بیســت و دو تــا بازیکــن تــوی زمیــن حواسشــان بــه دروازه ها بــود. کلی تماشــاچی هــم نشســته بودنــد دور زمین تــا ببینند کدام تیــم زودتر گل میزنــد. بــازی داشــت به جاهای حســاس میرســید که همــۀ جمعیت دیدند جناب صمصام با اسبش آمد وسط زمین بازی.
بازیکن هــا بی حرکــت شــدند وتماشــاچی ها ســاکت. ســید ایســتاد مرکز زمین فوتبال. اشاره کردبه همه.
- آهای جماعت،تا کی میخواهید همینطور مثل بچه ها دنبال توپ بروید و مدام این طرف وآن طرف بدوید؟تا کی میخواهید حواســتان به توپ باشد؟ یک مقدار به خودتان بیایید وببینید نفت این مملکت
را کجامیبرند؟ حواستان به سرمایۀ مملکت باشد.
#صمصام
ســال1346.تازه غلامرضا تختی کشــته شــده بود . صحنه سازی کرده بودند که بگویند خودکشی است.
همــان ایــام جناب صمصام داشــت بــا اســبش از پله های شــهربانی بالا میرفــت تــا ازمأموران آنجا برای فقرا پول جمع کند.دوســه پله بیشــتر رد نکرده بود که نگهبان دم در آمد جلو.افســار اســب را گرفت و گفت: تــوی ایــن اوضــاع اگر تــو هم دســت از پا خطا کنــی مثل تختی ســربه نیستت میکنند.
ســید همانطور که با پا به شــکم اســب میزدو جلومیرفت،باصدای بلنــد گفــت:تــوی ایــن مملکت هر کــس چیزی بفهمد ســربه نیســت میشود. اگر تو هم چیزی میفهمیدی مثل تختی میکشتندت.
#صمصام
بازجو پرسید:چرا شما به اعلی حضرت توهین کردید؟
- مگر من چه گفتم؟
مأمــور بــا کلــی من ومــن گفت:»شــما گفتیــد که مــن به آقــای خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد ولی او گوش نکرد!
- اســتغفرالله!مگــر اعلی حضــرت ســگ اســت که شــما اینطــوری فکر کردید؟
رئیس ســاواک که دید پس زبان جناب صمصام برنمی آید دســتور صد ضربــه شــاق داد. جنــاب صمصــام بلنــد شــد و گفــت:»مــن از خاندان
رســول الله هســتم.تمــام اجــدادم اهــل خیر و بخشــش بودنــد.من هم به تأســی از ایشــان پنجاه تا از اینشــاقها را به خود این آقای رئیس میبخشــم. الباقی را هم بین خودتان تقســیم کنید. البته برای اینکه دل ایناس بهم نشکند دوضربه هم به اسبم بزنید.
وقتــی رئیــس ســاواک دیــد، ســید،اورا هم ردیــف اســبش کرده اســت،
عصبانی گفت:سریعتر حکم را اجرا کنید.
#صمصام
آخونــدی دربــاری بــود. به خاطــر منافــع خــودش روی منبــر از شــاه و خاندانــش تعریــف و تمجید میکرد. موقعی که حســنعلی منصور را ترور کردنــد، بــالای منبر اول شــروع کرد به دعا برای شــاه و خانــدان او.بعد آرام آرام رفت سراغ حسنعلی منصور و با آب وتاب شفای او را از خداوند طلب کرد.
جناب صمصام که با آنقد وقامت کوچک پای منبرش نشســته بود،بلنــدشــد وفریــاد زد:یاشــیخ،تو که همه رادعا کــردی،پس برای خرمن هم دعا کن!
هیچکس نتوانســت جلوی خندهاش را بگیرد. آن روحانی اما سریع آمد پایین وتا چند وقت آفتابی نشد.
#صمصام
مســتخدم کاخ محمدرضا شــاه بود و اهل اصفهــان. روزی برای عرض احتــرام و ادای نــذری کــه بــرای جنــاب صمصام داشــت آمــد دم منزل سید.
هنــوز دالان را رد نکــرده و بــه حیاط نرســیده،آقا از توی اتــاق صدا بلند کرد:آهای خادم جهنم، نذرت را بگذار همانجا و زودبرگرد.
