✍ درسهای #اخلاقی نماز
⁉️#خاک چرا سبز میشود؟ زمین چرا مزرعه یا باغ میشود؟
چون تسلیم است، #تسلیم زارع یا باغبان.
🌲یعنی وقتی آن را شیار میزنند زیر بار میرود بر خلاف #سنگ.
یا وقتی میخواهند در دل آن بذر یا نهال بکارند تسلیم
است و میپذیرد، بر خلاف سنگ.
یا وقتی آب و کود به آن میدهند میپذیرد و پس نمیزند، برخلاف سنگ.
👈 #مولانا همین ویژگی خاک را دیده بود که میگفت:
خاک باش! یعنی مثل خاک تسلیم باش.
چون خاک به خاطر همین تسلیم بودن است که در موسم بهار سبز و
خرم میشود، و از دل آن انواع گلها و ریاحین سر میزند.
👌و یادمان باشد آنچه #دین از ما میخواهد همین خاک بودن است،
یعنی خاکی بودن و تسلیم بودن است.
اساساً دین چیزی جز تسلیم نیست.
دین در نزد خداوند یعنی تسلیم بودن.
تسلیم اولین تعلیم و #درس_نماز است.
🙌اینکه در ابتدای نماز #دستها را بالا میبریم یعنی:خدایا! تسلیم توایم، اسیر توایم، گوش به فرمان توایم.
«حکم آنچه تو فرمایی»
و فرمان خدا همان است که در قرآن کریم آمده است.
پس کسی که دستها را بالا میبرد، باید پس از نماز،قرآن را باز کند و بخواند و طبق آن رفتار و زندگی کند.
📖سرّ اینکه میگویند بعد از نماز قرآن بخوان! به خاطر این است که در
ابتدای نمازدستها را بالا بردهای و گفتهای: خدایا! تسلیم توام.
پس باید بعد از نماز #قرآن را باز کنی
تا آنچه او گفته است بشنوی و به کار ببندی.پس اگر قرآن را باز کردی و خواندی که قولا له قولاً لَیِّناً،
دیگر باید از آن پس با زن و بچه خود با دوست و رفیق خود حتی
با دشمنان نادان خود به #نرمی سخن بگویی.
یعنی کسی که در نماز دستها را بالا میبرد، باید با دیگران نرمسخن بگوید، وگرنه دستها را بیخودی بالا برده است!
و سخن اگر نرم باشد البته به دل خواهد نشست.و هم اینکه موجب میشود به دوستان خود بیفزایی.
👈امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود:
درختها را ببین. آنکه چوبش نرمتر است(مثل بید مجنون) شاخ و برگ آن هم بیشتر خواهد بود.
و دیگر آنکه سخن نرم موجب میشود از دشمنی دشمنان کاسته شود.
چرا #قصابها دائم کارد خود را تیز میکنند؟⁉️
چون به گوشت خورده و گوشت نرم است و این نرمی موجب کندی آن میشود.
✅کسانی هم که با آدم با تندی رفتار میکنند اگر با نرمی با ایشان رفتار کنیم
در دشمنی خود کند خواهند شد و دیگر قدرت برش خود را از دست خواهند داد.
بگذریم...
میبینی که لازمه بالا بردن دستها در نمازنرمی گفتار و نرمش در رفتار آدمی است.
✍ #اسرار نماز
⁉️ شخصی از حضرت علی (ع) سوال کرد چرا ما در هر رکعت نماز #دو_سجده انجام می دهیم؟
👈امير المومنين علی (ع) اين آیه را خواندند:
📖منها خلقناکم و فيها نعيدکم و منها نخرجکم تاره اخري (طه55)
⚠️ #اول که سر بر سجده ميگذاری و برميداری يعنی منها خلقناکم، همه ما از #خاک آفريده شده ايم، هر چه هستيم از خاک بوجود آمدهايم.
💥بعد دو مرتبه سرت را بر خاک بگذار و يادت بيايد که روزی می ميری،
💢 سپس دوباره سرت را بردار و يادت بيفتد که يکبار ديگر از همين خاک #محشور و مبعوث ميشوی.
📕مجمموعه آثار شهيد مطهری، ج 23/ص 528و528
✅ اگر با این نگاه سر به سجده بگذاریم، در هر رکعت نماز یادی از #معاد و برپایی قیامت کردهایم و کسی که در هر روز 17 بار یاد معاد بیافتد، بعید است که تعلقی به دنیا پیدا کرده و خود را به گناه آلوده کند
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁
❤️🔥 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میڪرد
و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست.
در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم
بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم.
زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان
میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را
رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :
_نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.
ولی آبی در خانه نبود
ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را
با #خاک و #خمپاره افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد
و پیش از هر حرفی....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
⊰✾✿✾⊱