا با فرزی اما به ارامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید وسر همسرش را صاف کرد وبرای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت,نگاه کرد ودرحالیکه بغضش میشکست واشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده وسینه خیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند.
به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد وبا یک حرکت ,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد وپرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدیداز تیروترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت ,اقا رضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود ودر کمتر از دقیقه ای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت وما که در پناه تپه ای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود ,کمی دورتر از اتوبوس,دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعله ای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد...
ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف
قسمت ۳۸:
سلفیها که از اتش هنرنمایی شیطانیشان سرمست شدند ,سوار بر ماشینهایشان به سمتی حرکت کردند وبا رفتن انها من واقا رضا از پناهگاهمان خارج شدیم وبا پای پیاده,درتاریکی شب ,با دلی داغدار عزیزانی که مظلومانه به دست تکفیریها کشته شده بودند,طی مسیر کردیم,گاهی اشک راه دیدگانمان را میگرفت ودنیای تاریکمان را تاریک تر میکرد وگاهی نفسمان به تنگ میامد وساعتی استراحت میکردیم,اقا رضا دست راستش تیر خورده بود اما خیلی عمیق نبود وبا شالی که بر کمرش,بسته بود ,دستش را باند پیچی کرد,ان شب انقدر رفتیم تا از دور کور سو نور ابادی در چشممان امد,اقا رضا مرا زیر بغل زد تا زودتر طی مسیر کنیم ودر پناه دیواری مخروبه ,چشمانمان گرم شد...
من درست به خاطر ندارم اما اقا رضا میگفت بالاخره پس از گذشتن سه روز,از ان حادثه با هر بدبختی که بود خود را به مرز,رساندیم,مادرم اوراق هویت من را درجیب لباس زیرینم پنهان کرده بود ,بعداز طی مراحل قانونی از مرز گذشتیم و وارد کشور ایران شدیم.
با ماشینهای باری که در مرز,بودند به زاهدان امدیم وچون پول وپله ای در بساطمان نبود ,اقا رضا تصمیم گرفت مدتی در زاهدان مشغول کار شود تا بتواند سرمایه ای به اندازه ی رسیدن به مشهد فراهم کند بااینکه زخم دستش خوب نشده بود وزخم دلش هنوز التیام نیافته بود ,کار میکرد وکارمیکرد وهرکاری انجام میداد.
یک ماه در زاهدان ماندیم وبه هر کاری روی اوردیم ودقیقا روز سی ویکم ورودمان به ایران ,همزمان شد به رسیدن به دیار غریب الغربا,امام رضا ع... دل در دلم نبود در عالم کودکی خیال میکردم تا به شهر مشهد وارد شوم,گنبد وبارگاه اقا امام رضا ع را درجلوی خود میبینم ,اما وقتی که در گاراژ از ماشین پیاده شدیم جز جمعیت زوار ودود ودم ماشین ودستفروشهای اطراف جدولها چیزی که مرا به بارگاه امام راهنمایی کند دیده نمیشد,پرسان پرسان با فارسی دری راه حرم امام را پیاده طی میکردیم که بالاخره بعد از ساعتی پیاده روی گنبد طلایی اقا امام رضا ع شروع به درخشیدن در پیش چشممان کرد وانگار داشت به سمت ما چشمک میزد...
#ادامه دارد....
📝 نویسنده ....ط,حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف
قسمت۴۱:
چند روزی در مشهد به گشت وسیاحت وزیارت گذشت وبعد به توصیه واصرار حیدر که خود از افاغنه ای بود که مقیم ایران شده بود ودرقم ساکن بود,به سمت قم حرکت کردیم واینچنین بود که من یوسف سبحانی یکی از افاغانیهایی که به ایران مهاجرت کردم ,,شدم,همشهری شما وساکن قم...سالهای زیادی در رنج وکار وتلاش گذشت واقا رضا خیلی برای من زحمت کشید ومن هم برای خوشحال کردن او هرکاری میکردم ووقتی متوجه شدم ارزوی او درس خواندن وبه جا ومقامی رسیدن برای من است,تمام تلاشم را کردم وهمزمان در حوزه ودانشگاه درس خواندم.
