#مدافع_عشــــــق
#قسمت_نوزدهم
❤ #هوالعشـــق
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه نگاه میڪنم.
دستـے.به روسری ام میڪشم و دورش را بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـے ڪه برایش خریده ام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
آمده ام دنبالش مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخواهد دوستانش از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهد آن هم حسابـے😂
در باز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمش درست بین سه،چهار تا از دوستانش در حالیکه یک دستش را روی شانه پسری گذاشته است و باخنده بیرون می آیـد.
یک قدم جلو می روم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببیند.
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهش بہ من میخورد و رنگش به یکباره میپرد! یڪ لحظه مکث میکند و بعد سرش را میگرداند سمت راستش و چیزی به دوستانش میگویـد.
یڪ دفعه مسیرشان عوض میشود.
از بین جمعیت رد میشوم و صدایش میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکند و من سمج تر میشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یڪ دفعه یکی ازدوستانش با تعجب به پشت سرش نگاه میکند. درست خیره به چشمان من!😐
به شانه اش میزند و با طعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـد ،ازشان جدا میشود و سمتم می آیـد.
دسته گل را طرفش میگیرم.
_ به به!خسته نباشید آقا! میدیدم که مسیر با دیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپرد
_ ارع همسر!اما یادت نره صوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن صوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط با گل اومدی !اصلاً اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟...اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
از حرفش خنده ام میگیرد😁!چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشود.
حسابی حرصش گرفته!
_ حالا گل رو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا...قرار بود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستش چندقدم بہ ما نزدیک میشود و کمی آهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستش را باکلافگی در موهایش میبرد.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکند.
_ هوف...برو خونه...تا یہ چیز نشده.
پشتش را میکند تابرود که بازوانش را میگیرم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »