فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هجدهم آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر ز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نوزدهم
دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن بست باریک متوقف شد. آرش زودتر از من از ماشین پیاده شد و در ساختمان را برای پسر جوانی که تمام زندگی من را بار نیسانش کرده بود، باز کرد.پشت سر آرش از پله های تنگ و بدون نور ساختمان بالا رفتم و وارد خانه ای کوچک و کثیف شدم. در همان نگاه اول خانه توی ذوقم خورد. خانه ی عزیز بزرگ و دلباز بود یا یک حیاط وسیع پر از درخت. خانه ی خاله هم بزرگ بود و حیاط خوبی داشت. ولی این خانه بیش از چهل متر نبود. یک سوئیت یک خوابه با یک آشپزخانه کوچک.ساختمان، حمام مستقلی نداشت و داخل دستشویی دوشی برای استحمام گذاشته بودند.دیوارها کثیف و پر از سوراخ و ضرب خوردگی بود. شیر دستشویی چکه می کرد و از چاه خانه بوی بدی بیرون می زد.
تنها نقطه مثبت خانه بالکن کوچکی بود که از بالای آن می شد پارک پشت خانه را دید. در مدتی که کارگرها وسایل را داخل خانه می گذاشتند. آذین به بغل کف بالکن نشسته بودم و به بچه های که توی زمین بازی پارک، مشغول بازی بودند، نگاه می کردم. نمی خواستم به چیزی فکر کنم. در واقع از فکر کردن می ترسیدم. از فکر کردن به آینده ای که جلوی رویم بود، می ترسیدم. از فکر کردن به این که چطور باید به تنهای در این خانه زندگی کنم می ترسیدم.می خواستم تا آنجا که می توانم از واقعیت فرار کنم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ کدام از این مسائل به من مربوط نمی شود.انگار این من نیستم که قرار است تک و تنها در این خانه زندگی کنم. انگار داشتم یک فیلم سینمایی بد و ترسناک را نگاه می کردم.فیلمی که هر وقت دوست داشتم می توانستم با خاموش کردن تلویزیون به نمایشش پایان دهم.
- سحر بیا کارت دارم. با شنیدن صدای آرش از جایم بلند شدم و به هال برگشتم. کارگرها وسایل را همانجا رها کرده بودند و رفته بودند.آرش تشک تخت خواب دو نفرمان را که تنها چیزی بود که بعد از ازدواج خریده بودیم روی زمین انداخت و گفت:
- آذین و بخوابون اینجا. خودت هم بشین کارت دارم.آذین را روی تشک گذاشتم و خودم هم کنارش روی تشک نشستم. آرش هم رو به رویم نشست.کیف چرمیش را که از صبح همراهش بود باز کرد و از داخلش پاکتی را که بنگاه دار به او داده بود، بیرون کشید و جلوی رویم گذاشت.
- این اجاره نامته. مدارکت هم تو همین پاکته.
- اجاره نامه ام؟
- آره اجاره نامت. اجاره نامه به نام خودته. یعنی از امروز خودت طرف حساب صابخونه ای. می خوای اینجا بشینی. می خوای بلند شی بری یه جای دیگه. هر کاری می خوای بکنی دیگه به من ربط نداره. خیلی گشتم تا یه خونه با رهن کامل برات پیدا کنم که مجبور نباشی امسال اجاره ای به صاحبخونه پرداخت کنی ولی سالهای بعد به خودت بستگی داره.پول پیشم مال خودته.یه جوری مهریه اته هر چند تو مهریه نداشتی ولی خب نمی شد بذارم دست خالی بری. ولی بعد از اینش دیگه به من ربطی نداره.از ترس چشمانم گشاد شد. یعنی چه که دیگر به او ربطی ندارد؟ مگر نگفته بود هوایمان را دارد؟ مگر نگفته بود کنارمان می ماند؟چطور می خواست من را با آن مردک هیز چشم چران طرف کند. اگر به سراغم می آمد چه؟ اگر از من چیز نامعقولی می خواست من چه جوابی باید به او می دادم؟ من که از این چیزها سر در نمی آوردم. من که بلد نبودم.آرش بی توجه به حال خراب من دوباره دست داخل کیفش کرد و برگه دیگری را بیرون کشید و روی پاکت اجاره نامه گذاشت.