اقا رضا سال پیش, سرکارش از نردبان افتاد ومتاسفانه به رحمت خدا رفت ومن ,یوسف سبحانی را تنها گذاشت,بااینکه بیش از بیست سال از زمان مهاجرت ما میگذرد اما هرچه جستجو کردیم هیچ نشانی از پدر ومادرم نیافتم ,حتی بوسیله زنگ وتلفن وپیغام و...از,شهر بامیان خبر گرفتیم وهیچ کس ,اخوند علی سبحانی را بعداز ترک انجا ندیده وخبری از ان ندارد,پس من در این دنیای بزرگ تنهای تنهایم وجز خدا وتعداد معدودی دوستان مهربان, هیچ کس را ندارم,حال اگر مرا انطور که هستم,بپذیری وقبول کنی بانوی کلبه ی محقر زندگی ام وشاه بانوی قلبم باشی,بسم اللهی بگو ومرا غلام حلقه به گوش خودت فرما....
اگر مقبول افتم,خدا راشاکرم واگر رد فرمایی ........
ارادتمند شما....یوسف سبحانی..
ودراخر هم شماره همراهش رانوشته بود....
نامه را ارام به صورتم نزدیک کردم تا هم ببویمش وهم ببوسمش که اشک چشمانم با عطر نامه وخط یوزارسیف در هم امیخت.....
باخود گفتم یوسف سبحانی...تو بنده خدایی ومنم بنده خدایم ,چه توافغانی هستی وچه من ایرانی...همانا در پیشگاه خدا انکس مقرب تراست که ایمانش قوی تر باشد ومن شرم دارم بنده ی باایمان وپاک ومخلصی مثل تورا از خود برانم...همسفرت میشوم حتی اگر قرار باشد هفت خوان رستم را طی کنم ....حتی اگر قرارباشد به کل ایل وطایفه وکل کشورم بازخواست پس بدهم....من تورا که هدیه ای از جانب خدا هستی از دست نخواهم داد....
#ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف
قسمت ۴۲:
نامه را با دقت تازدم وبلند شدم گذاشتم لای,قران داخل قفسه ها و ارام چشمام را بستم.....
صبح روز بعد دیرتراز همیشه از خواب بیدار شدم,چه خوابی...چه خوابی...تا بعداز خواندن نماز صبح از فکر وخیال یوزارسیف و اینده ای نامعلوم ودلی بی تاب خواب به چشمانم نیامد ودم دمهای صبح از شدت خستگی پلکهایم فرو افتاد....
قبل از اذان ظهر با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم...با چشمایی نیمه باز روی گوشی نگاه کردم,سمیه بود...بااینکه هنوز خواب الود بودم گوشی را وصل کردم...
صدای جیغ جیغو سمیه از پشت گوشی پرده گوشم را لرزاند:سلام...سلام...عیدت مبارک نگو تا حالا خواب بودی که فی الفور با یه پارچ اب خنک بالا سرت ظاهر میشم...
من:سلااام...حالا خیالت راحت,زنگ بی موقعت همون کار پارچ اب خنک را کرد..
سمیه:چه خبرا؟میخواستم برم تا بیرون یه دوری بزنیم,یه پارکی بریم,هستی یانه؟؟
بابی حالی گفتم:پارک؟؟اصلا اسمش رانیار....
سمیه با تعجب گفت:طوری شده زری؟؟انگار سرحال نیستی?
همینطور که نیم خیز,میشدم گفتم:اگه توهم دیشب مجلس خواستگاری داشتی تا خود صبح کلی,فکر وخیال به سرت میزد,الان وضعت بدتر...
