eitaa logo
| مَعْبــَـــــــ🌴ــــــرْ |    
320 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
34 فایل
〰〰𝓜𝓐𝓑𝓐𝓡〰〰 〰〰
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه خاطرات کوتاه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱ همه لباس نظامی داشتند، جز او. قاچاقی آمده بود. مسئول تداركات برايش لباس نظامی آورد. ¤¤¤ پاچه آن، نيم متر از پايين آویزان بود •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۲ پدر گفت: خواهرت رو به كی می‌سپاری و ميری؟ پدر و مادرش را به كناری كشيد و آهسته گفت: «علی‌اكبر چطور از سكينه جدا شد؟ اگه ما امـروز نـريم، روز قيامـت مسئوليم. شهدا به گردن ما حق دارند!» پدر گريه كرد. پسر بی‌تاب شد. ـ شما بايد منو مثل امام حسين كه علي‌اكبر رو تشويق می‌كـرد، بـرای رفتن به جنگ تشويق كنيد •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۳ با عصبانيت فرياد زدم: ـ اين بچه رو كی آورده اينجا؟ مرد ميانسالی برای وساطت آمد: ـ برش نگردونيد. اين بچه حالا كه اومده، مـن خـودم ازش مراقبـت مز‌كنم. گفتم: «نميشه پدرجان! اين بچه فردا پدر و مادرش مشكل درست می‌كنند. اگه اين بچه شهيد بشه، مردم بدبين می‌شن.» ¤¤¤ گفت: «پدر اين بچه منم! خواهش می‌كنم بگذاريد بمونه. ۱۳ سالشه امـا بـه اندازة يه مرد •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۴ پدرش بالای سرش بود. قـول داده بـود مـواظبش باشـد، والاّ اجـازه نمی‌دادم يك بچه ۱۳ ساله آنجا بماند. عازم ام‌الطويل بوديم؛ با نگرانی به قامت كوچكش نگاه كردم. ـ فكر نمی‌كنم روحيه شلمچه و اين حرفها رو داشته باشی! خنده زيركانه‌ای تحويلم داد و گفت: «فلفل نبين چه ريزه، بشكن ببين چه تيزه!» •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۵ با بسته‌ای به خانه آمد. ـ اين بسته چيه پسرم؟ ـ از دست مسئولان اعزام كلافه شده‌ام. همش ميگن قدت كوتاهه! اين كفشهای پاشنه بلند رو خريدم تا متوجه نشن. خنده‌ام گرفته بود. وقتی از در خانه خارج شد، با خودم گفتم دوبـاره برمی‌گردد. ¤¤¤ سه ماه گذشت. وقتی به خانه آمد، تعريـف كـرد كـه مـسئول اعـزام متوجه كفش‌هايش شده بود و به همين خاطر با رفتـنش موافقـت كـرده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱. وحيد گل محمدی ۲. علی ياقوتی ۳. سردار رضا ميرزايی ۴. سردار رضا ميرزايی ۵. مادر شهيد ابراهيم رستمی
مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۶ اولين كسی بود كه سوار قايق شد. با عصبانيت از يقه لباسش گـرفتم و پرتش كردم بيرون. ـ كی به تو گفته بيای اينجا؟ مگه قرار نبود برت گردونند عقب؟ ◇◇◇ قايق دوم به پد غربی رسيد. نشسته بود توی قايق. لجم گرفته بود اما ديگر كاری از دستم بر نمی‌آمد. ۱۳ ،۱۴ سال بيشتر نداشت. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۷ انگار يكی بهش گفت برو هيچـی نمـی‌شـه. بـه سـرعت رفـت زيـر اتوبوس و به ماشين چسبيد. بـه جـاده نگـاه نمـی‌كـرد. مـی‌دانـست كـه چشمانش سياهی می‌رود. تصميم داشت ماشين هـر كجـا ايـستاد پـايين بيايد. ◇◇◇ ماشين بعد از ۵۰ متر ايستاد. مثل موشـك پريـد پـايين. دوسـتانش از پنجره اتوبوس حيرت‌زده نگاهش می‌كردند. ◇◇◇ اتوبوس به راه افتاد. ماجرا را داخل ماشين بـرای دوسـتانش تعريـف كرد. رنگ از روی همه پريده بود.. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۸ مسئول واحد نمراتش را نگاه كرد. ـ آقا اين بچه داره كلك ميزنه! مگه ممكنه يه اينطور دانـش‌آمـوزی رو اخراج كنند؟ همه نمراتش بالای هفده‌ست، حتماً از مدرسه فرار كرده! ◇◇◇ به زحمت آنها را راضی كرد. لحظه آخر پدرش مـانع اعـزامش شـد؛ هنوز كوچك بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۹ ـ حالا كه اجازه نمی‌ديد برم جبهه، بايد خودت به خدا جواب بدی! ◇◇◇ صبح زود پدر از خواب بيدار شد. ـ آقاجون اگه می‌خوای بری جبهه، خدا به همراهت... بلند شو برو! ◇◇◇ در خواب ديده بود روحانی روستا و يك سيد به ديدن مردم آمده‌اند. با همه احوالپرسی كرده بودند، به جز او! •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۰ نوجوان با عجله به محل اعزام رسيد، امـا اتوبـوس در حـال حركـت بود. دير رسيده بود. با اشك و آه اتوبوس را كه دور می‌شد تماشا كرد. ◇◇◇ اتوبوس برگشت؛ دچار اشكال شده بود. نوجوان شانس آورده بود ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۶. سردار رضا ميرزايی ۷. يوسف كريمی رفيع ۸. جهانشير يوسفی ۹. علي عسگری ۱۰. امير حسين فلاح
م_ا: ❣ مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۱ وقتی بچه ها سوار تويوتا می‌شدند، هر كجا كه بود به سرعت خودش رو می‌رساند و آخرين توصيه‌ها را می‌كرد. ـ بچه‌هـا يـادتون نـره! وقتـی ماشـين راه افتـاد، حتمـاً هفـت مرتبـه «قل هواالله‌احد» بخونيد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲ اولين بار بود كه به جبهه می‌آمد. شايد تـا آن لحظـه كـه حتـی يـك خمپاره نزديكش نخورده بود و يك عراقی هم نديده بود، هنـوز بـاورش نمی‌شد كه جنگ، جنگ است. با تعجب پرسيد: ـ اونا كی‌اند؟ ـ غريبه نيستند؛ عراقی‌اند! يكباره از هوش رفت. حالش كـه جـا آمـد، بـه شـدت گريـه كـرد. ميخواست برگردد! °°°° يك هفته گذشت. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما ديگر همان آدم نبـود؛ شده بود يكی از داوطلب‌های دائمی •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۳ تشييع جنازه يكی از شهدای روستا بود. °°°° در مراسم فاتحه، وصيتنامه‌اش را با صدای بلند خواندند. اشك در چشم همه جمع شده بـود. چنـد جـوان در گوشـه مـسجد نشسته بودند و گوش ميدادند. °°°° عازم جبهه بودند؛ همان چند جوان. وصيتنامه كار خودش را كـرده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۴ برادر كوچك دانش‌آموز بود و برادر بزرگ معلم. برادر كوچك كه شهيد شد، برادر بزرگ به فكر رفتن افتاد. گفتم: «زحمت شما توی مدرسـه و تربيـت بچـه‌هـا كمتـر از جنـگ نيست!» گفت: "تا امروز اين كـارو مـن كـردم، از ايـن بـه بعـد ديگـه نوبـت ديگرانه". •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۵ چفيه‌اش را از گردن باز كرد و گفت: ـ بچه‌ها هر چی تخمه و آجيل داريد، بريزيد اينجا... °°°° چفيه پر شده بود از تخمه و آجيل. از اول اتوبـوس شـروع كـرد بـه تقسيم كردن. به هر كس به اندازه يك ليوان تخمه رسید. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۱. احمد خاوری ۱۲. سردار جمشيد ايمانی ۱۳. احمد نوروزی ۱۴. سردار قاسمی ۱۵. رضا بياناتی 🌷