eitaa logo
🕊چکاوک
7.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
4.1هزار ویدیو
3 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🌸🍃 خلاصه درد سرت ندم من اون لباسها رو پوشیدم و دستی
🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🍃🍃🌸🍃 پرسید اگه آژان جلومو گرفت چیکار کنیم ؟ گفتم چند تا بخیه هم سر تو بخوره که مثل هم بشیم. با هم خندیدم و من چادرم رو سرم کردم و راه افتادیم …غافل از اینکه کفش من برای راه رفتن روی سنگ فرش اون خیابون ها مناسب نبود …کمی که رفتیم من اونا رو در آوردم و پا برهنه راه رفتم ولی اول یه شیشه رفت تو پام و بعدم ریگ های کف خیابون پامو زخم کرد دیگه قدرت نداشتم راه برم کفشمم نمی تونستم پام کنم هیچ وسیله ای هم نبود اوس عباس خم شد و منو رو کولش گرفت تمام راه همون طور منو آورد اولش می گفتیم و می خندیم ، بعد خسته شد و آخرای کار بریده بود که دم خونه منو پرت کرد . دم در به خودش فحش داد و رفت تو. ولی وقتی من برای بچه ها تعریف کردم همه کلی خندیدیم.اما ماجرای زندگی من تازه از این جا شروع میشه…سال ۱۳۱۶ بود اکبر دوازه سال و نیره ده ساله و خوب ملیحه هم چهار ساله بودن حالا زهرا هم یک دختر کوچولو سفید و بور با موهای طلایی و چشمان آبی به اسم زهره داشت و این اولین نوه ی من بود که خیلی دوستش داشتم علاقه ای که بین منو واوس عباس بود روز به روز بیشتر می شد و تقریبا بدون هم نمی تونستیم نفس بکشیم و می تونم بگم که واقعا همه به ما حسادت می کردن و ما اغلب سعی می کردیم جلوی دیگران کاری بهم نداشته باشیم …تا اینکه یک خانمی کوکب رو توی یکی از جلسات دیده بود و برای پسرش پسندیده بود از من خواست بیاد خواستگاری ..ولی چون شناس نبودن قبول نکردم . ولی شوهرش اوس عباس رو می شناخت و رفت پیش اون و از این طریق اومدن به خواستگاری کوکب ….به نظر خانواده ی خوبی میومدن محترم و آروم و سید حبیب جوان برازنده ای بود ولی با حرفایی که همون جلسه ی اول شنیدم فهمیدم وضع مالی خوبی ندارن..من مخالفت کردم و نمی خواستم کوکب سختی بکشه …. اول اوس عباس هم مخالف بود و کوکب هم چیزی نگفت …ولی حبیب که دلش پیش کوکب گیر کرده بود اونقدر رفت پیش اوس عباس و اومد و التماس کرد تا اونو راضی کرد ولی بازم من نمی خواستم این کارو بکنم.دوباره اومدن و خیلی حرفا زدیم و کوکب چون فکر می کرد اونا خانواده ی مذهبی هستن و میتونه از دست کارای آقاش راحت بشه قبول کرد‌.اوس عباس هم به من گفت :من خودم کمکش می کنم که وضع مالیش خوب بشه نمی زارم به حال خودشون… این بود که با اصرار زیاد بچه ی من با یک روح لطیف و حساس به خونه ی بخت رفت …  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