🍃🌸
میگن از امید گفتن تو این روزا مثل گول زدن میمونه!
«اما تو امید بده شاید یکی گول خورد خندید.»
بخاطرش بخشید.
بخاطرش ادامه داد. بخاطرش تلاش کرد.
این رخت سیاه ناامیدی رو از تنش درآورد.
ذهنش رو آب و جارو کرد. روزگار نفس کشید.
دنیا جای قشنگتری شد.
تو کار خودت رو بکن.
تو خوب باش.
تو امید بده...
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج س
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
خان باجی باز ساکت نموند و گفت زری خانم همه دلشون می خواد با عزیزجان وصلت کنن به خدا، بعد سرشُ برد پایین و به زری خانم مثلا یواشکی که همه شنیدن،گفت ما ایشون رو عزیز جان صدا می کنیم.خوب آقا رضا شما بگو چی تو چنته داری ؟ که می خوای زن بگیری .توچنته؟منظورتون پوله ؟اگه این طورِ من الان با بابام کار می کنم ولی به زودی خودم کار می گیرم بی عرضه نیستم ولی اگه منظورتون اخلاقمِ که خودم نباید بگم ولی تا اون جایی که می دونم خوش اخلاق و صبورم.خان باجی گفت منظورم از چنته دومی بودخب گفتی ولی پولم مهّمه باید داشته باشی که بتونی زن بگیری هان؟رضا گفت فعلاً در آمدی دارم که یه زندگی خوب داشته باشم ولی چیز دیگه ای ندارم.زری خانم حرف اونا روقطع کردوگفت زهرا جان نمیاد ما ببینمش.به جای من خان باجی صدا زد زهرا خانم چایی میاری ؟بعد از این، صحبت اوس عباس و تفرشی گل انداخت از کارو بار گفتن و حرف دیگه ای نشد و اونا رفتن واینطورکه معلوم میشد هم خان باجی هم اوس عباس بدشون نیومده بود.فردا زری خانم اومد و از من خواست که بهشون جواب مثبت بدم..راستش خودم از رضا خوشم اومده بود و به دلم نشسته بود و زهرا هم قبول کرد و بعد از چند جلسه رفت و آمد قرار و مدار عروسی رو گذاشتیم.من سه ماه دیگه رو تعیین کردم تا بتونم هم جهازشُ تهیه کنم هم خوب اوناروبشناسم ولی زهرا بهش برخورده بودکه چرا لفتش میدین اگه می خواین کاری بکنین خوب بکنین.داشتم شاخ در میاوردم مگه دخترا روشون میشد این حرفا رو بزنن مثل اینکه بچه م خیلی دلش شوهرمیخواست.یک روز که اوس عباس و رجب از سر کار اومده بودن منم سفره رو پهن کردم هرچی رجب روصداکردم نیومدرفتم دیدم همونجورروی زمین خوابیده صداش کردم که بیادشام بخوره بیدار نشد دستشو گرفتم که تکونش بدم.بدنم یخ کرد دست بچه ام زخم بود همه ی دستش تاول زده بود و بعضی جاهاش خون آلودبود.ولش کردم ومثل شیرزخم خورده رفتم سراغ اوس عباس از بس غیض داشتم فقط نگاش کردم تا کمی آروم بشم صلاح نبودمن سراین موضوع دعوا کنم ولی باید حرفمو بهش می زدم …نگاهی به من کرد و پرسید چی شده رجب حالش خوبه؟خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم اوس عباس الهی من قربونت برم بیا دست بچه رو ببین.حالا بگو چیکار کنم شما بگو دارم دیوونه میشم چرا مراقبش نبودی؟بلند شد که با هم بریم.ولی رجب خودش اومده بود اوس عباس دست رجب رو گرفت و نگاه کرد وگفت آقاجون چرادستت رو اینجوری کردی چرابه من نگفتی آقا،رجب گفت چیزی نشده که، شلوغش کرده عزیزجان… ول کنین.اوس عباس گفت برو دوا گلی و مرحم بیار.یه پارچه ی آب ندیده هم بیار که دشتشو ببندم من با عجله رفتم آوردم و اوس عباس با دقت دستشو تمیز کرد و تاول هاشو ترکوند و و مرحم مالید و اونو بست.زهرا تو این مدت سفره رو انداخت و شام رو کشید.من لقمه درست کردم و دهنش گذاشتم و ازش پرسیدم چرا دستت این جوری شده رجب به من نگاه کردوخندیدوگفت مگه فرقی داری عزیزجان..
