eitaa logo
🕊چکاوک
7.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
3 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات دلدار
بعد کلی بدبختی و دردسر، خان بابا راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😢 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد همه با وحشت برگشتن به پشت سرم نگاه کردن... آنقدر ترسیده بودم که با کمک چند نفر قدمی برداشتم اما کاش میمردم و اون صحنه رو نمیدیدم...💔 خواهرم غرق در خون و کنارش عکس شوهرم و یه نامه افتاده بود... نامه ای که تمام حقایق زندگیمو آشکار کرد... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/1941308184C18baec0390 باورم نمیشد اینطوری رکب خورده باشم😔
هدایت شده از تبلیغات دلدار
منم تینا دختری که پدرم برام پدری نکرد و بعد کلی بدبختی و دردسر و باج گرفتن راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😔 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد وحشت زده برگشتم که دست گل از دستم سُر خورد و افتاد...😭 خواهرم و شوهرم غرق در خون کنار هم افتاده بودن، چند قدمی به سمتشون برداشتم که ناتوان با زانو فرود اومدم اما با دیدن نامه ای کنارشون... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/1941308184C18baec0390 🔥با دیدن اون نامه حقیقت زندگیم آشکارشد و دنیا رو برام تیرِ و تار کرد😔
هدایت شده از تبلیغات دلدار
منم تینا دختری که پدرم برام پدری نکرد و بعد کلی بدبختی و دردسر و باج گرفتن راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😔 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد وحشت زده برگشتم که دست گل از دستم سُر خورد و افتاد...😭 خواهرم و شوهرم غرق در خون کنار هم افتاده بودن، چند قدمی به سمتشون برداشتم که ناتوان با زانو فرود اومدم اما با دیدن نامه ای کنارشون... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/1941308184C18baec0390 🔥با دیدن اون نامه حقیقت زندگیم آشکارشد و دنیا رو برام تیرِ و تار کرد😔
هدایت شده از تبلیغات دلدار
بعد کلی بدبختی و دردسر، خان بابا راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😢 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد همه با وحشت برگشتن به پشت سرم نگاه کردن... آنقدر ترسیده بودم که با کمک چند نفر قدمی برداشتم اما کاش میمردم و اون صحنه رو نمیدیدم...💔 خواهرم غرق در خون و کنارش عکس شوهرم و یه نامه افتاده بود... نامه ای که تمام حقایق زندگیمو آشکار کرد... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/159384409C13d0371ef9باورم نیست سرگذشت زندگیم آنقدر تلخ باشه☝️😢