#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت ۳۵ 🎬
لیلا دستم راگرفت وگفت:خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براورده اش کنی...
لبخندی زدم وگفتم:حرف از جدایی نزن اما خواسته ات رابگو...توجان طلب کن خواهرک عزیزم..
لیلا:از همان بچگی هروقت که محرم میشد وماهم به تماشای هیاتهای سینه زنی شیعیان درمحله ی خاله صفیه, میرفتیم,یک احساس بسیار خوش ایند ویک محبت عمیق بروجودم مستولی میشد واین چندروزه که تودر سختی ومخفیانه وبازحمت به دورازچشم بقیه به نماز میایستادی یانشسته وخوابیده عبادت میکردی ,هرزمان که تو عبادت میکردی ,روح وروان من ارام میگرفت ومملو میشد ازهمان حس بچگیهایم...دوست دارم این اخرین لحظات زندگی ام ,سعادتمند شوم وفکرمیکنم سعادت درهمان راهی ست که این داعشیهای خبیث به شدت با ان دشمن هستند,اری سعادت در مذهبی ست که توبرگزیدی چون دیدم چگونه این حیوانات درنده شیعیان مظلوم را تکه وپاره میکردندولذت میبردند.
اگر میشود کاری کن تا من هم مثل تو شیعه شوم...دراین دنیا که رنج را با تمام وجودم کشیدم ,میخواهم دران دنیا راحت باشم وهمنشین بهشتیان...
دستانم رابازکردم وخواهرک مظلوم وپاکم را دراغوش گرفتم وعبارات عشق را درگوشش زمزمه کردم:اشهدوان لااله الاالله, اشهدوان محمدا رسول الله,اشهدوان علی ولی الله...
من گفتم واوتکرار کرد....
مانند طارق که زمانی مسلمان شدم سرم رابوسید,من هم سرلیلا رابوسیدم وگفتم:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😭
وروبه لیلا گفتم:عزیزم خوش حالم ازاینکه راه درست ودین حق را با اختیارخودت انتخاب کردی..ولی دراین دین خودکشی عمل ناپسندی است...فعلا از فکر خودکشی به درآی که نقشه هایی دارم...
اگر کمکم کنی,فردا این موقع هردو از شر ابوعمر راحت راحت شدیم.....
لیلا باخوشحالی,انگار نورامیدی بربیابان ناامید جانش درخشیده باشد گفت:جدددی؟؟چه نقشه ای؟؟واقعا ازاد میشویم ؟
ومن بعداز چندین روز فلاکت وبدبختی وگریه...لبخند نمکین لیلا را دیدم.
من:اره عزیزم الان برات میگم...
که درهمین هنگام ناگهان.....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۳۶ 🎬
ابوعمر:ببینم
چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟!
پاشین ,پاشین بیایین بالا,ام عمرداره میره ,بایدبالا رامرتب کنید وظرفها را بشورید ....
چشمکی به لیلا زدم اهسته وگفتم:شب برای نقشه ام,بهترین وقته....😊
لیلا هم راضی بلندشد ورفتیم بالا....ام عمر داشت میرفت رو به شوهرش:کوچکی را میخوای برای کنیزی نگهداری میتونی ,اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا مابرمیگردیم از شرش خلاص شو.
این عفریته ی بی چشم ورو واقعا فکرمیکرد که ملکه ی دربار شده وماهم خادمان درگاهش ومرگ وزندگی ما دردستان اوست....با تنفر نگاهم را به او دوختم وارزو کردم که اوهم طعم اسیری رابچشد.
بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد,بالاخره همه شان رفتند.
اووف ,اتاقها بهم ریخته بود واشپزخانه هم مملواز ظرفهای نشسته...:
ابوعمر:لیلا..قلیان من را اتیش کن وبیاور, خودتم بیا اون اتاق,سلما توهم به وضع اشپزخانه رسیدگی کن,حق نداری تحت هیچ شرایطی از اشپزخانه بیرون بیای.
لیلا رنگش مثل زردچوبه ,زرد شده بود به طرف زیرزمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمربیاورد.
دلم مثل سیروسرکه میجوشید,این پیرمرد پست وحیوان صفت برای لیلا چه نقشه ای در سر داشت.
مشغول جم کردن اشپزخانه بودم که لیلا قلیان را اماده کرد وبه طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت واشاره کرد که میترسد,میخواست من هم همراهیش کنم.
دلم رابه دریا زدم وبه خواسته لیلا تن دادم,البته قبلش چاقویی تیز را زیرلباسم پنهان نمودم ,هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمراز درگاه اتاق سرک کشید وگفت:هی کنیزک چشم سفید..سلما توکجا؟؟
برگرد,لیلا...لیلای زیبا فقط بیاید.
بادستان چروکیده وشیطانی اش دست لیلا راگرفت وبه طرف خود کشید وبا هم داخل اتاق شدند...
در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی اش برسد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که....
#ادامه_دارد ..
💖 کانال توسل به شهدا 💖
@Canal_tavasol_be_shohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
◼️اطلاعیه شماره ۱ ستاد برگزاری مراسم شهدای خدمت رئیس جمهور شهید حضرت آیت الله رئیسی و همراهان
بسم رب الشهداء و الصديقين
▪️من المومنين رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا
▪️به استحضار مردم شریف ایران اسلامی میرساند در پی شهادت خادم الرضا، خادم مردم ایران رئیس جمهور محبوب و مردمی جمهوری اسلامی ایران، سید الشهداء خدمت حضرت آیت الله رئیسی و همراهان گرانقدر ایشان در سانحه هوایی روز یکشنبه، ضمن عرض تسلیت به ساحت مقدس امام زمان (عج) و نایب عظیم الشأن ایشان حضرت آیت الله خامنه ای، برنامه برگزاری مراسم بزرگداشت و تشییع این شهدای عزیز به شرح ذیل با حضور آحاد ملت شهید پرور
ایران اسلامی برگزار خواهد شد:
▪️۱- مراسم تشییع در استان آذربایجان شرقی سه شنبه ۹:۳۰ صبح در شهر تبریز از میدان شهدا تا مصلی.
▪️۲- مراسم تشییع در استان قم سه شنبه ساعت ۱۶ در شهر قم از حرم مطهر حضرت معصومه(س) تا مسجد مقدس جمکران.
▪️۳- مراسم وداع مردم با پیکر شهدای گرانقدر خدمت، سه شنبه ساعت ۲۱:۰۰ مصلی امام خمینی(ره) تهران.
▪️۴- مراسم اقامه نماز بر پیکر شهدا و تشییع با حضور عموم مردم در تهران، چهارشنبه ساعت ۷:۳۰ صبح از دانشگاه تهران به سمت میدان آزادی.
▪️۵- مراسم گرامیداشت شهدا با حضور هیأتهای عالی رتبه خارجی، چهارشنبه ساعت ۱۶:۰۰
▪️٦- مراسم تشییع و وداع مردم خونگرم استان خراسان جنوبی با رئیس جمهور محبوب، پنجشنبه از ساعت ۸:۰۰ بیرجند.
▪️۷- مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر رئیس جمهور شهید حضرت آیت الله رئیسی، پنجشنبه ظهر مشهد مقدس.
نکات حائز اهمیت که به جهت تسهیل حضور مردم عزیز و عاشق رئیس جمهور شهید در هیات دولت تصمیم گیری شد به شرح ذیل است:
▪️۱- روز چهارشنبه ۲ خرداد ماه در کل کشور تعطیل رسمی اعلام میشود.
▪️۲- در استانهایی که مراسم تشییع شهدا برگزار میشود، در خصوص تعطیلی استان با تدبیر استاندار محترم تصمیم گیری میشود.
▪️۳- کلیه امتحانات آموزش و پرورش تا انتهای این هفته لغو و زمان بعدی توسط وزارت آموزش و پرورش اعلام خواهد شد.
▪️از عموم ملت شریف و قدرشناس ایران اسلامی دعوت میشود همانطور که در تمام سفرهای استانی دور اول و دوم دولت سیزدهم، خادم خود را مورد محبت قرار دادند، با حضور در این مراسمات با رئیس جمهور شهید نظام اسلامی و راه و رسم مردمی ایشان تجدید عهد نمایند.
