🌸 دختــران چــادری 🌸
🍃🌺🍃🌺 #کاسه ی شعـرِ من از دست تو افتاد و شکست #عاشقان فرصت خوبیست!! #غزل جمع کنید ... . #علیرضا_آذ
❤️🍃
🌷 #خاطرات_شهدا 🌷
🌺از زبان #همسرشهید:👇
🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به #سوریه،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی #حضرت_زینب (س) بایستم
🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو #اوج_وابستگی و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن😔.
🔸بنده فقط سکوت کردم😶،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی #نگفتم. دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن☺️ و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که #برن.
🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم
دیدم که دیگه صداشون نمیاد🔇 و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم👀 دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و #اشک از چشماشون😭 سرازیر میشد.
🔸وقتیکه من #گریه ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم🚫 چون خیلی به ایشون #علاقه داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین✅
🔹فقط به #خنده بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت #شهیدنشین... ایشونم خندیدن😄 و گفتن:نه من میخوام #چهل سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد #شهید شم.
🍃❤️ #عاشقانه_شهدا
#شهید_تاسوعای_94
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا
🌸🍃🌸🍃🌸
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضازی مجازی👇
❣ دختــران چــادری
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
❤️🍃
🌷 #خاطرات_شهدا 🌷
🌺از زبان #همسرشهید:👇
گفت:
“عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند”
قهر بودیم ، در حال #نماز خوندن بود ..😇
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ورنشسته بودم کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن😌
ولی من باز باهاش قهر بودم …!!!☹️
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت :
“غزل تمام ، نمازش تمام ،دنیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد”
باز هم بهش نگاه نکردم …
اینبار پرسید : #عاشقمی؟؟ سکوت کردم …
گفت: “عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند”
دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه ؟؟؟
گفتم : نـــــــه😐
گفت :
” لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری ”
زدم زیرِ خنده … و رو بروش نشستم …😅
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه …
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
#خدا_رو_شکر_که_هستی …😍
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضازی مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه ن
🍃 #خاطرات_شهدا 🌷
💠الگو برداری از شهداء
🔰آقا روح الله واقعا توی #همسرداری بی نظیر بود😍👌چون کارش زیاد بود هر وقت #کوچکترین جای خالی ای پیدا میکرد اول برای #من وقت میذاشت.
🔰به گردش بردن و خرید کردن من خیلی اهمیت میداد☺️ و همیشه به #نحواحسنت این وظایفش رو انجام میداد
🔰معمولا عصبانی نمیشد📛 ولی اوج عصبانیت و ناراحتیش رو #باسکوت نشون میداد
🔰برای چند دقیقه ای سکوت میکرد😶 و سعی میکرد به کار دیگه ای خودش رو مشغول کنه تا #ناراحتیش فروکش کنه
و من #هیچ_وقت صدای بلندی از ایشون نشنیدم🙂
#راوی_همسرشهید
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهادت_تاسوعای94
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
❤️🍃
#خاطرات_شهدا 🌷
💠الگو برداری از شهداء
🔰آقا روح الله واقعا توی #همسرداری بی نظیر بود😍👌چون کارش زیاد بود هر وقت #کوچکترین جای خالی ای پیدا میکرد اول برای #من وقت میذاشت.
🔰به گردش بردن و خرید کردن من خیلی اهمیت میداد☺️ و همیشه به #نحواحسنت این وظایفش رو انجام میداد
🔰معمولا عصبانی نمیشد📛 ولی اوج عصبانیت و ناراحتیش رو #باسکوت نشون میداد
🔰برای چند دقیقه ای سکوت میکرد😶 و سعی میکرد به کار دیگه ای خودش رو مشغول کنه تا #ناراحتیش فروکش کنه
و من #هیچ_وقت صدای بلندی از ایشون نشنیدم🙂
#راوی_همسرشهید
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهادت_تاسوعای94
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
محسن روی #حجاب خیلی تأکید داشت، به حدی که خیلی ناراحت میشد اگر جایی در بین دوستان میدید که حجاب رع
#خاطرات_شهدا 🌷
💠"محسن" یک آتش بهاختیار تام بود
🔰همسر شهید حججی درباره #تصویری که از اسارت او منتشر شد، گفت: این عکس نشاندهنده حق و باطل بود↔️، من بعد از نگاه کردن با دقت به عکس یک لحظه حس نکردم 🚫 که محسن #اسیر است، #صلابت را در وجود او دیدم حس کردم که #داعشی ملعون اسیر دست آقامحسن است. قطعاً از بغض و کینه است که چاقو🔪 کنار او گذاشتهاند.
🔰 من همه چیز در چهره او دیدم جز #ترس اما خستگی😪 را حس کردم، مشخص بود ایشان تا لحظهای که به اسارت درآمده از خودش دفاع میکرده است👊 چون #لبهای او خشک بود، اما استوار بودن هم در نگاه او بود، #محسن کم نیاورده بود.
