eitaa logo
Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
1.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
یا مولا حسن مجتبی:) سلام سید احوالت؟ بنده هارمهرم✋🏻 بیاید راجب همه چی حرف بزنیم دوستان:) https://daigo.ir/secret/8360078754 کانال قرارگیری ناشناسا: https://eitaa.com/its_tea_time کانال خودتونه رفقا غریبی نکنید🗿
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام! 🌱☕️ ادمین برای اولین بار میخواد تقدیمی بده! (دومین تقدیمیه Motivationمحسوب میشه هرچند😃) بدین ترتیب ک شما پست رو فور میکنید و لینک ها رو اینجا برام بذارید تا متناسب با سلیقتون بهتون ی ادیت موزیک تقدیم کنم:) 📌نوشتن اسم یک یا چندتن از خواننده های محبوبتون زیر پست فورواردی فراموش نشه. ظرفیت: 23 فرست چنلی ک فور کنند🤓/تکمیل شد✅ 🌀حتما ظرفیت رو چک کنید تا مدیونتون نشم🙂💫
هدایت شده از Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
سلام سلام! 🌱☕️ ادمین برای اولین بار میخواد تقدیمی بده! (دومین تقدیمیه Motivationمحسوب میشه هرچند😃) بدین ترتیب ک شما پست رو فور میکنید و لینک ها رو اینجا برام بذارید تا متناسب با سلیقتون بهتون ی ادیت موزیک تقدیم کنم:) 📌نوشتن اسم یک یا چندتن از خواننده های محبوبتون زیر پست فورواردی فراموش نشه. ظرفیت: 23 فرست چنلی ک فور کنند🤓 🌀حتما ظرفیت رو چک کنید تا مدیونتون نشم🙂💫
Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
3سال گذشته بود. به منزلِ هیچ، عزیمت نبرده بودیم. تن‌هایی، تن میطلبد. -الو جونم؟! سلام داریوش، خوبی
گورِ گمشده سیگار ماربرویش را بین انگشتان شصت و اشاره‌ی دست راستش گرفته و دود می دهد بیرون؛ دودِ غلیظ! روی سکوی جلوی در یکی از خانه های قدیمی آذر نشسته؛ داخل کوچه‌ی بن بستی، شاید! تا باران بند بیاید. بارانِ شلاقیِ پاییزی. می‌داند حتماً پشت شلوار جین 345000 تومانی اش غرق خاک شده. به پیر زنی نگاه می کند که از سر کوچه هِن و هِن‌کنان با چادر لیچ آبش به داخل کوچه می آید. دستش هم لابد از زیر چادر سبزی و سیب زمینی و پیاز حمل میکند. سرش را زیر انداخته و دود می ریزد در حلقش. از همان پایین ابروی راستش را می‌اندازد بالا، با همان چشم راست، از همان پایین به پیرزن نگاه می‌کند. پوزخند می زند و لبش بالا می رود و دندان های زرد جرم گرفته اش، نمایان می‌شود. کوله‌ی‌قدیمی‌اش را که پر از کاغذهای گزارشات است، جابجا می کند. سنگین است، قطعاً! خوابش می آید، شاید! خمیازه می کشد. سرش را تکیه داده به دیوار پشت سرش و هفتمین سیگارش را دود میکند. زیر پایش شش تا ته سیگار افتاده که باران خاموش‌شان کرده است، بارانِ کند شده! بلند می شود. پشت شلوار جین 345 هزار تومانی‌اش کمی خاک گرفته، کمی! میتکاندش. خم می‌شود تا کوله پشتی زوار در رفته اش را بردارد و برود گورش را گم کند. باید گورش را گم کند؛ چون دیگر نمی تواند خبرنگاری کند. باید گورش گم بشود. همونجور که پدرش فریاد زد سرش. ته سیگار هفتم را هم می اندازد روی زمین. کمی دورتر از دیگر ته سیگار ها. تفرقه می‌اندازد. راه می‌رود تا گورش را گم کند. گورش، در سازمان انتقال خون در شاه سید علی است، احتمالاً! جایی که یکسری مزخرفات، قاطی خونش پیدا شده است. گلبول‌های تباهی که سریعاً شروع به تکثیر کرده‌اند و از حالت عادی خارج شده اند. هزینه رام کردنشان هم بسیار گران است. وقتی خبرنگار به پدرش گفت که برای درمانش پول می خواهد، فریاد زد که، مفت خور! باید برود و گورش را گم کند تا دستش به او نرسد، چون هیچ پولی ندارد و او فقط بلد است بِلُمباند!... به انتهای 55 متری عمار یاسر که می‌رسد، هجوم خون را حس می‌کند. صدای گلبول‌های وحشی در سرش می پیچد و کنار جوب می افتد به بالا آوردن... کوله پشتی اش سر می خورد روی کف خیابان. قطرات کند شده باران هم روی آن می ریزد؛ روی خون های درخشان توی جوب هم. از دیدن آمیخته شدن قطرات خون و آب خنده اش میگیرد... چشمانش هم پرده سیاهی را برایش به اجرا در میاورد. صدای گلبول های وحشی هم تند میشود. سرش گیج میرود. تلو تلو میخورد. تسلطی روی پاهایش ندارد و دارد ولو می شود روی زمین، که سرش با لبه ی جوب برخورد می کند و می میرد... ماشین هم با سرعت دارد نزدیک میشود. تایر جلویی سمت راست ماشین، با کوله پشتی برخورد میکند و کاغذ ها در خیابان به رقص در می آیند.... گزارشات خبرنگاری که مُرد. خبرنگاری که به گور گم شده اش نرسید و در خیابان جان داد. کسی چه میداند، شاید گور گم شده اش خیابان بود!
میدونید چند وقت پیش بود قبل کنکور، شاید ی هفته ای ب کنکور مونده بود، الان یادم نمیاد دنبال کی یا چی بودم ولی رفتم تو کنتکت.. بعد ی اتفاق عجیب افتاد. من خیلیا رو سیو داشتم ک یادم نمیومد اینا کی هستن((: و بغضم گرفته بود و قلبم داشت میمرد... شاید این طبیعی باشه برای هرکس ولی من اصولا ادمی هستم ک خیلی حواسم ب همه است.. زنگ بزنم، احوال پرسی کنم چون میدونم و بر این باور هستم ک ادما ی جاهایی نیاز دارن از کسی ک توقعشو ندارن، تماس یا مسیج دریافت کنن:)) ولی اونموقع از اینکه اینقدر درگیر درس و فشار و استرس هستم و کنکور و نهایی و خانواده و استرس دست و پامو حسابی بسته ک ن تنها از خدم غافل شدم، بلکه ی سریایی ک ی روزی برام عزیز بودن رو یادم نمیاد حتی، داشتم فرو میریختم... حافظه ی من خیلییی قویه و خیلی بد بثد اون خاطره خیلی بد... اینکه مجبور بودم ی سری کنتکت ها رو حذف کنم و میدونستم ک من بی دلیل کسی رو سیو نمیکنم و حالا چون یادم نمیاد مجبورم پاکش کنم... وحشتناک بود حسش... امروز ی بنده خدایی بهم پیام داد گفت ی کنکوری بهش گفته چندبار قبل کنکور ارزو کردی ک تموم کنی و یاد اون شب افتادم ک وا رفتم، ک اون موقعه فهمیدم عمق فاجعه اینه ک تو فراموش میکنی خانواده داری، دوست داری، رفیق داری، میتونی زندگی کنی بدون اینکه استرس زمان یا هرچی رو داشته باشی... ک هی اره تو هم میتونی زندگی کنی مث بقیه... میدونم ک کنکوری هست تو چنل.. خواهش میکنم ب سلامت روحی و معنویتون خیلی زیاد اهمیت بدین 🙏🏻🌻💛✨
بچه ها واقعا ی مسئله ای هستش... اینکه خستگی واقعا بخش اعظمیش ب روح شما برمیگرده.. اینکه چقدر حال روحیتون خوب باشه و انگیزه داشته باشید باعث میشع انرژی داشته باشید... این برای من واقعا ثابت شد.. ی عزیزی ب من گفتن این مسئله و اولش من اینجوری بودم ک نخیرشم اصلا هم اینطور نیست⚔ و بعد کم کم گاردمو پایین اوردم و با گوشت و پوست و استخونم درکش کردم؛ هی هم این مسئله بیشتر برام شفاف میشد... خواهش میکنم جدیش بگیرید دوستان کنکوری... جدا عرض میکنم خدمتتون، من خدم اهمال کاری کردم ولی شماها ب همون اندازه ک ب جسمتون تو دوران کنکور اهمیت میدید، دوبرابرش ب روحتون اهمیت بدید... دعا، زیارت، مطالعه، فیلم، سریال، موزیک... هرچی ک حالتون باهاش خوبه... نشه ک مثلا تمام برنامتون جسم محور باشه.. متاسفانه من همچین اشتباهی کردم و اسیب ب شدت وحشتناکی وارد کردم ب خدم دقیقا از اردیبهشت 401 تا فروردین 402!!!! و معلومه ک نتیجه ی اوضاع روح و روان من ب چی تبدیل شده بوده😂😭 مراقب سلامتی روحتون باشید. .
Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
بچه ها واقعا ی مسئله ای هستش... اینکه خستگی واقعا بخش اعظمیش ب روح شما برمیگرده.. اینکه چقدر حال رو
صبح از دو و پنجاه بیدار شدم نشستم ی تک زبان خوندم و کتاب وسطاش شاید ده دقیقه، ی ربع هر ی ساعت اگر ی جا نگه میداشتیم استراحت میکردم.. تا پنج دقیقه ب اینکه برسم اموزشگاه داشتم زبان میخوندم و با وجود اینکه نخوابیده بودم و کل مسیر رو( حساب کنید از پنج صبح تا شش بعد از ظهر) تو ماشین نشسته بودم و زبان خونده بودم ولی بعد از کلاس زبان ک اکزم هم داشتیم و باید فک میزدم خیلی سرحال بودم و دقیقا نکته همین جا بود ک من حال روحیم خوب شده!! و این ب جسمم داره توانایی و نیرو میدع ک باورکنید من تو اسفند و بهمن هشت نه ساعت میخوابیدم قشنگ ولی صبح ک میرفتم مدرسه ساعت دوازده ظهر یعنی همون زنگ سوم من باید قرص میخوردم تا فقط از سر دردای وحشتناکم نجات پیدا کنم!!! اما الان شاید ربع اون تایم میخوابم ولی چون حال روحیم خوب شده چون روحم دوباره سلامتیشو پس گرفته اون نیرو های سابق هم برگشته... خیلی خیلی مواظب خودتون باشید. 🌱✨ .
Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
آقا من خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد به دعا نیاز دارم پس دریغ نکنید ماچ به کله هاتون
اگر من رو هم لایق بدونید خیلی ¹⁴⁴⁵ دعا کنید.. و ی تصمیمی که حالا با هارمهر هم درجریانش گذاشتم... قصیه به این طریق هستش که من دیگه ادمین اینجا نخواهم بود و فقط داخل همون کتابخانه فعالیت خواهم داشت و حالا اگر بحث دیلی یا ناشناس و مطالب جداگانه ای از مباحث کتابخونه بخواد روی بده، داخل انباری خواهد بود. منتهی الیه اگر مایل ب پیگیری هستید میتونید داخلشون عضو باشید( لازم ب ذکره، فعالیت روی کتابخانه متمرکز خواهد بود) بسیار خوشقت بودم از اینکه درکنارتون بودم و سپاس از هارمهر که اجازه دادن اوقاتی رو تو چنلش سپری کنم و معذرت بابت کم کاری و اهمال کاری. 🫂🫀✨ حلال بنمایید🙏🏻💐 در پناه حق، یاعلی مدد. .
