🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
#قسمت_اول
🍃🍃🌸🍃
وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت .نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی
آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت
و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد.از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و
بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد.
اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم.بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه وبد شکل شده بودند
ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم
و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس…تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه .
زنی که همه کاره ی محله ما بود او راوی بین خونه ها بود هر مراسمی در محله بر گزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد .
واین او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد.
آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🌻🍃🍃 #شهلا خانم میگه...
🍃🍃🍃🌸🍃
#قسمت_اول
تازه پونزده سالم شده بود... چند روز به تحویل سال هزارو سیصد و شصت مونده بود و من از ذوق رفتن به شهر و خرید لباس عید تند تند کمک مادرم ملافه ی تشکا رو میدوختم...
با اینکه ما سه تا خواهر بودیم اما همه ی کارهای خونه تکونی عیدو من و مامان انجام میدادیم... دوتا خواهرام شوهر کرده بودن و مادرشوهراشون مثل اسب ازشون کار میکشیدن و دیگه نایی براشون نمیموند تا بیان و به ما هم کمک کنن... دوتا برادر داشتم که از من دوسال کوچیکتر بودن و مادرم بعد از سه تا دختر، دو تا پسر دوقلو زاییده بود.
پدرم کشاورز بود که به زور چرخ زندگی رو به حرکت در میاورد.. یه ادم خدا ترس و مظلوم که ازارش به هیچ کس نمیرسید...
سوزن رفت تو دستم.. بلند گفتم؛ اخ... و انگشتمو کردم تو دهنم....
مادرم لبخند زد و گفت؛ شهلا جان ارومتر.. با ذوق گفتم؛ اخه ننه میخوام زود کارا تموم بشه تا بریم بازار شیراز...
بابا با پاش در حیاط و که همیشه یه لنگش باز بود تا اخر باز کرد و گونی پشمی که روی کولش بود و اورد تو حیاط و بلند داد زد مریم ببرم تو انباری یا بیارم بالا...
مادرم رفت جلوی ایونو گفت؛ ببر تو انبار... بعد هم رو به من گفت : فقط رویه تشکا رو بدوز، تا من برم نهار اقاتو بدم. و بیام...
ملافه ها بوی تاید میدادن و حسابی تمیز شده بودن... عجیب این بوی تمیزی رو دوست داشتم... مادرم متکا لوله ای ها رو با مخمل قرمز درست کرده بود و روش ملافه ی سفید گلدوزی شده کشیده بود...
یکیشو گذاشتم زیر سرمو کمرمو گذاشتم رو زمین تا خستگیم در بیاد...به اسمون صاف و ابی نگاه کردم. افتاب ظهر اخرای اسفند بهم میتابید و تنم و گرم میکرد، با هوای که هنوز سوز زمستون توش بود اون گرماخیلی لذت بخش بود...صدای کلون در حیاط که دائم کوبیده میشد باعث شد زود بلند شم و روسریمو بندازم روی خرمن موهام که همون طور روی شونه هام ریخته بود...
از پله ها رفتم پایین و حمید پسر خالمو دیدم.. سلام کردمو با لبخند رفتم به استقبالش.... اما یهو یه پسرو دیدم که روی موتور حمید نشسته بود و با دیدن من، بهم زل زد....
خودمو پشت در کشیدمو گفتم؛ بیاتو پسر خاله... حمید گفت؛ کارت عروسی براتون اوردم... خوشحال و ذوق زده گفتم؛ وای مبارک باشه... کی؟
حمید گفت؛ هفتم عید....
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (٢ / /١)
#شاخکهای_کج_شده!🌷
🌷گردان حاج عبدالحسین برونسی، گردان خط شکن بود. اگه تو عملیات شکست میخورد یا به طرف دشمن حمله نمیکرد بقیه گردانها هم شکست میخوردند. زمان حمله فرارسید. شب عملیات، گردان حاج برونسی داشت به طرف دشمن حمله میکرد. که ناگهان بچههای اطلاعات خبر آوردند که در جلوی ما میدان مین وجود داره. کسی از بچههای گردان به جزء بچههای اطلاعات و حاج برونسی از میدان مین که روبروشون بود خبر نداشتند. نمیدانستند چیکار کنند؟ اگر به طرف جلو حمله کنند، احتمال کشته شدن بچههای گردان وجود داشت!
🌷....اگر عقبنشینی میکردند، احتمال شکست خوردن گردانهای دیگه وجود داشت. شب عملیات، آرام و بی سروصدا به طرف دشمن حرکت کردیم. سر راه یکهو خوردیم به میدان مین. بچههای اطلاعات عملیات از ماجرا زودتر با خبر شده بودند و موضوع را با خود حاج عبدالحسین برونسی در میان گذاشتند. حاج برونسی ماتش برده بود. شبهای قبل بچهها اومده بودند شناسایی ولی چنین میدانی وجود نداشت یه احتمال وجود داشت و آن هم اینکه راه را اشتباه اومده باشند. گردان برونسی، نوک حمله و خط شکن بود و اگر معطل میکردند هیچ بعید نبود که عملیات شکست بخورد.