ناگهان سمیه پرید وسط حرفم وگفت:خوااااستگاری...برای کی؟
خندم گرفت وگفتم:واسه بابام خخخ,خوب معلومه برا خودم خله....
سمیه قهقه ای زد وگفت:هیچی نگو...اصلا نمخواد بگی طرف کی بوده,از یک تا ده بشمار ,من درخونه تان ظاهر میشم,اخه موضوع به این مهمی را که نباید تلفنی گفت وگوشی را قطع کرد...
میدونستم که سمیه الان خودش را میرسونه,پس باید یه اب به سروصورتم.میزدم...حس شیطنتم گل کرد ویه نقشه ی خوب برا سمیه کشیدم تا لااقل شیطنتهای این چندوقته اش را که سرم هوار کرده بود جبران کنم....
#ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف
قسمت۴۷:
داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من صحبت میکردند وبا ورود من حرفشان را خوردند,ارام به بابا سلام کردم وبابا هم انگار یه جور شرم داشت که توصورتم نگاه کنه ,زیر زبونی جوابم را داد واز جاش پاشد وبه سمت هال رفت.
سفره وغذا را داخل یه سینی گذاشتم به طرف اتاقم حرکت کردم ,به محض ورود به اتاقم,سمیه که گوشیم دستش بود ,انگار که دستش را سر دزدی گرفته باشم ,به طور مشکوکی صفحه گوشی را خاموش کرد وگذاشتش رو میز,عسلی کنار تخت....
یه نگاه استفهام امیز,بهش کردم وگفتم:چی شده ورپریده,همچی دستپاچه ای؟؟بیا غذات بخور که از گشنگی تلف نشی....
سمیه خنده ریزی کرد وگفت:من؟!دستپاچه؟!عمرا ....
ای که گفتی...روده بزرگه روده کوچکه را خورد وبا مزه پرانیهای,سمیه ,نهار را خوردیم وکمی از حال خودم بیرون امدم...
دم دمهای,غروب سمیه گفت :بیا باهم بریم مسجد ,منم از اون ور میرم خونه مان,خیلی هم دیر شده...من که ازاین پیشنهادش هم قلبم به تلپ تولپ افتاده بود وهم یه جورایی شرمم میشد وهم نمیدونستم عکس العمل بابا ومامان چیه با من من گفتم:ن ن نمیدونم والاا ,برو از,مامانم بپرس ببین چی میگه...
سمیه فی الفور رفت وبعد از,چند دقیقه برگشت از اخمهاس درهمش فهمیدم که تیرش به سنگ خورده وگفت:مامان بیچارت حرفی نداشت اما مثل,اینکه بابات قدغن کرده.....
هوفی کردم ونفسم را بیرون دادم....میدونستم این جور میشه کاش خودمون را سبک نکرده بودیم....
سمیه خداحافظی کرد ورفت...
درکه بسته شد ,خودم را روی تخت ولوو کردم,گوشی رابرداشتم ونتش را وصل کردم.....وای وای این چی بود؟؟
#ادامه دارد..
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف
قسمت۴۸:
خدای من ,این چی بود دیگه...یه پیام ...یه پیام از یوزارسیف...اما اما یوزارسیف که اصلا شماره من را نداشت,یعنی چه؟؟
درحالیکه دستام میلرزید صفحه یوزارسیف را باز کردم...وای سمیه کار خودش را کرده بود...پرده از عشق اتشین من به یوزارسیف برداشته بود وتاکید کرده بود باید صبر پیشه کند وبا ناملایمات ومخالفتها کنار بیایدوبرخی اوقات با منطق واستدلال پیش برود وحرف حقش رابزند تا خدا خودش راهی را برایمان باز کند,البته داخل پیام تاکید کرده بود که پیام از,طرف دوست زری,وپنهان از اونوشته شده وزری خانم هم روحش خبر دار نیست از این پیام...... ,خیلی خیلی عصبانی شدم ,اخه اگر من هم بودم ,باورم نمیشد یه دوست اینقدر اعتماد به نفس داشته,باشه که گوشی دوستش را برداره وپنهان پیام بده...
