❣ نامه را از پستچی تحویل میگیرم و نگاهی به پشت آن میاندازم. از طرف بنیاد شهید است.
آن را که باز میکنم داخلش یک کاغذ با مضمون تبریک شهادت است و یک یادداشت ضمیمهاش که نوشته:
«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا... امروز پنجمین روز است که محاصرهایم... آتش سنگین است... تشنگی امانمان را بریده... شهدا آن طرف، گوشه کانال آرام خوابیدهاند... چند نفر از بچهها زخمی هستند. اما حسرت یک آخ را روی دلمان گذاشتهاند... آب قمقمهها را که جیرهبندی کرده بودیم، دیروز تمام شد... فدای لب تشنهات پسر فاطمه(سلامالله علیها)... شلمچه، لشگر 23 انصار الحسین، گردان 2 تخریب، بسیجی حمید ابراهیم فر»
در را میبندم و نامه را بو میکنم. پشت به در میدهم و با گوشهی چادر اشکهایم را پاک میکنم.
***
نوشته : حمزه علی پور از تهران
#داستان
🌷
#داستان
✅راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد
از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جا
شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن
بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از
همین قبیل شکایات...
✍️چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از
خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده
شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر
میرفت امکان سقوط اش بود!!!
به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم
.اگر خداوند دری را می بندد .دست از
کوبیدنش بردارید.
هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود .به این
بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست
ارزش شما بیشتر از ان است.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
#داستان
جمعه ۲۱ مهرماه سر ظهر از میدان پلیس قم، مردی را که معلوم بود عجله دارد سوار کردم. حدود ۵۰ ساله بود و پلاستیکی در دست داشت.
تا نشست گفت: «حاج آقا! امروز صبح رفته بودم سر مزار مرحوم پدرم که موتورم را دزدیدند. ۶۰ میلیون پولش بود و هنوز ۲۰ میلیون از قسطهایش باقی مانده است.»
خواستم کمی دلداریاش دهم که گفت: «حالا این که چیزی نیست، سه ماه است همسرم سکته مغزی کرده است و در کماست. دکترها گفتهاند که تا چند روز دیگر به هوش نیاید، اعضایش را به بقیه میدهند. مگر میتوانند بدون اجازه من این کار را بکنند؟!»
این را گفت و با کمی لحن تندتر ادامه داد: «چند روز پیش یکی از دکترها مرا کنار کشید و گفت که یک آمپولی هست که میتواند همسرت را به هوش بیاورد، ولی گران است و یک میلیارد هزینهاش میشود. من هم به او گفتم مرد حسابی چرا میگویی آمپول یک میلیارد است؟ بگو یک میلیارد به من رشوه بده تا جان زنت را نجات بدهم!»
در طول این مدت با خودم می گفتم که این بنده خدا چقدر تحت فشار است و البته سعی میکردم با جملات کوتاهی آرامَش کنم... .
کمی که گذشت، گفت مداح است و در کوچه آهنی، مغازه لباس بچه دارد. میگفت به سبک شیرازی میخواند و به این سبک مشهور است. کمی از او خواستم و برایم خواند؛ سبکی نزدیک سبک دشتی بود (البته با تفاوتهایی).
با زبان گرم و داشمشتیاش خیلی اصرار میکرد که حتما برای خرید لباس بچهها به مغازهاش بروم. به او گفتم به شرط اینکه پول لباسها را بگیرد، حتما به او سر می زنم. به روح پدرش قسم خورد که پول نخواهد گرفت.
دیگر به شهر قائم رسیده بودیم. در حال پیاده شدن از او پرسیدم که اینجا چکار دارد؟ در حالی که در ماشین را میبست گفت: «اینجا فقیری است که برای بچههایش لباس ندارد. از مغازه برایش لباس آوردهام... .»
دو قدم بر نداشته، برگشت. سرش را از پنجره ماشین داخل آورد گفت: «هرکاری میکنم، از صبح تا الان نمیتوانم دزد موتورم را نفرین کنم. با خودم میگویم شاید احتیاج داشته که برده است! ولی از خدا میخواهم که اگر احتیاج ندارد، به دلش بیندازد و موتور من را برگرداند، عصای دستم بود... .»
او رفت و من را مبهوت رها کرد. از ظهر تاکنون ذهنم درگیر این سؤال است: چقدر قدرت ایمان ناشناخته است؟! چقدر میتواند انسان را بزرگ کند و تابآوریاش را فوق تصور نماید!
پ.ن: همهٔ انسانها و مخصوصا بندگان واقعی خدا، مشکلاتی در زندگیشان دارند، اما با زندگی مشکل ندارند. کسی که بندهٔ خدا نباشد، هم مشکل دارد و هم با زندگی مشکل دارد، یعنی تحمل مشکلات زندگی را ندارد.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_دلدادگان
╭┅──=======──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──=======──┅╯