eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
153.3هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
19.5هزار ویدیو
294 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
——¦◎※♡ ♡※◎¦—— 🔸فکر میکنم جالب باشها صحبت های دکتر "مایک ماتیوس" رو که برای دخترا و خانوما گفته براتون بگم. این آقا روانشناس مرکز مشاوره ی «عشق حقیقی» در هوستون آمریکاست. اون میگه: - خودآگاه یا ناخودآگاه ، اگه خود را از نظر جنسی ، آشکار نمایش دهید ، حتی بسیار خفیف ، بسیاری از مردان بدن شما را برای لذت بردن طلب خواهند کرد. (مقاله "برای عشق جاویدان آماده باشید" ترجمه مهدیار حمیدی) 🔸میدونین بسیار خفیفی که ایشون میگه یعنی چی؟ ● یعنی اینکه جنس مذکر -البته خیلی هاشون- با کمترین جذبه ای که از دخترا و خانوما میبینن تحریک میشن ، ولی خیلی از خانوما اینو نمیدونن. اینو دنیا میگه ها ! 🔸حالا شاید کسی سوال کنه: بر فرض که یک مرد یا جوونی تحریک شد ، خب مگه چه اتفاقی میوفته؟ 🔸نگاه کنین ، مردا رو با توجه به متفاوت بودن شخصیت شون ، میشه توی چهار دسته قرار داد که هر کدوم کاری که در مقابل تحریک شدن انجام میدن متفاوته. (عکس بالا) ۱- مجردای سـسـت ایمان ۲- افراد هـرزه و لااُبالی ۳- متأهل های سـست ایمان ۴- بقیه مردا و جـوونا @clad_girl 🌱
🌸 دختــران چــادری 🌸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 » 🎁 برایتان هدیه آوردم قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر همه هدیه آوردم. به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور. به همه یک انگشتر هدیه داد. نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه، نه، این خوب نشد می خواهم یکی دیگر بدهم. گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه؛ می‌خواهم یکی دیگر بدهم. انگشتر دیگری که واقعا زیباتر هم بود و اتفاقاً اندازه دستم بهم داد. انگشتر قبلی برایم بزرگ بود. انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دوانگشتر بوده.  🔹 یک و ساعت و نیم حال و خوب تقریبا یک ساعت و نیم سردار سلیمانی منزل ما بود. یک ساعت و نیمی که حالمان خوب بود. در حالی که منزل هر شهید حدود یک ربع بیست دقیقه می‌مانند فکر می‌کنم علت طولانی‌تر شدن ملاقات ما حضور پدر و مادر شهید و کنار ما بود و اینکه من ازدواج مجدد کردم انگار صحبت بیشتر و تمایل بیشتری داشت خانه ما بماند. 🔹 حادثه تروریستی در بغداد به من چه ارتباطی دارد؟ من شب ها موقع خواب گوشی‌ام را خاموش می‌کنم. روز شهادت حاج قاسم صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم گوشی را روشن کردم دیدم چند تماس بی‌پاسخ داشتم. برایم خیلی عجیب بود که خدایا چه شده؟ سابقه نداشته صبح جمعه این همه کسی به من زنگ بزند. اینترنت را روشن نکردم اخبار را ببینم. رفتم سراغ بچه ها و ده دقیقه بعد آمدم دیدم دوباره گوشیم خاموش است. متوجه شدم همسرم دوباره خاموش کرده. می‌خواست متوجه نشوم. پرسیدم چرا گوشی من خاموش است؟ گفت ولش کن بگذار خاموش باشد این‌جوری بهتر است. گفتم نه می خواهم بدانم چرا اینقدر با گوشی من تماس گرفتند. گفت نمی دانم آخه خبرهایی شده انگار. در فرودگاه بغداد حادثه تروریستی رخ داده. شاید کسی می خواسته این را خبر بدهد. گفتم فرودگاه بغداد به من چه ربطی دارد. البته یک استرسی گرفتم اما هر چه فکر کردم دیدم خب به من چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟ هی می پرسیدم از همسرم اما او نمی خواست مستقیم بگوید. گفتم بغداد چه ربطی به من دارد؟ گفت وقتی کسی به شما می گوید دخترم حتما این حادثه به شما هم ربط پیدا می کند. این را که گفت متوجه شدم اتفاقی برای سردار افتاده. پاهایم سست شد و نشستم سرم را گذاشتم روی میز. بدنم می لرزید.  دلمان برای هایت تنگ است 😔💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀 📖 .....عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶ بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع) دوباره دردهای کش دار و کُشنده به سراغم آمده بود. نمی دانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت می کشیدم. فکر می کردم نکند مشکلی پیش آمده! نکند نمی توانم بچه ام را به دنیا بیاورم! دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه، مخصوصا برای من ، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریز ریز گریه می کردم و با علی آقا حرف می زدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمی رسید، علی آقا را صدا می زدم. با خودم گفتم:«علی جان،کمکم کن! نکنه برای بچه مشکلی پیش ومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت می کشم. مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد، زودتر و بدون دردسر بیاد . دوست ندارم کسی زو به زحمت بندازم.» پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم... 🆔 @clad_girls
هدایت شده از مـ ح ـیا
💠 ؟ 🔷 .... حسی که دفعه اول موقع بیرون رفتن با چادر داشتم وصف نشدنی بود 😍😭 نگاه های بچه ها که به چادرم نگاه میکردن بعضی ها تشویقم میکردن و بعضی ها میگفتن بچه رو چه به چادر ولی من عاشق چادرم بودم حرف هیچ کسی نمیتونست من رو از چادرم دور کنه یه مدتی گذشت دیدم نه اینطوری نمیشه من چرا فقط میتونم با چادرم برم مدرسه؟ خب تو مدرسه که نامحرمی نیست منم صبح به صبح از در خونه سوار ماشین میشم و در مدرسه پیاده در این مدت تنها نامحرمی‌ که میبینم راننده سرویس مدرسه بود _آخه چرا نمیشه؟ من بزرگ شدم دیگه ۹ سالمه چرا نمیزارید وقتی میرم بیرون چادر بپوشم؟😭 خیلی وقت ها بود که گریه میکردم فقط برای اینکه اجازه داشته باشم با چادر برم بیرون ولی به‌جز معدود زمان ها خیلی کم پیش میومد اجازه بدن سنم کم بود ولی بازم با همین سن کمم عاشق چادرم بودم دیگه دوری ازش واسم سخت بود تصمیم آخرم رو گرفتم ✌😍 موقع بیرون رفتن از خونه یادمه داشتیم میرفتیم خونه یکی از فامیل های نزدیکمون _گفتم مامان: میشه با چادرم بیام منم؟ +مامانم گفت: نه _خیلی ناراحت شدم😞 ولی دیگه ریحانه است و راه های عجیب غریب خودش واسه حفظ چادرش🙈😅 _یا من رو با چادرم میبرید یا اصلا باهاتون نمیام این حرف از من عجیب بود من خیلی از تنهایی میترسیدم اون موقع هم میترسیدم هااا ولی می ارزید به اینکه بتونم با چادر برم خانوادم باورشون نمیشد من تنها تو خونه بمونم ولی من تصمیمم رو گرفته بودم ولی نه نشد اینم کار ساز نبود آخرشم با گریه و ناراحتی زیاد منو بدون چادر با خودشون بردن😭 چند وقت بعد نزدیک عید تو شهرمون یه نمایشگاه لوازم خانگی و... باز شده بود دوباره من 😅😂 _مامانننننن میتونم با چادرم بیام ؟ نگا داره بارون هم میاد هاااا چادر ازم محافظت میکنه خیس نشم مامانم گفت باشه بیا🥰 و اگر اشتباه نکنم همین اجازه دادن شد روزی که من تصمیم گرفتم هیچوقت چادرم رو رها نکنم😍 شده بودم مثل تشنه ایی که به آب رسیده دیگه نمیتونستم از چادرم جدا بشم 😭😍 و بالاخره من تونستم واقعا ریحانه خدا باشم واقعا ریحانه بودن رو با چادرم تجربه کردم و هیچوقت چادرم رو توی این ۵ سال از خودم جدا نکردم🖤 چون من عاشق چادرم بودم و هستم😇😍 با تمام این ها من راضیم همیشه با خودم میگم شاید همه این سختی ها لازم بود تا من قدر این نعمت رو بدونم و در برابرش کوتاهی نکنم ... _________________________ ☑️ مـ ح ـیا،خاطرات خوب http://eitaa.com/joinchat/3478519974C8685aaafc3