از ایــن غیب گویــی ســید خشــکش زد. چنــد دقیقــه ای بی حرکــت توی همان دالان ایستاد. همان روز برگشت تهران، استعفاداد. رفت دنبال شغل آزاد
#صمصام
آن شــب با ورود جناب صمصام توی جلســه ولوله افتاد. ســیدصمصام خیلی بیشتر از بقیه مواقع منبر رفت ومردم هم طبق معمول نیششان بیـخ بنا گوش بــود. واعظ بعدی هم مرتب این پــا و آن پا میکرد. بانی که از این وضع خســته شــده بود رفت دم گوش جناب صمصام چیزی گفــت. همۀ پامنبریها از مضمون حرف در گوشــی خبر داشــتند. ســید
امــاروبــه مــردم کــرد و گفــت:میدانید این آقــا چه گفــت؟اومیگوید بــه مــردم بگــو من ورشکســت شــده ام ودم در هر کــس میتواند به من کمک کند.
دل همــه از ایــن حــرف خنک شــد. همه میدانســتند منبــع درآمد بانی روضه، ســود پولهای مردم است. کسی اما جرأت نداشت به اوبگوید نه ربا بخور و نه روضه بگیر.
#صمصام
تــازه آمــده بــود اصفهــان. جســته و گریخته شــنیده بــود در روضه های شهر ســیدی منبر میرود کــه کارش گفتن فکاهی و پــول جمع کردن برای فقراست.
دهــۀ اول محــرم کــه توی خانــۀ ملا حســین قلی صدیقین جلســۀ روضه بــود،ایشــان را برای اولین بار دید. جنــاب صمصام رفت طرف منبر.او که میدانست اینجا فقط افراد سرشناس وبرجسته سخنرانی میکنند،پا به پا کرد و دو زانو نشست.
ســید محمد قســمتی از تاریــخ اســلام را توضیــح داد وبعــد بــا خوانــدن روضه ای سوزناک منبررا تحویل داد.
برایش ثابت شد که شنیدن کی بود مانند دیدن
#صمصام
ایســتاده بــود وســط مســجد گوهرشــاد. جنــاب صمصــام را دیــد کــه بــا کفشهای زیربغل از حرم بیرون آمد و رفت سمت ایوان مقصوره. سید
بعد از خواندن دو رکعت نماز، رفت منبر.
- مــردم مــا دوتــا آلمــان داریــم؛ آلمــان شــرقی وآلمــان غربــی. آلمــان شـرقی ســه چیز ندارد، یکی روضه خوان، یکی مرده شور و یکی هم امام جماعت. حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه میخواهم که بروم آنجا.
مردم دورمنبر جمع شدند و شروع کردند به پول دادن.
ســید، همانطــور کــه پولهــا را میریخت توی کیســه،رو کرد ســمت او که چشــم هایش به دســت ســیدخیره شــده بود و گفت:این هم سهم فقرای مشهد.
#صمصام
آقــا مــن از هر انگشــتم یک هنــر میریزد و همه کاری بلــدم اما اوضاع زندگی ام روبه راه نیست. همیشه گرفتارم وفقیر.
جناب صمصام سرش پایین بود. با انگشت اشاره عمامۀ سبز رنگش را بالا داد و بدون بالا آوردن سر، گفت:دلیلش این است که شما خدا را نمیشناسی و باور نداری.
جــوان آب گلویــش را قــورت داد و بــا صــدای کلفتــش جــواب داد:نــه اینطور نیست. من هم خدا را قبول دارم، هم به وجودش معتقدم.
سید سرشرا بالا آورد.
- نــه جانــم!قبــول نــداری! چــون من یــک پیرمــرد ضعیف و شکســته هسـتم و از همه مهمتر،بی هنر اما از صبح تا غروب بدون اینکه خودم بخواهــم چندین برابر یک ســرمایه دار درآمــد دارم.ولی توبا اینکه صد هنــر داری هیــچ اجاقــی از تــو گرم
نمیشــود چون تــو خدا را بــه رزاقیت قبول نداری!
#صمصام
ایــام انتخابــات بــود و تبلیغ برای نمایندگان شــورای ملــی. نمایندۀ مدنظــر جنــاب صمصــام هــم بیدمشــکی نامی بــود که آقــا هر جــا میرفت
تبلیغ او را میکرد.روزهای تبلیغات،آقا از صبح تا شب،از شرق تا غرب اصفهــان تــوی تمامــی کوچه هــاو بازارهــا به مــردم ســفارش میکرد به بیدمشکی رأی بدهند و اورا اصلح میدانست.