- این آدرس یه درمونگاه همین اطرافه. حرف زدم که به عنوان منشی اونجا کار کنی. برای این کار به چند نفر رو انداختم، لطفاً کارت و درست انجام بده که من شرمنده نشم.کار؟ گفته بود برایم کار پیدا می کند ولی فکر نمی کردم به این زودی باید سر کار بروم. من هنوز آمادگی کار کردن نداشتم. اصلاً با یک بچه کوچک چطوری باید کار می کردم؟ با آذین باید چه می کردم؟ مگر کار کردن برای زن ها بد نبود؟ مگر وظیفه زن این نبود که توی خانه بنشیند و بچه بزرگ کند؟آرش دوباره دست داخل کیفش کرد و این دفعه یک بسته تراول از داخل کیفش بیرون کشید.
- این پول برای خرج دو ماه تو آذین بسه. تا وقتی که حقوقت بیاد می تونی با این پول اموراتت و بگذرونی ولی وقتی تموم شد سراغ من نیا. این پول اولین و آخرین پولی که بهت می دم. بعد از این خودت می دونی و خودت.بلاخره توانستم دهانم را باز کنم و حرف بزنم.
- آرش تو گفتی هوامون و دار..............
سرم فریاد زد:
- داشتم دیگه. بیشتر از این ازم چی می خوای؟ یه نگاه به دور و ورت بکن. برات خونه گرفتم. برات کار پیدا کردم. بهت پول نقد دادم. دیگه چی می خوای؟ کدوم آدمی این همه کار برای زن سابقش می کنه. حتی تو اسباب کشی کمکت کردم و بدون اجازه مامان از وسایل عزیز بهت دادم که لنگ نمونی. بازم بیشتر می خوای؟
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نوزدهم دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستم
اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه کار برایم کرده بود؟ چرا طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً این من بودم که با بی انصافی زندگی مشترکمان را به هم زده بودم و این او بود که با سخاوتمندی حق و حقوقم را داده بود. این چاهی بود که او برایم کنده بود، پس چرا طلبکار بود؟با صدای که بدبختی و بیچارگی از آن می بارید، پرسیدم:
- حالا من باید چیکار کنم؟
- هر کاری دوست داری. فقط مزاحم من نشو.دلم شکست. من را مزاحم زندگیش می دانست. می خواست من را به طور کامل از زندگیش حذف کند.
- من مزاحمتم؟ من که هر کاری گفتی کردم.
- نگفتم مزاحمی. گفتم مزاحم نشو. ببین سحر. نازنین دوست نداره تو، توی زندگی من باشی. می فهمی؟ دوست نداره من با تو در تماس باشم. دوست نداره بهت پول بدم یا باهات حرف بزنم. پس امروز آخرین روزیه که ما با هم حرف می زنیم. هر اتفاقی هم افتاد به من زنگ نمی زنی. جلو روم سبز نمی شی. حتی اگه تصادفی من و تو خیابون دیدی روت و بر می گردونی و می ری. انگار من وجود ندارم. می فهمیدی چی می گم؟دستی من را میان تاریکی پرت کرد. بدنم بی حس شد و نفسم بند آمد. آرش چه می گفت؟ دیگر نباید او را می دیدم؟ دیگر نباید با او حرف می زدم؟ مگر می شد؟من بدون آرش نمی توانستم زندگی کنم. من بدون آرش می مردم. او قرار بود به ما سر بزند او قرار بود هوایمان را داشته باشد.خودش گفته بود. خودش قول داده بود. من این خفت و خاری را تحمل کرده بودم تا آرش را از دست ندهم. من به ساز آرش رقصیده بودم تا سایه اش بالای سر آذین باشد. پس این حرفها چه معنی میداد.نالیدم:
- آرش چرا این جوری حرف میزنی؟.......... یعنی چی نباید همدیگه رو ببینیم؟من بدون تو چیکار کنم؟نفس کلافه اش را بیرون داد.