@basaer_resane
@basaer_resane
🧕🌐🔊
@basaer_resane
🕊
🌹 🕊
🕊 🌹 🕊
🌹 🕊 🌹 🕊
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
« چهارشنبه ۱۴۰۳/۳/۲»
9⃣1⃣ نوزدهمین روز چله
🦋 اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
💫 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران یا امامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🦋 بـه رســـمِ ادب ســـلام بـه اربـــاب و ســـالارِ شیعیـــان...
💫اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🦋 به نیت حاجت روایی همه اعضای محترم کانال
💫 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ
سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ ياکاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَارحِم ضَعفی وَقِلَـّةَ حيلَتی وَارزُقنی حَيثَ لااَحتَسِب يارَبَّ العالَمين
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚
دوره چله توسل و هدیه صلوات به شهدا 🕊️🌷🕊
❤️چهارشنبه ۱۴۰۳/۳/۲❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💐 « نوزدهمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 شهیده والامقام
#بی_بی_جان_دماوندی 🌷
💠 لبیک حق : ۳۹ سال
💠مزار: بهشت زهرای تهران
قطعه: 24
ردیف: 43
شماره: 30
💠 معرف : منتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
🌸🍃 نــام :بی بی جان ( زینب )
نـام خـانوادگـی :دماوندی
نـام پـدر :حسین
تـاریخ تـولـد :۱۳۲۰/۰۱/۰۲
مـحل تـولـد :خوزستان
سـن :۳۹ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :جهاد گر ،امدادگر
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💥 راوی زندگینامه دختر شهیده بی بی جان دماوندی
🌸🍃مادرم زینب ده، دوازده ساله بوده که مادرش را از دست میدهد. وجود یک خواهر و برادر کوچکتر همراه با پدری پیر که توان اداره زندگی را به لحاظ مالی ندارد ناچارش میکند کار کند و منبع درآمدی باشد تا خواهر و برادرش را بزرگ کند. کمی بعد که بزرگ میشود او را به پدرم که او هم اهل جیرفت اما ساکن خرمشهر بوده شوهر میدهند.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 سن 16، 17 سالگی که میرسد به دنبال درآمد بیشتر کار دیگری را جستوجو میکند. به او پیشنهاد میکنند اگر جرأتش را داری با کسانی که میخواهند قاچاقی به عراق و کویت سفر کنند همراه شو و راه را به آنها نشان بده.
در این دوره مادرم که متأهل بوده همراه پدرم، هر کدام مسئولیت رساندن سی مسافر را به عهده میگیرند. سر مرز سربازان عراقی تیر میزنند. پدرم دستگیر میشود. مادرم در حالی که پایش تیر خورده فرار میکند و برای اینکه اسیر نشود خودش را در خور نمک آن ناحیه میاندازد. سربازها که دنبالش بودند با دیدن این صحنه به تصور مرگ او رهایش میکنند و برمیگردند. مادرم از خور بیرون میآید و برمیگردد ایران.
🌸🍃او بعد از فوت پدرم مجبور به کار میشود. به این ترتیب او نیروی خدماتی شهرداری خرمشهر میشود که ساختمانش لب شط قرار داشت. خوب یادم هست سال 49 بود و من شش ساله بودم. برای کارش صبح میرفت تا بعدازظهر. سختیهای زندگی زیاد بود. برای جنگیدن با این سختیها انگار خصلتهای مردانه پیدا کرده بود. انگار از اول توی سرنوشتش نوشته بودند که باید قوی باشد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 وقتی روز سی و یکم شهریور عراق حمله کرد همه دستپاچه شدیم ولی امید داشتیم مرزها محافظت میشود. هر چند که طبق دیدههایمان ـ نه شنیدههای مان ـ
از چندین ماه قبل مزدوران و خائنینی که با رژیم بعث همکاری کرده بودند توی خانههایشان تجهیزات دشمن را پنهان کرده بودند، در حالی که جوانان ما دست خالی بودند.
