در انتهای خیالات ذهن ، آن سوی رویاها ،آن سوی آرزوهایی که گمان میکنی روزی به واقعیت تبدیل میشود، حقیقتی تلخ نشسته و گریه میکند. فریاد میکشد و هر لحظه تلنگر میزند تا اندک امیدی که باقی مانده را هم به خاکستر بکشاند.
آسمان خبر از دلباخته دلان داشت و چه به سادگی درد هایشان را با اشکهایش مداوا میکرد!
او دور بود شاید فرسنگها دور مثلا آن طرف دنیا، شایدهم فقط ده قدم از من فاصله داشت شاید اگر ده قدم برمیداشتم میتوانستم سرمای دستانش را حس کنم شاید جسم هایمان تنها با ده قدم دوباره به هم باز میگشتند اما دل هایمان... امان از دل هایمان؛