هدایت شده از کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
سلام به اهالی گرم ایتا🌤✨ کتابدار کتابخانه‌ی خیابان نوزدهم هستم با افتخار قصد دارم به دلیل 100 تایی شدنمون تقدیمی بدم! 🍂🧡 بدین طریق که شما پس از فور کردن این مسیج و قرار دادنشون در اینجا ( مشروط به اینکه حذف نکنید مسیج رو از چنلتون تا بتونم پیداتون کنم)، چندبیتی شعر انگلیسی/فارسی و یک تیکه از کتاب دریافت خواهید کرد.🎟🔗📖 ظرفیت نداره این تقدیمی:) و مهلتش هم تا ساعت دو بامداد دهم مهرماه خواهد بود. ارادتمند
مطلبی که بارهای متوالی توسط هارمهر و من مشاهده شد این بود که با وجود لینک ناشناس در بیوی چنلِ حقیر، همچنان در لینکِ ناشناسِ هارمهر پیام گذاشته می‌شد!:| دوستان عزیز! اگر مطلبی برای گفتن هست، من ناشناس رو هر روز یک‌بار چک می‌کنم و پیامی-دقیقا هیچ پیام مهمی- نیست:/ اما در ناشناس هارمهر سوالاتی که مربوط به چنلِ خودم هست، را می‌پرسید!! لطفا بیش از این برای رفیق ما دردسر درست نکنید و مطالبات خودتون رو از طریق این لینک پیگیری بفرمائید.
دلم می‌خواست مثلا ایتا قابلیت این را دارا بود که پیام‌های مرتبط با محرم و صفر را داخل یک طبقه از کتاب‌خانه قرار می‌دادم و هرگاه تَنگیِ دل طاقت از جانم می‌بُرد، به آن سر می‌زدم. مثل یک جان شیرین در بهترین بخش این طبقه را قرار می‌دادم و از آن حفاظت می‌کردم. ولی خوب متاسفانه این جهان‌های محدود، به نامتناهی بودن خیال نمی‌رسند. خدای بی‌نهایت را شاکرم که لطف و محبت بی‌نهایتش را شامل حال ما کرد تا امسال نیز، توفیق عزاداری بهترین بندگانش را داشته باشیم؛ هرچند غم و حزن ابدی در سینه‌های ما جاگیر است. یک دنیای بی‌نهایت سپاسگزار موهبت اعطا داده شده‌ تو هستیم که بعد از سالیان انتظار و اشتیاق، این شوق بر جان نشسته را به آتش کشیده و ما را به زیارت پدر بندگان رساندی. گرچه عایدی ما در این دنیا-تمام عایدی ما در این دنیا- از الطاف بانوی کریمه و برادر رئوفشان است که تو خواسته‌ای چنین واسطه‌های امن و پر محبتی، ما را در دریای بی‌کران معرفتت، غوطه‌ور کنند. آخرین غروب صفر 1446
مسئله‌ی فلسطین برایم مصداق همان ترازویی‌ست که حق را از باطل تمیز می‌دهد؛ همان فرقان. یا در سمت درست تاریخ ایستاده‌ای، یا از دایره‌ی انسانیت خارجی. حوادثی که در حال روی دادن است، فرای تصور لفظ هجوم وحشیانه است. این نحوه‌ی ددمنشانه‌‌ی جدال، جز در حیواناتی به نام صهونیست‌ها یافت نمی‌شود. لعن و نفرین خداوند تا آخرین لحظه‌ی بقای کوتاهتان بر شما باد.
557.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خب ظهر همگی بخیر. این پیام، شما رو به یه «چالش» دعوت می‌کنه. دیشب قبل از این‌که بارون بگیره، وقتی منتظر خواب بودم، این فکر به سرم زد. „اغلب ما، پس از این‌که صبح از خواب بیدار بشیم، سراغ گوشی و... میریم. حالا اگه قرار باشه بلافاصله که از خواب بیدار شدین، دستتون رو دراز کنین و یه کتاب از بالای سرتون بردارین تا چند صفحه‌ای مطالعه کنین، اون چه کتابی خواهد بود؟“ می‌تونین جواب رو داخل ناشناس https://daigo.ir/secret/51307188512 بنویسین، و یا اگر چنلی دارین، اون‌جا جواب بدین(حتما بعدش لینک رو به این آیدی @mustvebeeneasier ارسال کنین)؛ حتی می‌تونین ایگنور کنین و هیچ جوابی ندین. همه‌ی پاسخ‌هاتون رو همین‌جا قرار میدم و آخر وقت امشب، به انباری منتقل خواهم کرد. مخلص شما، از کتابخانه‌ی خیابان نوزدهم.