🔰محسن یک آتش بهاختیار تام بود👌، این آتش بهاختیار را سالها قبل در مؤسسه #شهید_کاظمی نشان داد، اگر همه اینگونه باشیم همه چیز خیلی قشنگ پیش میرود و همه #محسنها، یکی یکی ساخته میشوند✅.
🔰«همسرم رفت که بگه #امام_خامنهای تنها نیست❌؛ رفت که بگه هنوزم مردان خدایی هستند؛ اگه کسی خواست اشکی😢 واسه همسرم بریزه به اشکش #هدف بده؛ واسه ✓حضرت زینب (س) و ✓امام حسین (ع) گریه کنه... همه زیر لب فقط بگید امان از #دل_زینب(س) راهشو ادامه بدید؛ دعا کنید خدا به منم صبر بده؛ التماس دعا🙏
#شهید_محسن_حججی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🌸 دختــران چــادری 🌸
🍂آمدنت را #استخاره ڪردم خوب آمد... همیشہ #خوب مے آید... اما تو، ای خوب مݧ، #نمے_آیے؟ #شهید_جاویدال
#خاطرات_شهدا 🌷
#عاشقانه_شهدا
🔰 لباسش و كه پوشيد به بچه ها گفت بچه هاي #خوبي باشين همين جا تو اتاق بازي كنين تا من و مامانتون بريم و برگرديم
با تعجب😳 نگاش كردم گفتم كجا بريم⁉️
🔰_بريم حرم دعاي #وداع و بخونيم و بيايم
+پس بچه ها چي؟
_بچه ها ميمونن ديگه😊..يه بارم من و تو
تنها بريم #حرم
🔰مكث نكردم🚫 سريع آماده شدم
كوچه خلوت بود چند قدم كه رفتيم آروم #دستامو گرفت
+گفتم عه!زشته😅
_گفت ولش كن بابا يه بارم #حرف دلمونو❤️ گوش بديم
🔰تو كل مسير سرم و بالا نميكردم🚫 كه مبادا با كسي چشم تو چشم بشم و خجالت بكشم☺️
نزديك #حرم كه رسيديم ديدم راهشو كج كرد به طرف #بازار!
🔰+گفتم مگه نميخاي بريم حرم⁉️
_گفت چرا ولي اول يه بازار بريم يه چيز واسه #خودت بخر
بازار شلوغ بود👥👥 منم بخاطر اينكه حرفش و زمين نندازم،يه #روسري گرفتم و يه چادر نماز گل گلي🌸 هم واسه #فاطمه..
🔰رفتيم حرم تو همون حياط #صحن رضوي نشستيم،كلي ازم عكس انداخت📸 كلي ازش عكس انداختم..دعا خونديم📖 و...
اين شد #آخرين باري كه آقا محمد به حرم مشرف شدند.
به اين ميگن #هواي_دو_نفره🌸🍃 .
(دلنوشته همسر شهيد)
#آخرين_زيارت(دوماه قبل اعزام به سوريه)
#شهید_محمد_بلباسی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
❤️🍃
#خاطرات_شهدا 🌷
💠زندگی در وانت
🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا #شهرضا یک خانه🏡 برایت بخرم.
🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی #ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من #عقب ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین.
🔰همراهش رفتم در عقب #ماشین را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر.
🔰گفت: این هم #خانه!! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای #خانه دارها....
راوی: مادر سردار شهید
#شهید_محمدابراهيم_همت
_____________________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
مـي خـواھـمت #شـھـید.!! ولـے.!!....... خـيلي خـيلي دوري..!! نـه دسـتم بـه دسـتات مـيرسد!! نـه چشـمان
💓 #خاطرات_شهدا
🔰برشی از کتاب #سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹تا نشستیم سر #سفره گفت:(( بسم الله الرحمن الرحیم؛ راستش انشاءالله امشب عازمم.)) گفتم کجا؟ گفت: #ماموریت!
فکرکردم دوباره میخواهند بروند ((مورچه خورت)) گفت نه مامان جون! خدا قسمت کرده دوبارت بریم زیارت حضرت #زینب.
🍃🌹قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم #شوکه شدیم. ناهار زهرمان شد. دیگر لقمه از گلویم پایین نرفت.
#غذایش را خورده نخورده پاشد برود خانه مادرش برای خداحافظی. قرارشد شب بازگردد.
🍃🌹ساعت ده شب #عجله ای آمد. یازده حرکتش بود. گفتم مامان چه خبر؟
نفس عمیقی کشید و گفت:(( خونه ی مادرم #صحرای_کربلا بود.)) گفتم:(( چرا؟)) گفت:(( خواهرام جمع شدن؛ همون حالتی پیش اومد که حضرت #علی_اکبر وداع کرد و رفت میدون جنگ.))
🍃🌹به زهرا گفت بلندشو از من و مامان عکس و فیلم بگیر. بعد #علی را بغل کرد و انداختش بالا و ازش خداحافظی کرد.
🍃🌹توی اتاق گفت:(( می دونمبیقراری میکنی.))
-آره #طاقت نمیارم. باید برگردی.