🌸🍃 روز اول چند تا از پسرهای همسایه رفته بودند مرز. وقتی برگشتند مادرم را صدا زدند و گفتند: مادر زینب، تو شلمچه کشتار شده. روستاییها را کشتند. هیچ جانپناهی نبود ما پنهان بشیم. همان شب همین پسرها به مادرم اطلاع دادند که توی جنتآباد نیاز به کمک هست. زنداییام که او هم به سیده زینب معروف بود رفت مسجد جامع، کمک زخمیها و مادرم زینب روانه جنتآباد شد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 یک روز من توی جنتآباد بودم. مادرم اجازه نمیداد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد میایستادم. اگر کسی میآمد جسدی را شناسایی میکرد ما روی تکه کاغذ اسم را مینوشتیم و روی جسد یا تکه باقیمانده از بدن میگذاشتیم. روی یک برگه دیگر مینوشتیم که فلان شخص از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد.
🌸🍃در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را میدیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر میشدند آسان نبود.
🌸🍃 با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی میکرد. به همه دلداری میداد. گاهی با صدای بلند صحبت میکرد: خانم چته؟ چرا گریه میکنی؟ الآن که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی. بلند شو، بلند شو. خودم دیدم در حالی که تمام بدنش میلرزید زنی که بچهاش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الآن وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچهاش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قویتر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیکترین فرد به مادرم بودم میدانستم از درون خُرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان میداد در حالی که از درون در حال فرو ریختن و خالی شدن بود
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 روزچهارم بود که در جنت آباد بودیم مادرم گفت برو لباسهایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمیداد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بار آورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم
🌸🍃به خاطر همین من اخلاقش را میدانستم. حالتش را میفهمیدم. خواستهاش را از چهرهاش میخواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواستهاش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشتبام، پشت بشکههای آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم میدانست من کجا پنهان میشوم. آمدند روی پشتبام. نزدیک بشکهها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمیبینم و با خودم حرف میزنم. اینطور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو میشنید خوب بود. خودت میدونی من نمیتونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر میزد به داشتن یه پسر. الآن که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای مناند. ای کاش دخترم میدونست حال منو، عذابم نمیداد و میرفت.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباها چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن میرفت سر کار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثیها با زنان مرزنشین به گوشمان میرسید مادرم حساس شد و خبر داد دایی بیاید، دایی هم من و زندایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خالهام آنجا بودند. خودش چند روز بعد، برگشت آبادان.
🌸🍃ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمیکرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام میکردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز، کمپ جنگزدهها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقیها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتشنشانی سر خیابان نقدی. روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر میریختند که نمیشد سر بالا اورد. یک جاهایی سینهخیز میرفتم. دنبال کسی میگشتم از مادرت خبری داشته باشد. جنتآباد و پادگان دژ، صد دستگاه و شلمچه دست عراقیها بود. یک جایی همانطور که سینهخیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من میگفت: محمد اگر دنبال خواهرت میگردی با آمبولانس رفت سید عباس
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💥 ماجرای شهادت مادرم...
از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم. دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را میبیند. او میگوید: محمد من میدونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم. ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده. ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها میگردد تا سر از تهران در میآورد. توی گشتنها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند میگویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگهش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی میدهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمیشناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الآن زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز میپرسند چنین خانمی را میشناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر میجنگیدیم به این خانم میگفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانهمان را داده بودم اگر شهید شدم به خانوادهام اطلاع بدهد. در همین حد.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸🍃 دایی مطمئن میشود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبیهای روی دستش را هم به عنوان علامتهای جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداریاش را هم که توی جیبش بوده به دایی میدهند.
🌸🍃دایی باز از بچههای خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره اینطور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر، خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عدهای که جلوی آتشنشانی مستقر بودند میگوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمکرسانی ماشین تحویل بگیرد. مادرم آمبولانس میگیرد و مجروحها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچهها جمع میکردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان میبیند و بعد به خرمشهر برمیگردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمیدارد و به طرف آبادان راه میافتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره میزنند. هر سه نفرشان میسوزند و در جا به شهادت میرسند. پیکرهایشان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال میدهند. الآن آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاکاند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سر مزارش. قطعه 24 خاکش کردند. الآن ردیف پایین مزار شهید چمران است.
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💫 طبق قرار عاشقانه هر روز
۱۰۰گل صلوات هدیه میکنیم به انبیاء الهی ، ۱۴ معصوم علیهم السلام و
«شهید والامقام
بی بی جان( زینب )دماوندی »
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