eitaa logo
🕊چکاوک
7.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
3 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_دوم 🍃🍃🌸🍃 آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 قلبم تندتند میزد غم دنیابه دلم نشست یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ربابه معصومانه مرادلداری می دادخاطرم را جمع می کردکه نمی گذارد منوشوهر بدن .فردا بلقیس اومد.من کنار حوض ظرف میشستم با دیدن او از جا پریدم نگاهی به من کردو پرسید آقات کو؟ درحالیکه لرزه به اندامم افتاده بود با انگشت اتاق رو نشون دادم .او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست … منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد … از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود رفت. روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم :باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه آقا جون بزار بمونم …. آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟ ساکت ماندم خودش ادامه داد …منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم. لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم :من نمیرم به خدا منو بکشی هم نمیرم …. یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن بلند شو برو گمشو چه غلطا زیادی مگه دست توس زر می زنه دختره ی پر رو ….من وا نستادم با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست.تا بعدظهر گریه کردم احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم وقتی دنبال هم می دویدیم دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد. چند روز گذشت گهگاهی بیادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود فکر می کردم همه چیز فراموش شده یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن دوباره دنیا روی سرم خراب شد . در یک چشم بر هم زدن مرا به حمام فرستادن صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بد ترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لبهام مالیدن (این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم )  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_سوم 🍃🌸🍃 قلبم تندتند میزد غم دنیابه دلم نشست یخ کر
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 و چادر سفیدی به سرم انداختند و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن. در حالیکه یک قران روی زانوی من گذاشن و یک آیینه جلوم مرا به عقد حاجی در آوردند.من اصلا نمی دونم و هیچوقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ، و یا اصلا من بله گفتم یا نه فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بر دارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند. موقع رفتن رسید…آقام دست منو گرفت و بی مهابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منه بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه او می گفت:به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش می خواستم یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره و گر نه خودت می دونی چیزی که فراونه دختر هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن والله دختر تو خوش شانس بود. بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید در حالیکه زن ها هلهله می کشیدن چشمم به بی بی مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله چشم نخوره انشالله فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم. بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که راست وایسا چرا قوز کردی ؟ لباتو ول کن ….ای بابا این دیگه کیه ؟ اگه خوشگل هم نبود ی آبروی منو می بردی همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات .. ول کن اون لبه وا موندتو ای بابا درست راه برو.حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟ برین شام رو بیارین امشب عروس داریم. صدای یکی از آنها اومد … چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند. حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده….عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر (صداشو بلند تر کرد) عزت تو راه و چاه رو نشونش بده مثل اینکه خیلی تیز نیست و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم توی یکی از اتاقها گم شد .بازم همون جا ماندم مدتی گذشت با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ….  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
برای آرامش قلبت چیزی که دیگه مال تو نیست رو دنبال نکن ... ‌  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
همیشه دردناک ترین سنگ ها را از کسی خواهی خورد که برایش سنگ تمام گذاشته ای ...! ‌  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ ﴿۶۴﴾ 🔸 بگو: خداست که شما را از آن تاریکی‌ها نجات می‌دهد و از هر اندوهی می‌رهاند، باز هم به او شرک می‌آورید. 💭 سوره: انعام 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَىٰ ﴿۱۳﴾ 🔸 و من تو را (به رسالت خود) برگزیدم، در این صورت به سخن وحی گوش فرا ده. 🔅 إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي ﴿۱۴﴾ 🔸 منم خدای یکتا که هیچ خدایی جز من نیست، پس مرا (به یگانگی) بپرست و نماز را مخصوصا برای یاد من به پادار. 💭 سوره: طه 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_چهارم 🍃🌸🍃 و چادر سفیدی به سرم انداختند و زن های
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که :فخری برو دیگه ورش دار ببرش توالان صدای آقا جون درمیاد.فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت: راه بیفتد تحفه ی تبرک.بااو از پله ها بالا رفتم قلبم چنان درسینه میتپیدکه احساس میکردم می خوادبیرون بیاد. پام می لرزیدو راه رفتن برام سخت بود.او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند به نظرم شاهانه اومد حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم. فخری همون جا منو ول کرد و رفت من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود پس حقی به خودم نمی دادم. مدتی گذشت تا فخری برگشت یک دست لباس دست دوم برام اورده بود یک دستمال هم به من داد وگفت :اینو بگیر و لبت رو پاک کن خیلی مسخره ای. لبتو ول کن بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت اینارو بپوش ….و از اتاق رفت .لبم رو پاک کردم و رفتم گوشه ی اتاق و پشت یک میز خم شدم و لباسم رو عوض کردم لباسهایی که به تنم زار می زد … حالا مونده بودم چیکار کنم ساعتی به همون حال ماندم هیچکس نیومد …یواش یواش توجه ام به وسایل اتاق جلب شد راه افتادم و همه چیز هایی که آرزوی دیدن شون رو داشتم از جلوی چشمم گذراندم کم کم محو تماشا شدم و اصلا فراموش کردم برای چی اینجا اومدم. دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت :بیا شام بخور ….  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 ❤️خدِا [ طُ♡] رو بِهمِ تعارُف کَرد وُ تَمامِت شُد سَهم مَن!♥️💌🙊✨  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
. 🕊او می آید.... آغاز امامت مهدی صاحب زمان (عج) برمنتظران ظهورش مبارک باد @Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا