eitaa logo
🕊چکاوک
6.8هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
6.2هزار ویدیو
5 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی #قسمت_اول 🍃🍃🌸🍃 وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد سال
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃 آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد .. بازم آقام تکون نخورد او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت چه خبر عبدالله.من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد ….. تا بالاخره صداشو بلند کرد که چرا چونت روبالا میندازی؟…. دخترت تو روغن و عسل می افته به مال منال می رسه انوقت تو ناز می کنی فقط بسه که حاجی رو راضی کنه …. آقام دستی به ریشش کشید و گفت نه نمیدم حاجی خیلی پیره خونه شم خیلی شلوغه همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن نه نه نمیدم. بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن سرشون به کار خودشونه حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟ آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد…. بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه…والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام بگو چقدر می خوای؟ آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ..بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت: خوب؟خوب؟ آقا جون صورتش پر از غم بود سیگارش رو از زیرگلیم در آورد و چند بار محکم به زمین زدتا توتونش فشرده تر بشه بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت:چه عجله ای داری حالا صبر کن .بلقیس با بی حوصلگی دستهاشو کوبید رو هم و گفت :یا میدی یا نمیدی بگو چقدر می خوای حاجی منتظره بگو بهش بگم . آقام سیگارش و روشن کرد و پوک محکمی به اون زد و گفت: برو بپرس چقد میده ؟بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالیکه نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره پرسید: بگو چقدر می خوای من به حاجی میگم اگه قبول کردبهت خبر میدم اگه نکرد میرم سراغ یکی دیگه… آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت :من نمیگم برو بپرس اگه صلاح دیدم میدم وگر نه برو سراغ یکی دیگه چه بهتر.بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت ده تومن خوبه ؟بهش بگم؟ آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد بعد پوک دیگری به سیگارش زد گفت : نه مرتیکه پیره نه به این قیمت نمیدم .بلقیس همان طور که سقر می جوید گفت پانزده تومن می خوای بده می خوای نده !این آخرشه به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم اگه گفت باشه که میام اگه نه چیزی که فراوونه دخترمیرم سراغ یکی دیگه.اون منتظر جواب آقام نشد بدون خدا حافظی با عجله رفت .من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم.  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🌸 برای بار دوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای امیربهادر اسدی دربیاور
🍃🍃🍃🌸🍃 حالا یه شب شام نخورم نمیمیرم که .داشتم خودمو گول میزدم! خیلی گرسنم بود و قار و قور شکمم حسابی بلند شده بود! رختخوابم رو پهن کردم! از استرس کم مونده بود پس بیفتم، پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم! کم کم پلکهام سنگین شد که با احساس کسی اومد...وحشت زده به اطرافم نگاه کردم نفس های امیر بهادر رو کنار گوشم احساس می کردم! آب دهنم رو قورت دادم نه خدایا من نمیخوام کاش میمردم! چشمامو بستم و از ته دلم صداش زدم.خدایا به دادم برس، کم مونده بود بالا بیارم!! حالم داشت بد میشد دلم برای خودم میسوخت چقد رقت انگیز شده بودم! قطره قطره اشک می ریختم و سرمو تکون میدادم! وحشیانه چنگی به موهام زد دردم گرفت! تلاش هام بی فایده بودمن زوری در برابرش نداشتم! تو اون تاریکی شب با سیلی ناگهانی که خوردم برق از سرم پريد!چیه فکر کردی اومدی اینجا خاله بازی!؟ جواب نادونی داداشت رو تو باید پس بدی از الان زندگی برات جهنم میشه، لال شدم! هق هقم تو سینم خفه شد! ... از کتکاش درد توی بدنم پیچید.. گفت:شانس اوردی گلچهره! مگرنه امشب حتما سرت رو به باد میدادی!!!لبخند گشادی زد تو اون تاریکی هم تونستم دندون های زردش رو ببینم دس.....رو از زیر در انداخت بیرون و بعد از مدتی صدای سوت و جیغ کسایی که پشت در منتظر بودن بلند شد!!! احساس می کردم یکی چنگ زده به گردنم و داره خفم میکنه و نفس های عمیق میکشیدم و فين فين میکردم، یه طرف صورتم میسوخت! جای سیلی بود درد داشت! هییییس! صدات رو مخمه خفه خون بگیر دختریه احمق پتورو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم اما بغض لعنتی حتی اجازه نمی داد اب دهنم رو قورت بدم، با صدای باز و بسته شدن در سرم رو بیرون آوردم، رفته بود، دیگه خبری از سوت و جیغ نبود! تاریکی و تنهایی تو این اتاق نمور منو می ترسوند! صدای هو هوی باد همه جا پیچیده بود و پنجره کوچیک مدام میلرزید! درخت ها به شدت تکون میخوردن و تصویرشون رو دیوار اتاق افتاده بود مثل چند تا دست بودن که انگار میخواستن منو خفه کنن، دیوارا به سمتم حرکت میکردن!! دوباره پتو رو کشیدم رو سرم! بغضم با صدای بدی شکست، میترسیدم!  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🌷 🌷 (٢ / ٢) !🌷 🌷....تو همین حال گریه‌اش گرفت و از خدا می‌خواست که چیکار کنه؟ در همین حال يک‌دفعه با حالی عجیب گویی اختیار خودشو از دست بده رو به بچه‌های گردان گفت: برپا، رو به سوی دشمن. بدون هیچ معطلی دستور حمله را داد. در همین حال یکی از بچه‌های اطلاعات جلوی حاجی رو گرفت و گفت: حاجی چیکار می‌کنی؟ کل گردان رو به کشتن دادی؟! یک‌دفعه حاجی از اون حال و هوا بیرون اومد وقتی فهمید بچه‌ها رو فرستاده میدان مین، دست‌هاشو محکم گذاشت روی گوش‌هاش و هر لحظه منتظر شنیدن صدای انفجار مین‌ها بود. ولی به لطف و عنایت بی‌بی دو عالم (سلام الله علیها) بچه‌ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. 🌷حتی یک مین هم منفجر نشد و حاجی سر از پا نشناخته دوید به طرف دشمن از روی همان میدان مین. صبح بعد از عملیات حاجی دید چند تا از بچه‌های اطلاعات دنبالش می‌گردند! رفت جلو و گفت: چه خبره؟ چی شده؟ گفتند: می‌دونی دیشب گردان رو از کجا رد کردی؟ گفت: از کجا؟ جریان را با آب و تاب تعریف کردند حاجی به خنده گفت: ما از روی مین رد شدیم! حتماً شوخی می‌کنید. دست حاج برونسی رو گرفتند و گفتند: بیا خودت ببین. همراهشان رفت. آن میدان مین واقعاً عبرت داشت. تمام مین‌ها رویشان جای رد پا بود. حتی بعضی شاخک‌های اونا کج شده بود ولی هیچ کدام منفجر نشده بود. 🌷محمدرضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی می‌گفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو_سه تا از بچه‌ها گذرشان به همان میدان مین می‌افتد. به محض این‌که نفر اول پا توی میدان مین می‌گذارد، یکی از آن مین‌ها عمل می‌کند و متأسفانه پای او قطع می‌شود. بقیه مین‌ها را هم بچه‌ها امتحان می‌کنند، که می‌بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که می‌گفت: باید نزدیکی‌مان را با اهل بیت (علیهم السلام) بیشتر و بیشتر کنیم و ایمان‌مان را قوی‌تر. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده سردار حاج عبدالحسین برونسی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #یک_دنیا_مادر #قسمت_اول اسم من طاهره و متولد سال 1320شهر تبریز هستم……
🍃🍃🍃🌸🍃 یه روز به اصرار ننه رفتم سر چشمه تا آب بیارم،….نمیدونم چرا اون روز حسش نبود و دوست نداشتم از خونه بیرون برم ولی چون کسی خونه نبود و همه رفته بودند سرزمین،،،،ننه منو بزور برای آب فرستاد…… وقتی سر چشمه رسیدم چند نفری اونجا بودند….کوزه امو پر کردم و در حال آوازخوندن بطرف خونه حرکت کردم….. نزدیک ده رسیده بودم که یکی منو از پشت گرفت و دوید…..اون لحظه داد کشیدم و کوزه از دستم پرت شد پایین….. هر چی داد میکشیدم کسی توجه نمیکرد چون همه میدونستند این رسم روستاست و هیچ آسیبی به من نمیرسه….. اون پسر منو برد خونه ی یکی از فامیلاشون…..وقتی تو خونه منو گذاشت روی زمین ،،،،برگشتم و دیدم یکی از پسرای روستامونه…..قبلا دیده بودمش…..از نظر چهره و قد درست برعکس من بود…..رنگ پوست سبزه ی تیره و افتاب سوخته….قد بلند و لاغر اندام…..زیبایی خاصی هم نداشت…… همیشه وقتی این پسر رو میدیدم از قیافه اش بدم میومد و الان همون منو دزدیده…..(مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز میشه)……. دزدیده شدن تو روستای ما مساوی بود با ازدواج قطعی با رباینده……. با دیدن حسین شروع به گریه کردم و گفتم:من میخواهم برم خونمون…..ولم کن….. حسین حرفی نزد و یه گوشه نشست ….رفتم سمت در،،، قفل بود….. چند بار در رو کوبیدم که گلدسته خانم اومد جلوی در و گفت:دختر فاطمه خانمی؟  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