خاطره ای از همرزم شهید بزرگوار:👇
همیشه چهره عظیم خندان بود. خیلی آروم و بی سروصدا بود، دقیقا برعکس من که با بچه ها شوخی میکردم.
در یک عملیات بودیم به نام عملیات #نصر۲، که در اون عملیات عراقی ها با تمام ابزار و وسایل هایی که داشتند حمله کرده بودند.
من و عظیم سر پست بودیم که هلیکوپتر ها اومدن بالای سرمون، بعد از چند دقیقه(حدود 20دقیقه) وقت پست ما تموم شد. ما باید برمیگشتیم به سنگر و دو نفر جدید میومدن سر پست.
خلاصه برگشتیم عقب، خیلی خسته بودیم،رفتیم تو سنگر که استراحت کنیم و بعد از ۱ ساعت دوباره برگردیم سر پست
سنگر ما طوری بود که درش باز بود و جای زیادی نداشت برای استراحت
عظیم نشست دقیقا پیش در، سنگر بزرگی نبود و اومده بودیم کمی خستگی در کنیم و دوباره برگردیم سر پست مون.
در حال استراحت بودیم که متاسفانه به عظیم تیر خورد، من داد زدم و گرفتمش . هرکاری میکردم نمی تونستم نگهش دارم. در همون لحظه که تیر خورده بود می لرزید بهم گفت: تو چرا ناراحتی؟ من هیچیم نیست.
چند نفر را صدا زدم . گفتم بیاید عظیم تیر خورده. سه چهار نفر اومدن و عظیم رو بردن. من خیلی ناراحت بودم. گفتم من هم باهاتون میام.
گفتند نه، تو همینجا بمون.
بعد از اون ماجرا من هم ترکش خوردم و بیهوش شدم. و هنوز هم خبری از رفیق عزیزم ندارم.❤️
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