eitaa logo
🕊چکاوک
7.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
3 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🎋 🌷آن‌ها همین‌طور که دوست نداشتند هموطنانشان در آن جنگ نابرابر کشته شوند، حتی دوست نداشتند عراقی‌ها کشته شوند. از دوستانشان شنیده‌ام که در عملیاتی عراقی‌‌ها کانالی کنده‌ و داخل آن را از قیر شل پر کرده‌ بودند، خیلی از رزمنده‌ها در آن کانال گرفتار و بعد هم شهید شدند و پیکرهایشان همانجا ماند. در میان آن‌ها جنازه‌های سربازان عراقی هم بود. 🌷بقیه افراد برای عبور از آن مسیر گاهی مجبور می‌شدند پایشان را روی پیکرهایی که آن‌جا بود بگذارند اما حمید برای عبور از آن‌جا حاضر نشده بود حتی پایش را روی جنازه عراقی‌ها بگذارد و بگذرد. چون معتقد بود آن‌ها هم مسلمان بودند و انجام آن کار اذیت‌اش می‌کرد. این فقط یک نمونه از اخلاق اوست. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حمید باکری : همسر شهید 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 !!🎋 🌷عملیات والفجر مقدماتی به پایان رسید و ما هم اکیپ ستادمان را برداشتیم و برگشتیم. شکر خدا از اکیپ ستاد هوراند هیچ زخمی و شهیدی نداشتیم. این باعث شد که رُعب رفتن به جنگ در منطقه هوراند شکسته شده و اعتماد مردم به جهاد سازندگی بیشتر شود. دو روز به عید مانده بود که نیروها را به خانه‌هایشان رساندم و خودم هم راه افتادم به سمت تبریز. برگشتنی در پمپ بنزین اهر توقف کردم تا بنزین بزنم. ماشین جلویی حرکت کرد و تا من خواستم بروم، داد زدند:... 🌷داد زدند: برو عقب، برو عقب! نگو هنگام حرکت، پسر بچه‌ای آمده جلوی ماشین و من متوجه نشده‌ام و رفته‌ام روی پایش. زود دنده عقب کردم و رساندیمش درمانگاه. من هم رفتم شهربانی اهر. در زیرزمین آن‌جا بازداشتگاه بود. چون دیدند من جهادی‌ام، یک سلول انفرادی بهم دادند که درش باز بود. یک شب آن‌جا مهمان بودم و به کسی هم چیزی نگفتم. تا صبح دنبال این بودم ببینم می‌توانم این‌جا یک اتاق خالی پیدا بکنم تا کمیته فرهنگی باز کنم و کتاب بیاورم تا کارکنان و بازداشتی‌ها بخوانند. 🌷تا اين‌که روحانی ستاد، حاج آقا صفرزاده که خبردار شده بود، آمد و پنج هزار تومان دادیم رضایت گرفتیم و آمدم بیرون. بعد هم برای عذرخواهی به خانه‌شان رفتم. دوباره راه افتادم به سمت تبریز. در راه به خودم می‌گفتم؛ آخر مرد حسابی آن‌جا هم به فکر جهادی! عوض این‌که به کسی زنگ بزنی که بیا و من را از این‌جا در بیاور، رفته‌ای در زندان، کمیته فرهنگی باز می‌کنی. بالاخره دو ساعت مانده به تحویلِ سال به خانه رسیدم. : رزمنده دلاور حسین مردانلو (خاطرات دوران مسئولیت جهادسازنگی خود در هوراند که توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی آذربایجان شرقی تهیه شده را گفته است.) 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 !🎋 🌷مدت مأموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران می‌کردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند. گفته بودند: این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیده‌اند، می‌خواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آن‌ها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپاره‌های روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما می‌آمد. 🌷فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظه‌ای بعد،‌ ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاک‌آلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد. به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچه‌ها، رو به من کرد و گفت: برادر برقی، بچه‌های همشهری شما این‌قدر بی‌ معرفت نبودند که تا سه ماه‌‌شان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟ با لحن گلایه‌‌آمیز گفت: شنیدم می‌خواهی از پیش ما بروی. سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما. 