🌷بچههای اطلاعات شروع کردند به گشتن ولی بیفایده بود. کمی عقبتر تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات به حاجی گفتند چه کار میکنی؟ حاج عبدالحسین برونسی با اشاره به میدان مین گفت: میبینی که هیچ راه کاری برامون نیست. گفتند: یعنی .... برگردیم. متوسل شد به اهل بیت، به خانم حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) با آه و ناله گفت: بیبی، خودتون وضع ما رو میبینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. به سجده افتاد روی خاکها و باز گفت: شما تو همه عملیاتها مواظب ما بودین، اینجا هم همه چیز به لطف و عنایت شما بستگی داره. تو همین حال....
#ادامه....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 داستان زندگی دریا #دریا 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی
#دریا
#قسمت_اول
عزیزان شخصیت اصلی داستان متولد سال هزاروسیصد و هفتاد یک هستش.
من فرزند اول خانواده هستم. مادرم شانزده ساله بود که من به دنیا اومدم و بعد از سه سال برادرم حامد به دنیا اومد.
پدرم توی روستا بزرگ شده بود ولی بخاطر مادرم که بزرگ شده تهران بود، به تهران اومد.
پدرم راننده شرکت نفت بود و شغل خوبی داشت. تا نه سالگی بهترین مدارس تهران درس خوندم و همه سفرهامون با هواپیما بود و همه حسرت زندگی مارو میخوردن. خوب یادمه که همه بچه های فامیل دوست داشتن جای من بودن.
انقدر زندگیمون زبان زد بقیه بود که وقتی به روستا میرفتیم تا به پدرومادر بابام سر بزنیم جلوی پامون گوسفند قربونی میکردن و موقع برگشتن از روستا بچههای فامیل مسافت طولانی دنبال ماشین ما میدویدن و من و حامد براشون دست تکون میدادیم.
هشت ساله بودم که یه روز شنیدم بابام به مامانم گفت دیگه خسته شدم از بس این شهر و اون شهر رفتم، میخوام از کارم بیام بیرون و همینجا یه کار پیدا کنم، اصغر آقا بهم یه کار توی کارخونه پیشنهاد داده که اگر برم اونجا بیشتر پیشتون هستم..
مادرم گفت ایرج اینکارو نکن شغلت خوبه همه آرزوی شغل تورو دارن، از دستش نده.. از کجا معلوم کار اصغر آقا جور بشه بذار اگر جور شد بعد استعفا بده.
ولی بابام اصلا گوشش بدهکار نبود و میگفت نه اصغرآقا گفته کار صد در صده.
کار بابام اینجوری بود که چهل روز سرکار بود و بیست روز میومد خونه. بالاخره یه روز بابام اومد و گفت استعفا داده و دیگه سرکار نمیره.
•
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 داستان زندگی اعضا #مادر 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#یک_دنیا_مادر
#قسمت_اول
اسم من طاهره و متولد سال 1320شهر تبریز هستم……
ما ۶برادر و ۶خواهر بودیم…..آبا و آجان(مامان و بابا(از هر نظر ،،چه مالی و چه ظاهری به هم میخوردند چون هر دو پدربزرگم کدخدای روستا خودشون بودند و بدون اینکه آجان ،، آبا رو بدزده،، ازش رسمی خواستکاری و ازدواج کردند…..
من بچه ی هفتم و بین دخترا سومین خواهر هستم یعنی سه خواهر و دو برادر کوچیکتر از خودم داشتم…..
دوران کودکی مثل هر دختر روستایی تو دشت وچمن و کوه و غیره شاد و با نشاط فقط بازی میکردم…. البته چون تعدادمون زیاد بود هیچ وقت تنها نبودم و مطمئنم که برام مشکلی پیش نیومده……
از نظر ظاهر یه دختر تپل و قد کوتاه و سفید رو با چشمهای درشت عسلی بودم……قد کوتاه که میگم یعنی نسبت به دخترا متوسط حساب میشم ،،.بطوری که در اوج جوونی حدودا۱۵۰سانت میشدم…..
روستای ما اون زمان مدرسه نداشت و تعداد کمی از مردم روستا فقط سواد قرآنی داشتند…….
آجان خوب قران میخواند و به ما هم یاد میداد اما من اصلا دوست نداشتم و دل نمیدادم بخاطر همین هیچی یاد نگرفتم……
نسبت به خواهر و برادرام شر و شیطونتر بودم و حریف هم سن و سالهام میشدم….
خلاصه گذشت و حدود ده ساله شدم ،،،،هنوز وارد دوران نوجوونی نشده بودم و فیریک بدنم به بلوغ نرسیده بود……
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)🌷
#هر_چهار_نفر....🌷
🌷در عملیات کربلای ۴ گردان امام حسین(علیه السلام) دو بخش میشد، یکی سمت راست دژ، یکی هم سمت چپ. یک قسمت نیروها را «حاج مهدی زارع» جلو میبرد، بخش دیگر را «سیدمحمد کدخدا». همان ساعت اول عملیات، هر چه حاج مهدی را صدا زدم، دیدم جواب نمیدهد، بیسیمچیاش میخواست پنهان کند، اما خودم فهمیدم حاج مهدی شهید شده است. از طرف دیگر سیدمحمد مرتب پشت بیسیم حاج مهدی را صدا میزد، از شنیدن صدایش ناامید که میشد از من سراغ حاج مهدی را میگرفت. سیدمحمد وابستگی شدیدی به حاج مهدی داشت و میدانستم اگر....
