عارفی معروف به نانوایی رفت و
چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا
به او نان نداد و عابد رفت...
مردی که آنجا بود عابد را شناخت.
به نانوا گفت این مرد را می شناسی...؟
گفت: نه...
مردگفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم .
دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم. عابد قبول نکرد...
نانوا گفت اگر قبول کنی
من امشب تمام آبادی را طعام می دهم .
عابد قبول کرد .
وقتی همه شام خوردند.
نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد :
#دوزخ یعنی اینکه
تو برای #رضای_خدا یک نان
به بنده ی خدا ندادی
ولی برای رضایت دل بنده ی خدا
یک آبادی را نان دادی...!
#حرف_حساب