🌷هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمی‌کشی؟ برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: از این که داری می‌روی. هرطور که بود می‌خواستم او را قانع کنم. گفتم: خب مدت مأموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت مأموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس. حاج احمد که به حرف‌هایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: با همه این حرف‌ها باید بمانید به شما نیاز هست. از این.... 🌷از این بایدِ حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ به آرامی دستش را دراز کرد، شانه‌ام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانه‌ای چند برای ما تمام می‌شود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. این‌قدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تا گلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند. 🌷ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر این‌ها هم که شده در جبهه‌ بمان و خدمت کن. با این صحبت‌ها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت. 🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان : رزمنده دلاور عباس برقی منبع: سایت مشرق نیوز ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 ! 💕 🌷جبهه‌ی دوقلوی کردستان بودیم؛ آن روز دشمن در خط مقدم حرکات زیادی داشت. فاصله‌ی ما و آن‌ها حدود ۱۰۰ متر بود. من دوشکاچی گردان بودم. در سنگر کمین با دشمن می‌جنگیدم. وقتی آتش نبرد به اوج خود رسید، هیچ کس در فکر زنده ماندن نبود. چنان حجم آتش بالا بود که شاید باور نکنید ولی با چشمان خودمان برخورد گلوله‌ها به همدیگر را می‌دیدیم. 🌷بعد از فروکش کردن آتش ناگهان تشنه‌ام شد. رفتم در سنگر استراحت آب نوشیدم. وقتی برگشتم، دیدم نه سنگری هست؛ نه دوشکایی.... و جای.... خمپاره درست به وسط سنگر اصابت کرد. همه از تعجب خشکشان زد. بچه‌ها برایم گریستند و فرمانده به من گفت: «این‌ها همه از امدادهای غیبی هستند.» : رزمنده دلاور جمشید زکی نژاد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 ! 🌷پروفسور «ادون روزو» رئيس موزه جنگ فرانسه را به مدت يک ساعت به شلمچه می‌بردند. احمد دهقان _ نويسنده جنگ _ تعريف می‌کرد: وقتی با اين آدم فرانسوی پا به شلمچه گذاشتيم، او هی نفس عميق می‌کشيد و وای وای می‌کرد و می‌گفت: اين‌جا کجاست؟ اين زمين با آدم حرف می‌زند! ما اگر يک وجب از اين زمين را در فرانسه داشتيم، نشانت می‌دادم مردم چه زيارتگاهی درست می‌کردند. 🌷بعد هم همين «ادون روزو» گفته بود آرزوی من اين است که يک هفته بتوانم با پای پياده روی اين خاک _ شلمچه _ قدم بزنم. موقع رفتن به کشورش هم گفته بود: همه بيست سال مطالعه و تلاش و تحقيقاتی که روی جنگ‌های دنيا داشته‌ام يک طرف، اين سه روزی که ايران بودم و درباره‌ِ جنگ شما شنيدم، يک طرف. : رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.) 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🌸🍃 🌷 🌷 ...!🌷 🌷آخرین روزهای تابستان ۷۲ بود و دست‌های جستجو‌گر بچه‌های «تفحص» به دنبال پیکر شهدا می‌گشت. مدتی بود که در منطقه‌ی عملیاتی خیبر به عنوان خادم شهیدان انتخاب شده بودیم و با جان و دل در پی عاشقان ثارا… بودیم. 🌷سکوت سراسر جزیره را فرا گرفته بود، سکوتی که روح را دگرگونی می‌کرد. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک به خون مطهر شهید آغشته است. این جمله دریای سخن بود و معنی. 🌷نزدیک ظهر بود. بچه‌ها با کمی آب که داشتند تجدید وضو کردند، ولی ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دست جمعی به گوش جانمان نشست. با خود گفتم هنوز که وقت نماز نیست، پس حتماً در این اذان به ظاهر ناگاه حکمتی نهفته است. از این رو، به طرف صدا که هر لحظه زیباتر و دلنشین‌تر می‌شد، پیش رفتیم. ناگهان.... 🌷ناگهان در کنار نیزارها قایقی دیدیم که لبه آن از گل و لای کنار آب بیرون آمده بود. به سرعت به داخل نیزارها رفتیم و قایق را بیرون کشیدیم و سرانجام مؤذمان ناآشنا را یافتیم. درون قایق شکسته که بر موج‌های آب شناور بود، پیکر ۱۳ شهید گمنام. ما را به غطبه واداشت.... : جانباز شهید معزز علیرضا غلامی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 ...🌷 🌷در جریان عملیات كربلای ۵ در یكی از محور‌های شلمچه جهت انتقال پیكر پاك شهدا به خط مقدم رفته بودیم من كه جلوی ستون حركت می‌كردم، خمپاره‌ای پشت سرم خورد و مجروح شدم در پشت سر من، عزیز دیگری هم مجروح شد و ما دو نفر به زمین افتادیم ما را به عقب وانت گذاشتند دوست عزیزمان داور، ‌سریع پرید عقب وانت و دیدم بالای سر من است به ایشان گفتم كه شما از عقب ماشین پیاده شوید چون منطقه دست انداز زیاد داشت. 🌷داور گفت: من پیاده نمی‌شوم، به خاطر اینكه سر شما به كف ماشین می‌خورد می‌خواهم سر شما را روی دستم نگه دارم. حدوداً ده_پانزده متر عقب‌تر آمدیم. دوباره به ایشان گفتم كه شما از ماشین پیاده شوید این‌جا جای خطرناكی است هر آن امكان اصابت خمپاره هست جایی بود كه خمپاره های شصت دشمن می رسید. 🌷ایشان یك دستی به سر و صورت من كشید و مقداری خاك و خون صورتم را تمیز كردند و گفت: بگذار من همین‌جا باشم و سر شما را نگه دارم تا از این‌جا رد بشویم. در همین موقع خمپاره‌ای به زیر چرخ عقب ماشین خورد و بلافاصله در پاهایم حس كردم كه چند تركش خورده در همین موقع یك آن سرم را بلند كردم دیدم ایشان از ناحیه سر تركش خورده‌اند و در همین حالت روی صورت من افتادند و شهید شدند. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید داور یسری [فرماندهی که در میدان جنگ چون شیر بی‌باک و در خلوت شب زاهدی بود كه اشک از چشمانش همیشه جاری بود.] : رزمنده دلاور احمد مخبریان، از واحد اطلاعات و پیگیری مفقودین نیروی زمینی قرارگاه خاتم الانبیا (‌صل الله علیه وآله و سلم) منبع: سایت نوید شاهد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 🌷 ....🌷 🌷سال ۱۳۶۳ یک مسافرت سه ماهه به سوریه داشت، برای یادگیری آموزش‌های موشکی که آن هم شرایطش خیلی سخت بود. از نامه‌هایی که همسرم می‌نوشتند، مشخص بود شرایط خیلی سختی را می‌گذرانند و چون سفر، سه ماه و خرده‌ای طول کشید و من ایشان را ندیده بودم، محمد آقا برادرشان احساس کردند که بهتر است حالا که انتهای سفرشان نزدیك است، مرا هم به سوریه بفرستند. 🌷خلاصه شرایط سفر فراهم شد و مرا به اتفاق حاجیه خانم در سال ۱۳۶۳ به سوریه فرستادند. سفر سختی بود. این، در نوشته‌های حاج آقا هم مشخص بود. گاهی از روی عکس‌هایی که می‌‌دادند کاملاً محسوس بود. بعدها هم که من از خود ایشان شنیدم، دريافتم یکی از سخت‌ترین مراحل زندگی‌شان بوده ولی چون نظام واقعاً به یک چنين تخصصی احتیاج داشت، این چند نفر تمام توان‌شان را گذاشته بودند تا به نتیجه مطلوب برسند. به حدی توان‌شان را گذاشته بودند که افسر سوری تعجب کرده بود. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران شهید معزز حاج حسن طهرانی مقدم : خانم الهام حیدری، همسر شهید منبع: نوید شاهد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c