#داستان
یخورده بلنده ولی پیشنهاد میکنم بخونید...
-
-
-
سوم ابتدایی هفتههای شیفت عصر، مریم دختر معلمم که هم سن من بود گاهی میآمد سرکلاس نیمکت اول مینشست و نقاشی میکشید. نقاشی یک ماشین مشکی با یک خانهی بزرگ.
نیمکت جلو را هیچکس دوست نداشت، معلمم اعتقاد داشت سرنوشت هر آدم از چیزهای کوچکی مثل دستخط پیداست! اگر کسی تکلیفش را بد خط مینوشت به نیمکتِ جلو کنارِ سعید تپل تبعید میشد تا از روی دستِ تپل مشق بنویسد. سعید از آن بچه درسخوانهای خنگِ چندشآور بود که فقط دستخطش خوب بود و آرزو داشت دکتر شود. یکبار تبعید شدم کنارش، مریم هم بود! تازه آن روز عسلیِ چشمهای مریم که انگار توی چشمهایش خورشید میرقصید را دیدم و از آن روز به بعد، من بد خط شدم و برای همیشه به هوای مریم کنار سعید تپل مینشستم. خانهی مریم دو کوچه بالاتر از خانهی پدری ما بود از آن سال من شدم کاپیتان تیم بچههای دو کوچه بالاتر و همیشه با بچههای محل خودمان دعوا داشتم ولی هرازگاهی وسط بازی کردن چشمهای روشن مریم را دیدن میارزید به همهی زد و خوردها. گذشت تا سوم دبیرستان فکر کردم که باید به مریم بگویم معتاد چشمهایش هستم.
تمام حرفهای آن چند سال را نوشتم، نوشته بودم که چشمهایت را چقدر دوست دارم و از آینده گفته بودم که تصمیم دارم بساز و بفروش شوم، ماشین شاسی بلند مشکی بخرم، خانهای توی همین محل بسازم و تو را بغل دستم بنشانم که برایم تا آخر عمر خانومی کنی.
همهی اینها را نوشتم و دادم سعید تپل که حالا دوست صمیمیام بود انصافا سعید با همهی خصوصیات مزخرفش، خوش خط بود. کدپستی خانه سعید را هم ته نامه نوشتیم و در نامه خواستم که جواب نامه را برایم بفرستد. با بدبختی زیاد روز آخرِ امتحانات نهایی آن سال، نامه را با صد واسطه با کمک سعید بدست مریم رساندیم.
آن تابستان تمام مدت پیش سعید بودم اما هیچوقت خبری از جواب نامه نشد. همان سال از آن شهر رفتیم و تمام این دوازده سال از عسلی چشمهای زنها میترسیدم اما چشمهای مریم را فراموش نکردم.
دیروز بعد از دوازه سال برگشتم که با فروش خانه پدری، مطب را دست و پا کنم. اتفاقا بعد از سالها سعید را دیدم که مشتری خانه بود میگفت میخواهد بکوبد و نزدیک محله خانواده همسرش چند واحدی بسازد.
وقتی که سند را به نام سعید زدم دخترش از ماشین شاسی بلند مشکی پیاده شد.
سعید دختر زیبایی داشت، انگار خورشید در چشمهای عسلیاش میرقصید.
یادم باشد کلاس خوشنویسی ثبت نام کنم.
#یادتون_باشه
@Cherik_128 ^چیریک_
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کرده بودیم. آقا مهدی وضع را که دید به بچه های فنی مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کردند؛ یک روزه. همه نیروها هم موظف شدند فردا صبح توی صبحگاه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.آنقدر بلند بلند شعار می دادند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود ،بچه ها ریختند دور و برش .هر کسی هر جور بود خودش را به بهش می رساند و صورتش را می بوسید .بنده خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد. یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد: بهش بگین نمیدم می خوام یه یادگاری ازش داشته باشم.
شهید سرافراز اسلام ،مهدی باکری
📅 تاریخ شهادت: بیست و پنجم بهمن 1363
عملیات خیبر ،جزیره ی مجنون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#چیریک_128
@cherik_128
خواهران خوب تر از جانم من نمی دانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می کشید ،ولی می دانم حس او به زینب (س) چه بوده.عزیزان من حالا دست هایی بلند شده و زینب هایی غریب و تنها مانده اند و حسینی در میدان نیست.امید وارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب های زمانه و حرم او دفاع کنیم .
شهید مدافع حرم ،بابک نوری
#شهیدانه
#چیریک_128
@cherik_128
اینم اون بهمنی که قرار بود جمهوری اسلامی نباشه🇮🇷😂🇮🇷
+چیریک۱۲۸
@cherik_128 |چیریک!!
-چیریک-
-بچهیجنوبشهرفداییرهبر..! فداییرهبر((: #فداییرهبر #چیریک128 @cherik_128 |چیریڪ•
بمولا بموسی ب عیسی خیلی حق!
یـارانشـتابکنیدکهزمیـننه؛ جایمانـدنکهگـذرگاهاسـت!
- شهیدآوینۍ
@cherik_128 | •چیریک•
برنامه هرروز بعضی هامون؛
1) کار کردن با گوشی
2) شارژ کردن گوشی
3) کار کردن با گوشی وقتی که تو شارژه
-
هدفت از اینکه به دنیا اومدی چیه؟#تباهیات @cherik_128 I •چیریک•
جنگ،جنگاستچھسخـتبـٰاشـد،چھنرم!
عـدھا؎رابـٰاجسمشـٰانمـۍڪشنـد
ودیگَرانۍرابـٰافـرهنگشـٰان
ازجنگنـرمغـٰافلنشوید(:'!
@cherik_128
دَرتَمـٰاشـٰاۍِتُوقـٰانـعِنَشَوَممَنبہدوچِشم
همہچَشمانجَھـٰانگُوبہسَرمبِشتآبَندシ
+اربابم(:
چیریک۱۲۸
#چیریک128
@cherik_128 |چیریک•
□°•□
ازآنخوشم کہشدم نوکرسرایحسین...
منم غلامکسےکه بُوَد گدایحسین:)
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#دلتنگ_حرم
#در_طلب_شهادت
@Cherik_128 •°چیریک¡