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
هدایت شده از دورهمی2💞
گاهى به تماشای خودت بشین و ببین:
کجا باید خودتو ببخشی
کجا باید از خودت بیشتر حمایت کنی
کجا باید به خودت کمک کنی
و کجا باید در زندگیت تغییر ایجاد کنی
چون اینه که تو رو به زندگی دلخواهت
نزدیک میکنه و میرسونه🌱ᥫ᭡
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
خودت رو با زیباییهای
محیط زندگیت درگیر کن
لذتهای زندگیت رو جدی بگیر
هر روز که دوباره بتونی آفتاب رو ببینی،
روز شانس توست . . .!🌸
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَقِيلَ لَهُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ ﴿۹۲﴾
🔸 و به کافران گفته شود: بتهایی که پرستش میکردید به کجا شدند؟
🔅 مِنْ دُونِ اللَّهِ هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ أَوْ يَنْتَصِرُونَ ﴿۹۳﴾
🔸 آن بتهایی که به جای خدا پرستش میکردید آیا میتوانند به شما اینک یاری کرده یا از جانب خود دفاع کنند؟
🔅 فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ ﴿۹۴﴾
🔸 در آن حال کافران و معبودان باطلشان هم به رو در آتش دوزخ افتند.
🔅 وَجُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ ﴿۹۵﴾
🔸 و نیز تمام سپاه شیطان (به جهنم در آیند).
🔅 قَالُوا وَهُمْ فِيهَا يَخْتَصِمُونَ ﴿۹۶﴾
🔸 و در دوزخ به مجادله و خصومت با یکدیگر گویند:
🔅 تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۹۷﴾
🔸 به خدا قسم که ما در گمراهی بسیار آشکاری بودیم.
💭 سوره: شعراء
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🍃🌸🍃 خان باجی باز ساکت نموند و گفت زری خانم همه دلش
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
بعد از شام زهرا رفت ظرفا رو بشوره و اوس عباس هم داشت با اکبر و کوکب بازی می کرد ، این روزا اکبر با اینکه هنوز یک سالش نشده بود دوست داشت رو پاش وایسه و دستشو به در دیوار می گرفت و ذوق می کرد و راه می رفت کوکب هم که می دید همه به اکبر توجه می کنن هی شیرین کاری می کرد تا جلب نظر کنه و این شبا خیلی باعث شادی و سرگرمی اوس عباس شده بودن…منم رفتم کنار رجب دراز کشیدم و بغلش کردم بوسیدمش منو پس زد که نکن عزیز جان من که بچه نیستم ولی من گوش نکردم و همون جا خوابم برد نصف شب بیدار شدم دیدم اوس عباس و زهرا بچه ها رو خوابوندن و یه تشک کنار رجب انداختن و اوس عباس منو کشیده روی اون و خودشم پهلوم خوابیده …صبح وقتی اوس عباس حاضر می شد بره سر کار رجب هم آماده شد.من فریاد زدم چیکار می کنی دستت زخم نمی بینی!؟ امروز نرو بزار خوب شه …رجب با التماس گفت : عزیز جان تو خونه حوصله ام سر میره بزار برم آقا جون شما یه چیزی بگین.گفتم نمیشه …تا دستت خوب نشه نمی زارم بری …اوس عباس دخالت کرد و گفت : نمی زارم هیچ کاری بکنه یه جا می شینه و تماشا می کنه بعد با هم نهار می خوریم…. قول میدی رجب دست به چیزی نزنی ؟رجب با خوشحالی گفت : آره به قران دست به هیچی نمی زنم قول مردونه..غذای اونا رو بستم و دادم دستشون و رفتن ….طرفای عصر بچه ها لب آب نشستنه بودن و آب بازی می کردن منم داشتم برای قورمه سبزی فردا سبزی پاک می کردم که ….یکی محکم به در کوبید دلم فرو ریخت کی می تونست باشه این موقع روز؟…
پریدم و چادرم رو انداختم رو سرم و در و باز کردم دو تا از کارگرهای اوس عباس بودن سلام کردن و وایسادن ….گفتم علیک سلام چی می خواین چیکار دارین ؟ به پِت و پِت افتاده بودن بالاخره یکی شون گفت : اوس عباس مارو فرستاده تا بگیر.که …یک …نه …یه ذره …نه …یک کم دیر…نه …یک کم دیر میاد خونه …آره کار داشت …یک کم دیر میاد خونه.پرسیدم چرا؟ گفت : رجب.آخه آقا رجب.داد زدم رجب چی شده ؟ حالش خوبه.پسره دستپاچه شد و گفت نه نه خوبه دستش درد می کرد رفته شفا خونه …هنوز داشتم با اونا حرف می زدم که دیدم یه کالسکه دم خونه نگه داشت و رقیه و بانو خانم پیاده شدن با صورت گریون.دنیا دور سرم چرخید.عزیز جان ساکت شد اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید با دو دست صورتش رو پاک کرد.گفتم می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟ همین طور که اشک می ریخت گفت نه میگم خیلی ساله تو دلم مونده بزار بگم.آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین فریاد زدم:
#هفتادیک
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
الهي قربونِ اون
چشمايِ خوشگلت برم من 🧿❤️
💞🍃@lovely_lifee💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
تو چشای تو حسی انگار 🥰😍
💞🍃@lovely_lifee💞