8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این تیکه از آهنگ قمیشی حرف دل خیلیاست ...
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن ...
#آرامش
#عاشقانه
#انگیزشی
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
.
🕊گاه می پرسند از من
عاشقش هستی هنوز؟
بی تفاوت بودنم را
گریه می ریزد به هم...
#فرامرز_عرب_عامری
@Chakavak110🕊
.
🕊رسیدهام به تـღـو
اما هنوز دلتنگاَم
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم
#رضاکاظمی
@Chakavak110🕊
.
🕊و من
در طلوعِ گلِ یاسی
از پشتِ انگشتهای تـღـو
بیدار خواهم شد ...
#سهراب_سپهری
@Chakavak110🕊
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_هشتم 🍃🌸🍃 کم کم بی پول شدیم و محتاج و اون علاوه
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
#قسمت_نهم
🍃🌸🍃
لحنش کمی ملایم شده بودشایددلش به حالم سوخت ولی حرف دیگه ای نزددر حالیکه من معصومانه منتظریکی بودم که دردم رابفهمدازپله ها بالا رفتم
حاجی رودیدم که داشت ازخونه می رفت بیرون و پنج مرددیگه هم دست به سینه ی اوبه دنبالش رفتند.عزت دختربزرگ حاجی توی ایوون و دست به کمر وایستاده بود.او زنی نسبتا چاق و قدکوتاه بودموهای فر فری بلندی داشت شکلش بد نبود ولی خدا از باطنش خبر داشت.پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت :
ببین سلیته اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی باید همه ی کارای خونه رو بکنی اینجا اومدی کلفتی جیک بزنی می زنم تو دهنت شوکت ببرش تو مطبخ فکر نکن یه شب پهلو حاجی خوابیدی مالک این خونه شدی ؟
تموم کارا گردنته ،نکنی گردنتو میشکنم وای به روزت اگه درست انجام ندی کارت با کرامل کاتبینه.
بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ، وهم ورت نداره گفته تو همه کار بلدی پس نمی تونی از زیرش در بری ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم.
خواستم بگم هر کاری بگین می کنم دیگه نزارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن باز کردم و گفتم باشه.
عزت پرید به من و داد زد حرف نزن برو به کارت برس.به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم .
مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیر زمین بود و به در حیاط نزدیک .
نگاهی به اطراف کردم همه جا تمیز و مرتب بود بزرگ و جا دار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آب غوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ریسه های سیر و غوره فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار چشم منو خیره کرد باورم نمی شد،
مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سرباز خونه رو سیر کنن
شوکت گفت ظرفا رو که شستی اینجا رو تمیز کن کف رو هم جارو کن و بشور بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج س
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
#قسمت_دهم
🍃🌸🍃
لحنش با بقیه فرق می کرد احساس کردم او با من بد نیست جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد به نظرم مهربون اومد با نگاهش احساس هم دردی را به من رساند حرفی نزد سری تکون داد و رفت .
دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم با خودم گفتم ای بی غیرت همین دیشب این بلا سرت اومد چقدر تو بی عاری چرا گرسنه شدی ؟اگه هر کسی جای تو بود تا یکماه از غذا می افتاد ، خیلی بی غیرتی نرگس برو بمیر هر بلایی سرت بیاد حقته .
لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم کنار حوض کوچکی که ظرفها دور اون تلنبار شده بود نشستم .
هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم سریع دنبال نون گشتم اونم پیدا شد ، یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم .
می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد هیچکس نبود ..هیچکس.نه واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد در حیاط نزدیک مطبخ بود به فکر فرار افتادم.زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بيرون.با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ، ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود.هر لحظه سرعتم بیشتر می شد فکر می کردم کسی دنبالم می کنه مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین.
دردم زیاد نبود ولی بی چاره گی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …بلند شدم همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می زاره.
تا خونه ی آقام دویدم در بسته بود دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم رقیه در حالیکه معلوم بود ترسیده در رو باز کرد ، پشت سرش ربابه و آقاجون هم بودند ..گریه ام تبدیل به شیون شد خودمو به آقام رسوندم بغلش کردم .
دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم.و گفتم :آقا جون نجاتم بده تو رو خدا به دادم برس نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون تو رو قران.آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید کی این کارو باهات کرد؟همین طور که دل می زدم گفتم حاجی.که خون آقام به جوش اومد منو ول کرد و در حالیکه فحش می داد رفت تو اتاق.مرتیکه ی مرده سگ من بچه مو دادم بهت که این طوریش بکنی. …. می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی بچه هاتو به عزات مینشونم فکر کرده یتیمی پدر سگ فلان فلان شده ….او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامه شو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید چی شد که تو رو زد?
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