یوزارسیف درجواب سمیه فقط وفقط نوشته,بود(ممنون) که خوشبختانه یا متاسفانه ,فرصت اینکه جواب یوزارسیف راببیند ,نداشته...وحتی پیام ارسالی,خودش را پاک نکرده بود تا من بفهمم چه دسته گلی به اب داده است.
خدای من باید کاری,میکردم...باید باورش,بشه کار من نبوده...
همینطور که دستهام میلرزید ,تایپ کردم..
سلام اقای سبحانی عزیز,به خدا پیام کار من نبود ,کار دوستم بود واز یک لحظه غفلت من سو استفاده کرده وهرچی که میدونسته ونمیدونسته را با تخیلات خودش امیخته وبرای شما ارسال کرده ,فقط دوست دارم از صمیم قلب باورکنید ,این پیام کار من نبوده...
پیام را ارسال کردم,یوزارسیف ,انلاین نبود,روی تخت دراز کشیدم وگوشی را گذاشتم روی سینه ام وغرق عالم خیال شدم,به تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم ودراخر از سخن بابام که مثلا میخواسته اب پاکی را بریزد روی دست یوزارسیف وجوابی که شنیده ,لبخند رو لبم امد...
ارام از تخت بلند شدم ,کتاب دیوان حافظ را که گاهی میخواندم وغرق لذت میشدم برداشتم وبعداز مدتها به دودستم گرفتم وبه نیت تفال سرم را روی کتاب گذاشتم وحافظ را به جان شاخ نباتش قسم دادم وازاو خواستم تا دلم را ارام کند وخبری از,غیب به من دهد...
کتاب راگشودم...چشمم که به بیت اول دست راست افتاد خنده ای پر رنگ روی لبم نشست وگفتم:ای حافظ شیرازی خوب بلدی با دل ما بازی کنی:یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور...
همینجور که غرق لذت شیرین معنای فال حافظ بودم صدای پیام گوشی ام نشان از امدن جوابی از,جانب,شاید یوزارسیف داشت....صفحه را روشن کردم....درست حدس,زدم...خودش بود...
#ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف 💫
قسمت ۷۲:
با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت ,اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس وداماد وارد خانه بشوند...
خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت,یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن.....
عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم ,تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد...
یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی وسپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد واین هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود....
سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....
عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب....
#ادامه دارد...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#یوزارسیف 💫
قسمت۷۵:
با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وبردند,نوعروس بودم ودلم به جهاز نو ونوارم خوش بود اما چون ,یوزارسیف گفته بود ,توانایی نه گفتن وندادن را در خود نمیدیدم وخداییش ته قلبم میگفتم هزار هزار جهاز سربسته, فدای یک تار موی همسرم,همسری که هنوز از خانواده ما دختر نگرفته بود ,انها را درخانه ی خودش که با هزار زحمت وبدبختی خریده بود ساکن کرد بدون اینکه خانواده من بدانند صاحبخانه ی واقعیشان کیست وبعد هم این خانه را که تمام مالمیکش بود به نام من زد وبه عنوان مهریه پیش کشم کرد...
خلاصه لحظه ها گذشت,هرچند به کندی,نزدیکیهای امدن یوزازسیف بود که تصمیم گرفتم به استقبالش بروم ,اخه یه جورایی یوزارسیف عشق میکرد بااین حرکتم.....از پله ها گذشتم وجلوی راهرو به یوسف رسیدم.
دست دردست هم وارد خانه شدیم ویوزارسیف خود را به حال غش روی مبل انداخت وگفت:بانوجان ,عجب بویی راه انداختی,فکر قلب ما گشنگان را بکن ,ببین از شوق غش کردم...
با خنده وشوخی غذا را کشیدم اما بشقاب یوزازسیف را خالی نگه داشتم وگرو گرفتم وگفتم:تا خبر خوشت را نگی نمیزارم بخوری...
یوزارسیف گفت:کدوم خبر خوش؟؟؟وای یادم نمیاد, میگن ادم گشنه ایمان ندارد,حافظه که جای خودش را دارد زود از دست میره...
با طمانینه ظرف خورش را برداشتم وبه سمت قابلمه بردم تا مثلا خالیش کنم که بین راه دست یوزارسیف دستم را چسپید وگفت:نه...نه.....نکن بانو...تهدیدت مؤثر بود حافظه ام بر گشت ,مژده بدم که میخوای صاحب جاری بشی....
خندم گرفت,بشقاب را لبریز از پلو.کردم,میدانستم که منظورش از جاری,زن گرفتن علیرضاست,درسته خوشحال بودم اما ته دلم یه کم ناراحت شدم,اخه تواین مدت کاملا مطمین شده بودم که سمیه سخت خاطرخواه علیرضا شده بود....
با همون لبخند گفتم:به به ,مبارکه,حالا کیه این عروس خوشبخت؟؟
یوزارسیف درحالیکه با ملچ ملوچ غذاش را میخورد چشمکی زد وگفت:یعنی نمیدونی؟یه حدس بزن؟؟
با بی خیالی شانه هام را انداختم بالا
گفتم:چم فهمم,این علیرضا اینقد شیطون ودر عین حال تودار هست ادم نمیدونه از کی خوشش میاد واز کی نه...
یوسف خنده ای زد وگفت:یه راهنمایی,طرف هم مثل خودش زلزله است وچند وقت پیش برای,شفای یه بنده خدا ,پارچه اورده بود تا من براش دعا بخوانم...
دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم ,با صدای بلند زدم زیر خنده,غذا پرید توگلوم ویوزارسیف درحالیکه یه لیوان اب برام میریخت وبا دست پشت گردنم میزد گفت:ارام جانم,ارام تر.....تازه خبر خوش اصلی هنوز مونده ...
#ادامه دارد....
نویسنده...حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#یوزارسیف 💫
قسمت۷۶:
درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص میدی ,زود بگو ببینم چی چی شده؟خبر اصلی چیه؟
یوسف لقمه اش را فرو داد وگفت:سروقتش زری خانم الان گفتم که درجریان باشی یه خبرایی در راهه وبعدشم اعلیحضرت باید زیر زبون رفیق عزیزتان را برید ببینید مزه دهنش چیه,بعدش داماد جان, از طریق خانواده وارد بشن وبرن خواستگاری و...
گفتم:حالا چرا من؟مرضیه خانمشان که با طرف دوست شش دانگه....
یوسف :نه جانم...اینجوری بهتره....اخه رفیق شما با زری بانو شش دانگ تره ,بعدشم علیرضا از من خواسته تا بهت بگم واین کار را توانجام بدی ,نظرش این بود که اگر دختره جوابش منفی بود ,دیگه علیرضا جلوی خانواده اش ضایع نشه....
سرم را تکان دادم وگفتم:بااینکه از جوابش خبر دارم اما باش,عصر یه کم زودتر از اذان مغرب بریم اونجا ,من باسمیه صحبتی میکنم وبعدش با هم میام مسجد در خدمتتان هستیم وبااین حرف وترسیم چهره ی سمیه بعداز شنیدن این خواستگاری لبخندی روی لبم اومد...
همانطور که با یوسف ,ظرفهای غذا را جمع میکردیم ومیبردم طرف ظرفشویی گفتم:خوب اون خبر خوشت چی چی بود؟
یوسف چشمکی زد ودرحالیکه خیره به اجاق گاز شده بود گفت:حالا بعدا میگم ,اول بگو ببینم این اجاق گاز فرداره که شما که یه فر جدا هم داری,پس این الکی اینجاست هااا ,به نظرت اون اجاق سه شعله مجردیهای من را جاش بذاریم بهتر نیست؟تازه من کلی خاطره بااون اجاق گاز دارم...
