داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_یک🎬:
دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه می رسند، همه جا را آذین بسته اند و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.
کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند
زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت می کردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،آخر آن زینب قدی برافراشته کجا و این زینب قد خمیده کجا؟!
کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد می زند:شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟!
صدای زنی از بین کاروان بلند میشود ومیگوید:«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»
آن زن درحالیکه روی می خراشد می گوید:وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می آید، هر چه پارچه در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش می کند
همه در حق این زن دعا می کنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند
یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند
دیگری می گوید: باز ابن زیاد ما را فریفته
برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،یکی از میان فریاد میزند: به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..
کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!»
کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید..
به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید...
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»