🌸گربه
ناﻫﺎر ﻛﻪ می آوردﻧﺪ ، ﮔﺮبه ﻛﻮری می آﻣـﺪ ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه اﺗﺎق و ﺷﺮوع می ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﻴﻮ ﻣﻴﻮ ﻛﺮدن .
یکی از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻫﻤﺎن سهمیه ﻛﻢ ﮔﻮﺷـﺘﺶ را ﻣـی ﺑـﺮد و میداد ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ . اﻳﻦ ﻛﺎر ﻫﺮ روزش ﺷﺪه ﺑﻮد .
ﻳﻚ روز، ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎر را آوردﻧﺪ و ﺻﺪای ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، سهمیه ﮔﻮﺷﺘﺶ را ﺟـﺪا ﻛـﺮد ﻛـﻪ ﺑﺒـﺮد ﺑـﺮای ﮔﺮﺑﻪ.
ﺳﻴﺪﺑﺼﻴﺮ اﻟﺪﻳﻦ ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔـﺖ
"ﻓﻼنی، ﻓـﺮضﻛﻦ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ اﻳﻢ. ﻳﻪ روز ﻫﻢ سهمیه ﮔﻮﺷـﺘﺖ رو ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪه ".
اﻳﻦ را ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ زدﻧﺪ زﻳﺮ ﺧﻨﺪه.
#طنز_جبهه
🌸امام جماعت بی ترمز
امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!😂😂
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
#امتحان_اسلحه
🤦🏻♀😂
بوی عملیات که میآمد، یکی از ضروریترین کارها تمیز کردن سلاحها بود 😑
در گوشه و کنار مقر،
بچهها دوتادوتا و سهتاسهتا دور هم جمع میشدند
و جزبهجز اسحهشان را پیاده میکردند😰 و با نفت میشستند، 😐
فرچه میکشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک میکردند😄
تا احیاناً اسلحهشان گیری نداشته باشد😜
در میان دوستان، رزمندهای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢
اسلحهی وی آرپیجی بود،🙄
ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت میکرد 🤐
بعد از نظافت قبضهی آرپیجیاش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱
تا شب عملیات دچار مشکل نشود
هرچه همه میگفتند،
بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦♂
کسی که با آرپیجی آزمایشی نمیاندازد،🤷♂
به خرجش نمیرفت و میگفت
باید مثل بقیه اسلحهاش را امتحان کند😅😰🤐😂🤷♂
#طنز_جبهه
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود
#طنز_جبهه
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت....
#طنز_جبهه
#منو_به_زور_جبهه_آوردن
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر میڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. میدانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامههای ڪشور است باورنڪردنی است.
شنیده بودیم ڪه خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یڪی به دو میڪردند من فشارم پایین میآمد و غش میڪردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!»
خبرنگار ڪه تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار ڪم ڪم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.»
دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت
#طنز_جبهه
#صدای_حیوانات
😂 #صدای #خروس #سگ #الاغ ...
شلمچه بودیم!
شیخاڪبرگفت:«امشبنمیشهڪارڪرد. میترسم بچههاشهیدبشن».
تو تاریڪیدورهم.ایستادهبودیموفڪرمیڪردیم
ڪهصالحگفت:یه فڪری!
همهسرامونوبردیمتویهم.
حرفصالحڪهتمومشد،زدیمزیرخندهو راهافتادیم.
حدودیهڪیلومترازبلدوز هادورشدیم.
رفتیمجاییڪهپرازآبوباتلاقبود. موشیهمپیدانمیشد.
انگاربیابونارواحبود.فاصلهمونبا عراقیاخیلی ڪمبود؛اماهیچسروصدایینمیاومد.
دورهمجمعشدیم.شیخاڪبرڪهفرماندمون بود، گفت:یڪ،دو،سه.
هنوزحرفشتمومنشده بودڪهصدایدوازدهنفرمون زلزلهایبپاڪرد.
هرڪسیصداییازخودشدرآورد.
😂صدایخروس،سگ،بز،الاغ و...
چیزینگذشتهبودڪهتیربارا وتفنگایعراقیابهڪارافتاد.
جیغودادمونڪهتمومشد؛پوتیناروگذاشتیم زیربغلمونودویدیمطرفبلدوزرا.
مامیدویدیموعراقیاآتیشمی ریختند.
تاڪناربلدوزرایهنفسدویدیم.
عراقیااونشبانگار بلدوزرا رو نمیدیدند.
تاصبحگلولههاشونو تو باتلاقحرومڪردندومابهڪیفوحالو خیالآسودهتاصبحخاڪریز زدیم.
#طنز_جبهه
خُر و پُف شهید!
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»
#طنز_جبهه
✉️نامه📜
💎اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن..
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهجالبلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
_من نمیتونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ
میخوام بفرستمش برا بابام..
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😁😁😂😂😂