🌸 دختــران چــادری 🌸
⬛️▪️ @clad_girls
#فزت_و_رب_الکعبه ❤️
_حبیبتی زهرا!
تاج بندگی را روی سر تنظیم کردم و حاضری را زدم:《روحی لک الفدا، آماده ام! 》پاسخم باب میل بود، لبخندش شامل حالم شد:《 زهرا جان، چه خوب که مولا را منتظر نگذاشتی! 》
بعد از بیست و پنج سال زندگی مشترک حالا دیگر خوب می دانستم حرفهای او بی جهت نیست؛ در دلم جوابش را دادم:《یکی دو ساعت جلوی آینه ایستادنم را برای غیر نمی پسندی علی جان..نه؟!》
خانه را به امان خدا سپردیم و سوار بر ترک موتور شدیم.هندل اول را که زد ، گفت:《 پس آماده ای! 》حاضر جوابی کردم:《بله که هستم!》گاز موتور و سوالش را با هم گرفت:《اگر آماده هستی..از مولا علی برایم بگو ؟ من صُمٌّ بُكْمٌ !می خواهم از زبان شما فیض ببرم!》همه ی اعتماد به نفسم را در صدا ریختم و بالای موتور روی منبر رفتم:《 تابحال کسی از آخر به اول کتاب مولا را برایت خوانده؟ 》
موتور شتاب بر می دارد ، گلو صاف می کنم و بلند تر از قبل عرایضم را سر می گیرم:《از لابلای حرفها می شود عصاره ی روح را بیرون کشید..آن هم حرفهایی که لحظه مرگ می زنیم! باید کتاب آدم ها را از آخر خواند.آدم های معمولی لحظه ی مرگ اصولا فکر می کنند: فِیمَ أَفْنَى عُمُرَهُ * یعنی عمرم را در چه چیزی فنا کردم؟ اما مولا چطور؟ 》
مکث می کنم و او می فهمد به تاییدش محتاجم. می گوید:《نفست گرم..》با یک اشاره ی او جان دوباره می گیرم:《مولا علی بعد از خوردن ضربت گفت: "فزت و رب الکعبه" یعنی هم به رستگاری رسیدم و هم بر سر قول و قرارمان بودم؛ از مسیر کعبه،محل تولدم خارج نشدم و کتاب همانجا به ابتدایش می رسد: به شکاف کعبه..! 》
چانه ام تازه گرم می افتد که به حسینیه می رسیم.بمحض پیاده شدن،به ماه خیره شدم.شب قدر بود و ماه کامل! صدایی آشنا من را به خود آورد :《فزت و رب الکعبه که شما نصیب ما شدی!》
رو برگرداندم.چهره اش درست مثل ماه، نور بالا می داد.دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:《علی جان تویی؟ترسیدم..》نمیدانم چرا با این چهار حرفیه ساده، اشک مهمان ناخوانده ی ما شد..!
#میم_اصانلو
#مولا_جان
*نهج البلاغه/خطبه ۱۰۹
⬛️▪️ @clad_girls