🌷اگر خبر شهادت حاج مهدی را بدهم، ضربه بدی میخورد و صددرصد به سمت حاج مهدی میرود. هم ممکن است در آن سمت شهید شود، هم ادامه عملیات در خطی که داشت عمل میکرد به مشکل برمیخورد. گفتم: نگران نباش، بیسیمش مشکل دارد اما با هم در ارتباط هستیم! تا صبح روز بعد که دستور عقبنشینی کلی داده شد، به هر ترتیب بود نگذاشتم خبر شهادت حاج مهدی، به سیدمحمد برسد. وقتی سیدمحمد برگشت و خبر شهادت حاجمهدی را از دیگران شنید، با ناراحتی زیاد به خاطر دروغی که به او گفته بودم با من قهر کرد.
🌷حدود دو هفته سیدمحمد کلامی با من سخن نمیگفت، حتی جواب سلام من را هم نمیداد. هر وقت من را میدید سرش را پایین میانداخت و به من نگاه نمیکرد. این جریان ادامه داشت تا چند روز مانده به عملیات کربلای ۵ که سه برادر ظلانوار به گردان امام حسین(ع) ملحق شدند. من هم مستقیماً مخالفتم با حضور هر سه برادر کنار هم، آن هم در گردان خط شکن را به آنها گفتم. گذشت تا جلسه بعدی فرمانده گردانها. تقریباً ۱۳ روز از عملیات کربلای ۴ میگذشت که برای اولین بار بعد از شهادت حاج مهدی، سیدمحمد سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت:...
#ادامه_در_شماره_بعدی....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍂🍃 برشی از یک زندگی داستان زندگی اعضا #عقل_شیرین 🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🌸🍃
#شیرین_عقل
#قسمت_اول
توی اتاق خوابیده بودم مامانم از درد به خودش میپیچید ؛بابام کتش را روی دوشش انداخت و فانوس به دست از خونه بیرون رفت ؛ سریع بلند شدم کنار مامانم نشستم صورتش عرق کرده بود زیر لب می نالید "الان اصلا وقتش نبود، نمیدونم چرا دردم گرفته، یه ماهی مونده به زایمانم..."
بچه بودم نمیدونستم چیکار کنم ؛هول شده بود گفتم مامان من الان چیکار کنم ؟؟
دست به کمر بلند شد ،هراسون توی اتاق راه میرفت "گوهر جان مادر تو برو بخواب ؛فردا مدرسه داری ..."
روی تشکم دراز کشیدم ،زیر چشمی نگاهم به مامانم بود ؛صورتش که از درد جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت ...
نمیدونم دوباره کی خوابم برده بود ،با صدای جیغهای وحشتناک مامانم از خواب پریدم ...
صنم باجی روبروش نشسته بود و دستپاچه میگفت اگه بچه به دنیا نیاد هم خودت هلاک میشی هم بچه ؛بلند شدم و با ترس به مامانم خیره شدم ؛صنم باجی تا متوجه من شد،دستم را گرفت و از اتاق بیرون انداخت ...
بابام روی پله های ایوون نشسته بود و اشفته سرش را بین دستهاش گرفته بود ؛کنارش نشستم ... صدای جیغ های مامانم هر آن بیشتر میشد و متوجه حال بد بابام بودم....
یه ساعتی گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت و صنم باجی درو باز کرد ....
بابام سراسیمه بلند شد، نگاهش رو به لبهای صنم باجی دوخته بود ؛صنم باجی سرش پایین بود، لبهای بیجونش را روی هم جنباند و گفت بچه درشت بود ؛بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود ؛صفورا نتونست بچه مرده رو به دنیا بیاره، خودشم تلف شد ...
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
هدایت شده از تبلیغات دلدار
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روبهراهحسینیم | یک اپلیکیشن و این همه قابلیت؟!😳😍
💢گشتوگذاری کوتاه توی اپلیکیشن «رو به راه»* ؛ 🔰#قسمت_اول
از کارهای اداری تا خدمات سفر، از خرید بسته اینترنت تا رزرو همسفر و خودرو، همه چیز رو میتونی اینجا یاد بگیری! ✅
❗️مهم نیست بار اولته داری میری یا قبلا سابقه زیارت داشتی، این برنامه همراه تو تا آخر مسیر اربعینِ امساله.
💢همین الان نصب کن و راهی شو:
👈🏼[دانلود از مايکت]
👈🏼[دانلود مستقيم]
👈🏼[نسخه وب اپ]
📌 [بله]
📌 [ایتا]
📌 [روبیکا]