بیدمشــکی آدم کم عقــل و خل وضعــی بــود کــه مــردم دیوانــه صدایش میزدنــد. اودر هــر انتخابــات صــوری شاهنشــاهی نماینــدۀ محبــوب جنـاب صمصــام بود تــا هم هویت و مشــروعیت انتخابات رازیر ســؤال ببــرد؛ هــم نمایندگانــی کــه بــرای رفتــن بــه چنین مجلســی دســت و پــا میزدند رامسخره کند.
#صمصام
در تکیــۀ حســن خاکی تــوی محلــۀ خواجو روضه بــود.او همــراه جناب صمصام وارد جلسه شد. به محض پایین آمدن حاج آقا مشکات، سید مثل همیشه بین وبت خودش را رساند بالای منبرو شروع کردبه روضه خواندن. جلســه حال خوبی پیدا کردو کســی نبود که اشــک چشــمش جاری نشده باشد.
سید همانجا بالای منبر خواست اهل روضه برای فقرا، دستی بجنبانند و کمکی کنند. یکی از کارکنان تکیه،آقا را از بالای منبرپایین آورد وبا بی احترامی از مجلس بیرون برد.
اوسریع به کمک جناب صمصام رفت واسبش را آماده کرد.چندقدمی هم دنبال اســب،ســید را همراهی کرداما از شــدت ناراحتی پای حرکت
نداشت. همان شب خوابدید که به خانۀ آقای صمصام رفته وآقا به او میگویند:چرا اینقدر ناراحتی وغصه میخوری؟آنچه بر ســراجداد طاهرین من آورده اند، هزاران برابر بیشــتراز این دســت توهینهاست.
حــالا هــم مــن به خاطر این دلســوزی و خدمــت، یکــی از حیواناتم را به شــما هدیه میدهم. او در عالم خواب اســب ســفید جناب صمصام را به عنوان هدیه برداشت. جناب صمصام هم یکدست زین و یراق به اسب بست واورا روانۀ خانه اش کرد.
خــواب را بــرای هیچکس نگفــت.فردای آن روز اماوقتــی توی پیاده رو چهارباغ در حال حرکت بود،صدای جناب صمصام متوقفش کرد
اسبی را که دیشب بهت دادم هنوز داری یا نه؟!
#صمصام
ایــام گــران شــدن جــو، ســید صمصــام بی دعــوت رفــت جلســه ای کــه اســتاندار وقــت حضور داشــت. به محض خالی شــدن منبــر رفت بالا و بی مقدمــه گفت:دیروز راه افتادم تــوی خیابان های اصفهان وبعد از گشتن چهار تامیدان بزرگ توانستم برای اسبم خورا کج وتهیه کنم.
وقتی گذاشــت مجلــوی حیوان نخورد.فریاد زدم حیــوان عزیز من چهار فرســخ راه رفتــم تــا این چند دانه جــورا به دســت آوردم.لابد نمیدانی کیلویــی 15ِقــران پــول آنرا داده ام؟اما حیوان لب نــزد.دوباره گفتم:آهای اســب نجیب یک وقت فکرنکنی جو چیز بی ارزشــی اســت.رزق بســیاری از اولیــاو انبیــا نــان جو بوده اســت.باز حیــوان اعتنایی نکرد.
دیدم حق داردمن از کسانی اسم میبرم که با حیوان سنخیت ندارند.به خاطر همین گفتم: حیوان خبر داری که همین دیشــب در مجلســی که استاندار حضورداشته پانصد بطری آب جو مصرف شده است؟پس جـو چیــز مهمــی اســت.اینجا بود کــه دیدم حیــوان بینوا شــروع کردبه خوردن.
اســتاندار با ناراحتی خواســت جلســه را ترک کند که سید گفت:جناب اسـتاندار تشــریف داشــته باشــید!خاتمــۀ منبــر میخواهــم بــرای وجود اعلی حضرت دعا کنم!
اســتاندار بــه ناچــار نشســت ســر جایــش. جناب صمصــام روبه آســمان دعا کرد:خداوندا به حق اولیا و انبیا قســمت میدهم ده ســال از عمر حضرت استاندار بردار وبه عمر شاهنشاه آریا مهربیفزا!
ســید بعــد جلســه گفــت:با این دعا صد ســال خــودم را از شــر حکومت شاهنشاهی بیمه کردم.
#صمصام