فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشحال زندگی کردن🌼
می تواند انتخاب هر روز تو باشد
و همین انتخاب، ✨
کافیست تا انگیزه ای قوی
برای ادامه دادن داشته باشی
با یک انتخاب عالی 🌼
شاد زیستن رو خلق کن
🍃عصر جمعه تون بخیر و شادی🍃
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
.
🕊دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
ماندم که بر چه اصلی
درد و دوایم از توست
#حسین_منزوی
@Chakavak110🕊
🕊شب بخیر غارتگرِ شب هایِ بی مهتابِ من
مِنَتی بر دِل گذار امشب بیا در خواب من
#هوشنگ_ابتهاج
@Chakavak110🕊
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_پنجم 🍃🌸🍃 کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس ر
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
#قسمت_شش
🍃🌸🍃
سرم رو پایین انداختم و گفتم نه نمی خوام سیرم
گفت به درک و رفت. باز مدتی در سکوت وایسادم بلا تکلیف بودم حتی جرات نشستن نداشتم ..
باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دختر های حاجی با یک مجمعه غذا اومد …پلو ؛خورش؛مرغ و سبزی خوردن و شربت همه چیز ی که می تونست آروزی من باشه توی اون بود .
او مجمعه رو گذاشت و رفت من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد کمی پا ؛پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره نمی خوام لب نمی زنم…..
هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم.
کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده آره یک لقمه فقط مزه شو بچشم …
لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ..لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار همین شب اول خودتو لو دادی رفتم و گوشه ای نشستم خوب سیر شدم از صبح هیچی نخورده بودم.مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو.پشت سرش هم فخری وارد شد .
فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟
در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛او راه افتاد و منم به دنبالش …کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد……
بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..
نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)
سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم.مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم وبه درچسبیدم و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک.کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین.ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته.حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت ومنو بطرف خودش کشیدفریاد زدم:توروخدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن .که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم.همینطورکه دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من.لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد.وقتی کارش تموم شد طاق باز دراز کشید.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
.
🕊صبح یعنی که تماشای غزل چیدن تـღـو
عاشقی چیست به جز لحظه تابیدن تـღـو
#میترا_ملک_محمدی
@Chakavak110🕊