🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی❤️ #رویای_زندگی 🌱 🍃🌸🍃 همینطور که داد می زد و آب دهنش بیرون می پرید
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
🍃🌸🍃
بعد اومد برای نهار ولی اجازه نداد از کنج اون اتاق تکون بخوریم تازه باید همش سرمون رو پایین نگه می داشتیم تا عمله ها ما رو نبیند ...اون تا غروب کار کرد ولی من خسته شدم از اینکه یه گوشه بدون حرکت بشینم تمام تنم بسته بود ولی به این موضوع شک کردم که اون منو آورده پیش خودش تا نتونم برم پیش رجب ………
غروب برگشتیم خونه و نتیجه ی این رفتن این بود که اوس عباس فهمید غیرتش قبول نمی کنه زن و بچه شو عمله و بناها ببینن …یک هفته گذشت و من دیگه به دیدن رجب نرفتم و اوس عباس هم حرفی نمی زد غرورم نمی ذاشت ازش بخوام و حالا هم که اون تمام تلاشش رو می کرد که خونه رو تموم کنه
نمی خواستم ناراحتش کنم …
یک روز اوس عباس سر کار نرفت و بعد از ناشتایی خیلی خونسرد نشسته بود …هر چی صبر کردم نرفت سر کار بالاخره مجبور شدم بپرسم با همون خونسردی گفت : پول کارگرا مونده نداشتم بدم ….
فردا برم پول تهیه کنم تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون … تازه مصالح هم نداریم …
نمی دونستم از کجا می خواد پول تهیه کنه ولی فردا و پس فردا و فردای دیگه اون میرفت برای تهیه پول و دست خالی میومد حالا اعصابشم بهم ریخته بود و بد اخلاق شده بود …..با خودم گفتم نرگس این پولها رو می خوای چیکار ؟ مگه برای یک همچین روزی نزاشتی خوب هر چی زود تر خونه تموم بشه رجب زودتر میاد پیشت…. اوس عباس هم که خیلی خوب و مهربونه پس چرا کمکش نکنم تا کارش راه بیفته با این فکر رفتم و ده تومن که پول خیلی زیادی بود آوردم دم دست گذاشتم تا اگر اون روز هم ناامید اومد خونه بهش بدم …..
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🍃🌸🍃 باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقاجان خرج شام رو
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
🍃🍃🌸🍃
بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد جلو و آهسته گفت آقاجون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد و گریه اش شدید تر شد و خودشو انداخت تو بغل من.نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس اونجا بود چه احساسی داشتم ….. ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد ….بازم میگم نمی دونم از چی بود …شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشکهام ریخت و گفتم: ممنونم خانم خیلی ممنونم…
آخر شب شنیدم که رضا داشت به زهرا می گفت دلم برای آقاجون سوخت سعی می کرد ما اونو نبینیم هنوزم وایساده اونجا صد تا سیگار کشید هر وقت دیدمش سیگار دستش بود … ما وانمود کردیم اصلا ندیدمش ولی همه داشتن از اومدن اون حرف می زدن … من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم …رقیه منو صدا کرد و گفت می دونی ؟ گفتم نمی خوام بدونم و رفتم دوباره کنار دیگ.اونشب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد و کف دستم تاول زده بود.صبح وقتی بچه ها سمنو ها رو تو در و همسایه بخش می کردن بازم اونو دیدن که همون جا وایساده …رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن… اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم آخه امسال تازه من حاجت دارم … عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین نمی خوام ناراحت بشه.رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد عزیز اجازه میدی حالا یک کاسه بدم به آقاجون ؟ گفتم نذریه بده شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده …گفت نه عزیزجان میگه حاجت داره…گفتم برو بده بچه یه چیزی گفتم جدی نگیر .. فقط بگو من نمی دونم..اونم سمنو رو گرفت و رفت.عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن.این کارو هر سال اوس عباس انجام می دادو خودشم خیلی ذوق می کرد.اونسال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن عیش بچه ها کور کنم …ولی نشد همه چیز بود دل خوش نبود هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم دیگه حتی نمی تونستیم بهم هم دلداری بدیم ، تا اینکه رضا و زهرا اومدن بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود, همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن …
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