روزی دختر جوانی از من پرسید تو از عاشقی چه میدانی ؟ گفتم ، من در طبقه سوم هبیتیت در همسایگی ژنرال زندگی میکنم گفت ژنرال دیگر کیست ؟ گفتم مرد چهل ساله ای بود که باید بین معشوقه نوزده ساله و فرزند یک ساله اش یکی را به دیگری ترجیح میداد گفت ژنرال با وجود همسر و فرزندش ، معشوقه ای نیز داشت ؟ گفتم ژنرال همسرش را از دست داده بود گفت معشوقه اش که بود ؟
گفتم اوژنی ، برادر همسرش
ناگهان عصبانی شد و گفت آنها گناهکارند !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه کسانی که عاشق میشوند گناهکارند
گفت آنها به آن زن بیچاره که فوت کرده است خیانت کرده اند ! لبخندی زدم و گفتم آنها مرحم درد یکدیگر شدند تا بتوانند غم آن زن را فراموش کنند اما قلب هایشان سرکش تر از این حرفها بود
با اخم و تندرویی گفت من مطمئن هستم چیزی جز هوس بین آنها نبوده
آنها معنی عشق را لکه دار کرده اند
همانطور که به ساحل مارسی خیره بود گفتم آنها برای یکدیگر دویدند ..
نگاهم کرد و پرسید یعنی چه ؟ چند قدم از او فاصله گرفتم و گفتم
هنوز نمیدانی معنی دویدن دوست داشتن است ؟!
-تو برای چی اینجایی نگو که اومدی به گناهانت اعتراف کنی!
+نه رئیس..اینجام تا گناه دیگه ای رو به رخ خدات بکشم؛ اینجام تا همونطور که قولش رو دادم خدام رو جلوی تک به تک متظاهران بب//وسم!
تا آخر عمر درگیر منی،
و تظاهر میکنی که نیستی،
مقایسه تو رو از پا در میاره،
و کسی مثل من رو پیدا نمیکنی.
من میدونم به کجای قلبت شلیک کردم.
فکر کردی میتونی من رو فراموش کنی؟
در انتهای خیالات ذهن ، آن سوی رویاها ،آن سوی آرزوهایی که گمان میکنی روزی به واقعیت تبدیل میشود، حقیقتی تلخ نشسته و گریه میکند. فریاد میکشد و هر لحظه تلنگر میزند تا اندک امیدی که باقی مانده را هم به خاکستر بکشاند.
آسمان خبر از دلباخته دلان داشت و چه به سادگی درد هایشان را با اشکهایش مداوا میکرد!
او دور بود شاید فرسنگها دور مثلا آن طرف دنیا، شایدهم فقط ده قدم از من فاصله داشت شاید اگر ده قدم برمیداشتم میتوانستم سرمای دستانش را حس کنم شاید جسم هایمان تنها با ده قدم دوباره به هم باز میگشتند اما دل هایمان... امان از دل هایمان؛