- من نمی دونم. هر کاری دوس داری بکن. من بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم سحر. نازنین حساسه و من نمی خوام ناراحت بشه. شرط کرده باهات هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم. منم شرطش و قبول کردم. اگه دوسم داری کاری نکن که توی زندگیم مشکل پیش بیاد.آخرین تیر ترکشم را رها کردم:
- پس آذین چی؟توی صورتم براق شد.
- آذین چی؟ اگه فکر کردی به بهونه بچه می تونی خودت و به من بچسبونی اشتباه کردی. من هیچ علاقه ای به اون بچه ندارم. ولی اگه ببینم می خوای ازش سوءاستفاده کنی تا زندگی من و بهم بزنی. بچه رو ازت می گیرم و کاری می کنم که نتونی تا آخر عمر ببینیش. پس بشین زندگیت و کن و کاری هم به زندگی من نداشته باش. این آخرین حرفم سحر فهمیدی.خیره به چشم هایش اجازه دادم اشک های حلقه زده درون چشم هایم راه شان را به سمت صورتم باز کنند.انگار از دیدن اشک هایم معذب شده بود که کیفش را چنگ زد و از جایش بلند شد.
- من می رم محضر برای خوندن صیغه طلاق. تو لازم نیست باشی. خود حاج آقا از طرف تو صیغه رو می خونه.لحن صدایش ملایم تر و مهربان تر شد.
- سحر همه چیز بین من و تو تموم شده. هر چی زودتر این و قبول کنی برای خودت بهتره.چیزی نگفتم. گیج تر از آن بودم که حرفی بزنم. باورم نمی شد آرش می خواست من و آذین را این طور بی کس و تنها رها کند و برود. آن هم وقتی رابطه ام را با کل فامیل به هم زده بود.آرش چند ثانیه دیگر هم به صورت غرق در اشک من خیره ماند و بعد با سرعت از خانه بیرون رفت. خودم را روی تشک کنار آذین انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم من تمام این خفت را پذیرفته بودم تا آرش را در کنار خودم داشته باشم. اجازه دادم تا بدنام شوم تا آرش گاهی به من سر بزند و برای دخترش پدری کند.حالا او از من می خواست که هرگز به سراغش نروم و اگر جایی اتفاقی او را دیدم، راهم را کج کنم و از او دور شوم.غلتی زدم و به سقف سفید بالای سرم خیره شدم. چرا آرش این کار را با من کرد؟ مگر دوستم نداشت؟ داشت. مطمئنم آرش دوستم داشت. یعنی هنوز هم دوستم دارد.
خودش گفت که دوستم دارد و دلش برایم تنگ می شود. همه این کارها به خاطر نازنین بود. اگر نازنین از او نمی خواست رهایمان نمی کرد.آرش من و آذین را به خاطر نازنین ترک کرد. روزی به اشتباهش پی می برد و به سمت مان برمی گشت.فقط باید صبر می کردم. باید صبر می کردم. باید صبر می کردم.نمی دانم چقدر به آینده و برگشت آرش فکر کردم که خوابم برد ولی وقتی دوباره چشم هایم را باز کردم، هوا تاریک شده بود و صدای گریه آذین خانه را پر کرده بود.آذین کنارم نبود و در آن تاریکی نمی توانستم پیدایش کنم.کورمال کورمال به دنیال موبایلم گشتم. روی زمین کنار تشک افتاده بود. به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود. نزدیک به چهار ساعت خوابیده بودم.چراغ قوه موبایل را روشن کردم و نورش را دور تا دور هال چرخاندم. آذین کمی دورتر میان دو جعبه نشسته بود و گریه می کرد.
ایشون مرحوم حاج احمد کافی هستن.
نسل ما بیشتر با صدای گرمشون خاطره داریم
دهہ شصتےها
@dahee60