-مامان! اگه شهید شدم هرروز بهت سرمیزنم.
-آره جون خودت. الکی نگو.
-مامان میام؛ بینی و بینالله #شفاعتت میکنم. قول میدم.
🍃🌹صبحبعد از نماز سریع رفتم سر گوشی ام. #پیام داده بود:(( سلام مامانم! صبحت بخیر خوبی؟ ما تهرانیم. دعاکنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم.)) #اشک از گوشه چشمم شره کرد:(( سلام پسرم خوبی عزیزم؟ نمی دونی چقدر دلتنگت شدم؛ #دلتنگ مرامت معرفتت آقاییت. آخه یه بار نشد ناراحتم کنی که حالا اینقدر گریه نکنم.))
🍃🌹ظهر پیام داد:(( سلام مامانم؛ ان شاءالله ساعت پنج عازمم تروخدا ویژه برام دعاکن... از عمق دلت #حلالم کن... دوستتون دارم...))
جواب دادم:(( محسن میگم برو راضی ام به رضای خدا ولی چطور #دوریت رو تحمل کنم؟))
🍃🌹در آخرین پیامش نوشت:(( خیلی بهتون بدی کردم با اخلاقم با رفتارم... همیشه به یاد مصیبت های #حضرت_زینب باشید.))
✍ به روایت مادر همسر
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه گاهی به پا
#خاطرات_شهدا 🌷
💓 #عاشقانه_شهدا
✍همسرشهید:
🔰داشتم با #حمید صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم #بیمارستان.
🔰گفتم چیزخاصی نیست #حمیدجان نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که #آپاندیس عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم #تحت_مراقبت باشن
🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد
خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. #دستم رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات #اتفاقی_بیفته
🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی #بین_ما جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا #طاقت نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و #نماز و #مفاتیح میخوند..
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
🔴 ↶【به ما بپیوندید 】↷
✅ کانال #برتـــر #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
❤️🍃
🌷 #خاطرات_شهدا 🌷
🌺از زبان #همسرشهید:👇
گفت:
“عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند”
قهر بودیم ، در حال #نماز خوندن بود ..😇
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ورنشسته بودم کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن😌
ولی من باز باهاش قهر بودم …!!!☹️
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت :
“غزل تمام ، نمازش تمام ،دنیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد”
باز هم بهش نگاه نکردم …
اینبار پرسید : #عاشقمی؟؟ سکوت کردم …
گفت: “عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند”
دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه ؟؟؟
گفتم : نـــــــه😐
گفت :
” لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری ”
زدم زیرِ خنده … و رو بروش نشستم …😅
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه …
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
#خدا_رو_شکر_که_هستی …😍
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضازی مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔻 #خاطرات_شهدا
✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش.
داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم
که حاجیسلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست.
لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد.
کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود.
تا نیمه آب داشت.
بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد.
انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ،
حاجی هم فرمانده ایرانی مان ،
همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛
عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
#جمعه
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
🔰پانزده سال در خانه با حجاب کامل زندگی کردم
🔹همسر شهید سید رضی موسوی: حاج آقا بسیار مهماننواز بود. محل زندگی ما کمی با دمشق فاصله داشت، ساختمانی دو طبقه بود که 4، 5 اتاق داشت. میگفت هر کسی می آید اینجا، بیاید با ما زندگی کند تا بعد از چند ماه بتواند یک خانه خوب بگیرد.
در چند سال اخیر مخصوصاً قبل از شروع جنگ داعش، یکبار نشد در خانه خودمان چادر از سر من بیفتد یا روسری از سرم بردارم، چون هر کسی که به سوریه میآمد و خانه نداشت با ما زندگی میکرد، یا اگر کسی مجرد بود میگفت بیاید با ما زندگی کند که تنها نباشد. یک اتاق محل کارش بود، اتاقی دیگر دست یک زن و شوهر بود. و یک اتاق هم دست آقایی دیگر بود. تصور کنید! حدود 15 سال با حجاب کامل در خانه خودمان زندگی میکردم. سید رضی خیلی دوست داشت من بهترین لباس ها را بپوشم و شیک باشم.
البته مدل خودم هم همین است. حاج آقا می گفت: ما که اینجا را اجاره کردیم بگذار دیگران هم زندگی کنند، می گفتم الان همه زندگیشان جداست چرا من باید با همه زندگی کنم؟
میگفت تو به خاطر من این همه صبر و گذشت کردی اینجا هم برایم گذشت کن. خودم هم ناراضی از این موقعیت نبودم. در 10، 12 سال اخیر یادم نیست که صبحانه و ناهار و شام را تنها خورده باشیم. سر سفره هم باید همه می آمدند می نشستند و حواسش بود مبادا از روی خجالت کم بخورند، خودش برای آنها غذا میکشیدند و به ما میگفت جا باز کنید بچههای دیگر هم بیایند.
#خاطرات_شهدا
#سبک_زندگی
🆔 @clad_girls | دخترانچادری