eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
13.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپنداریدبلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند 🌷چله صلوات و زیارت عاشورا روزی دو قسمت داستان‌ شهدای ❌کپی مطالب ممنوع ⛔نشر با لینک کانال ادمین @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت.. و غریبانه شهادت داد _سعد میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی اومدیم تا کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!👍 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم..😞 که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید _چقدر دنبالت گشتم زینب!😒 از حسرت صدایش دلم لرزید،.. حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد.. و خواستم پی حرفش را بگیرم... که نگاه برّاق و تیزش🔥😈 به چشمم سیلی زد... خودش بود،...😱😰 با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید..🔥😈 و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید.. که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم _این با تکفیریهاس!😱😰😢😱😵 از جیغم همه چرخیدند..👥👥👥👥😱😱😨😰😰😰 و 🔥بسمه🔥 مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند.. و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید... دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...😰😱 که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد...😡 مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم....😱😰 مردم به هر سمتی فرار میکردند... و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند... دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،.. یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید... و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری...😱😱😱😰😰😰 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۹ و ‌۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛ "خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..." نفهمیدم کی خوابم برد... 💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:... _به به آقا سهیل... و بغلم کردن...شکه شده بودم. پرسیدم:_شما؟! گفتن: _حالا دیگه نمیشناسی؟!اومدیم کنیم... منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه که هستیم. پیش خود ما... از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه... یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو و حسی که موقع حرف‌زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: _سلام... +سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟! _نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. +لااله‌الاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه... _الان مگه صبح نیست؟! +عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره... _ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود. +اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده. صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... _سلام سهیل... +سلام مامان جان... _آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟! +از سمت صورت ماه شما... _خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! +برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟! _برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!... +هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... _خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟! +نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم. _ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره... +چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم. _والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه... اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی. +خخخ... صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرم‌های راهیان رو پر کردم... نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه... 🍃از زبان مریم:🍃 یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد. داشتم نگران میشدم کم کم. نمیدونستم چی شده؟! نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم... خسته شده بودم... انگار دنیا سر سازش با من نداشت...تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم. تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! _آره مامان.چرا من باید اینجوری بشم... -دخترم چیزی نیست که... ان‌شاالله خوب میشی... _وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم... منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون... -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی... _مامان از میلاد خبری نشد؟؟ -نه هنوز!!! _خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین... -زدم...گوشیشونو جواب نمیدن. _یعنی چی شده؟! -نمیدونم _امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش.چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت. زهرا اومد و بهش گفتم : -زهرا جان _جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! _چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط....... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»