تا این حرف از دهان یوزارسیف درامد,قصه ی قالی جهاز که چند ساعتی از بذل وبخشش بیشتر نمیگذشت به ذهنم اومد وتا ته حرف یوزارسیف را خواندم...سریع خودم را سپر بلای اجاق گاز کردم ,انگاری که همین الان میخوان ببرنش وگفتم:اولا اون ماکروفر هست وکاراییش کمتره,بعدشم من اجاق گاز خودم را دوست دارم وان شاالله بااین هم خاطره ها میسازیم...ویوزارسیف که انگار به هدفش رسیده بود وذهن من را از قضیه ی خبر خوب دوم منحرف کرده بود,زد زیر خنده وگفت:گریه نکن بانوی سرای یوزازسیف افغان.....شوخی کردم وهمچنین تشکر خاص خاص بابت اون انفاق صبحتان ان شاالله فردای قیامت ثوابش ,دستگیریتان کند ودست بدبخت بیچاره هایی مثل ما را هم بگیرید....
از اینهمه کوته بینی خودم شرمنده شدم واز انهمه بزرگواری یوزارسیفم سرشار از شوقی اسمانی درپوست خود نمیگنجیدم...
#ادامه دارد
نویسنده....حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
#دلگویهفهیمهجعفریازپدرشهیدش [قسمت سوم]
#ادامه:
مصاحبه نشریه دنیای اقتصاد با دختر سردار محمدجعفری فرمانده موشکی، هوا و فضای سپاه
5⃣ #شبیکهخیبرشکنشلیکشد
شبی که موشکهای خیبرشکن به سمت اسرائیل شلیک شد، شب فراموشنشدنی برای ما بود. آن شب، یاد بابا جور دیگری برای ما زنده شد. ذوقش برای این موشک از ذهنم پاک نمیشود.
«نقشها تغییر کرده و قصه، زیر و رو شده. این بار نکنه از عهده کارگردانی صحنه برنیام».
این زمزمه پرتکرار، شده بود همنفس لحظاتم قبل از آن دیدار... عادت کرده بودم در گفتوگو با خانواده شهدا، زانو به زانوی مردان و زنان موسپیدی بنشینم که سالها بعد از واقعه، میخواستند برایم از حاصل عمرشان بگویند؛ از جوانی که لبخندزنان از کنار شیرینیها و زیباییهای زندگی گذشته و داوطلبانه، خریدار «أحلی من العسل» شده بود. از فرزند نورچشمی که با جانفشانی در راه خدا، آبرو و عزت داده بود به پدر و مادر. این بار اما نقشها تغییر کرده بود. دو دختر جوان در مقابلم نشسته بودند که قرار بود پرچم روایت از پدر و مادر شهیدشان را بلند کنند؛ آن هم فقط یک ماه بعد از واقعه! و الحق، سنگ تمام گذاشتند دخترهای بابا و مامان...
جمله به جمله «فهیمه و حانیه» از آن روز پرالتهاب، سطر به سطر خاطراتشان از آن زندگی سراسر عشق و مجاهدت، و لحظه به لحظه نگاههای محجوبانه و لبخندهای موقرانهشان، تفسیر امروزیِ «ما رأیت إلّا جمیلا» بود.
انگار دستی از کربلا آمده و بر قلب دختران عزیزکرده خانواده جعفری، آرامش و سکینه نشانده که بغض و اشک و بیقراری را جواب کردهاند و در عوض، صلابت و لبخند و «الحمدلله»، شده چاشنی رفتار و کلامشان. حالا دخترهای سردار، شدهاند جانشینهای خلف پدر قهرمانی که دشمن بزدل، از شکستش عاجز شده بود و سالها برای ترورش نقشه داشت.
یک ماه بعد از شهادت سردار «محمدآقا جعفری»، از فرماندهان سرافراز نیروی هوافضای سپاه و همسرش، شهیده «فاطمه اکبری» در حملات جنایتکارانه رژیم صهیونیستی، مهمان «فهمیه و حانیه جعفری» و روایت لطیفشان از پدر و مادر بهشتیشان شدیم...
6⃣ «#کوهتجربه»ای که عصای دست سردار حاجیزاده بود
«کوه تجربه»، این عبارت مختصر و مفید را سردار شهید حاجیزاده گفته بود در معرفی سردار شهید محمد جعفری؛ همان بچه رزمندهای که از ۱۵ سالگی که فرمانده گردان ضد تانک در دوران دفاع مقدس بود تا ۵۹ سالگی که یکی از فرماندهان تعیینکننده نیروی هوافضای سپاه شده بود، لحظهای میدان مبارزه را ترک نکرد.
از آن نقل قول طلایی که یاد میکنم، یخ مجلس خودبهخود آب میشود و ذکر خیر شهدا، «فهیمه»، دختر کوچک خانواده را سر ذوق میآورد برای ورق زدن دفتر خاطرات پدر:
7⃣#بابامودفاعمقدساول
«جنگ عراق علیه ایران که شروع شد، بابا برخلاف بعضی هم سن و سالانش، در خانه مشکلی برای رفتن به جبهه نداشت چون پدربزرگم، خودش یکی از انقلابیون فعال بود و در مبارزات علیه رژیم پهلوی، مجروح و جانباز هم شده بود. عموی کوچکم هم، جانباز انقلاب بود.
بابا تعریف میکرد در آن دورانی که مدام در جبههها بود، از طرف سپاه یک موتور برای پدربزرگم برده بودند اما ایشان آن را پس فرستاده و گفته بود: من پسرم را برای این چیزها به جبهه نفرستادم.
با تمام این اوصاف، اعزام به جبهه برای محمد نوجوان، آنقدرها هم آسان نبود. پدرم، متولد و بزرگشده مشهد اردهال در کاشان بود. از همانجا هم برای جبهه ثبتنام کرد اما به دلیل کم سن و سالی، با اعزامش موافقت نمیشد. با این حال، ناامید نشد و از سپاه شهرهای محلات و دلیجان تا خمین را زیر پا گذاشت تا بالاخره توانست مجوز اعزام بگیرد. دیگر از همان موقع یعنی از سال ۶۰ که وارد جبهه شد تا زمان شهادت، لباس رزم را از تنش بیرون نیاورد.»
8⃣ #ماجرایلیستبلندبالایی روز #خواستگاری❗️
۴ سال بعد، خدا یک همراه برای آن سفر طولانی و سخت نصیب محمد آقا کرد؛ همسفر صبوری که ۴۰ سال پا به پای رزمنده خستگیناپذیر داستان ما جهاد کرد:
«زندگی مشترک پدر و مادرم در سال ۶۴ در بحبوبحه جنگ شروع شد. موقع ازدواج، پدرم ۱۹ ساله و مادرم ۱۷ ساله بودند و یک فامیلی دور، آنها را به هم رساند. مامان همیشه با خنده از روز خواستگاری یاد میکرد و میگفت:
تا نشستیم برای آن صحبت دو نفره معروف، باباتون یک لیست بلندبالا درآورد و شروع کرد یکییکی از شرایط و معیارهاش برای ازدواج گفت و نظر مرا پرسید❗️
اول از همه هم تاکید کرد: آرزوی من اینه که در راه خدا شهید بشم. انتظار دارم همسرم با این نگاه، وارد زندگی با من بشه...
مامان هم که روحیه مومنانهای داشت و چند جزء قرآن را حفظ بود و در جلسات تفسیر قرآن شرکت میکرد، با این فضاها بیگانه نبود و اینطور بود که همدیگر را پسندیدند.
📚منبع
۱.سایت خوان روزنامه دنیای اقتصاد
تاریخ انتشار :
۱۴۰۴/۰۴/۲۷ ۰۷:۲۳
@Canal_tavasol_be_shohada