🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
حس تنهای درونم
می گوید:
تو خدارا داری☺️
و
خدا اول آخر باتوست☝️
و
خداوند عشق است❤️💕
#سهراب_سپهری
@Dariche1
در پیش من آتش مزن بال و پرت را
خونین مکن جان پدر چشمترت را
فردا همینکه جمع کردی بسترم را
آماده کن کمکم عزیزم بسترت را
آماده کن از آن کفنها دومین را
بیرون بیاور یادگار مادرت را
بگذار روی سینهام باشد حسینت
بگذار بر قلبم حسن را، دخترت را
بگذار با طفلان تو قدری بسوزم
حالا بگویم حرفهای آخرت را
زاری مکن بر حال من با حال و روزت
خاکی مکن دنبال بابا معجرت را
تو بار شیشه داری و میترسم از تو
خیلی مواظب باش طفل دیگرت را
وقتی که میریزند هیزم روی هیزم
وقتی که میسوزاند آتش، سنگرت را
بابا حواست باشد آنجا محسنت را
بابا مواظب باش پشت در، سرت را
ای کاش میشد روضۀ باز و نمیشد
وقتی علی میشوید آهسته پرت را
این جملۀ آخر عزیزم با حسین است:
«با خود مبر در قتلگه انگشترت را»
شهادتِ #پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم
سروده حسن #لطفى
◾️بیست هشتم #صفر
@Dariche1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداهر روز صبح
زنگ بیدارباش رامیزند!
خورشید میتابد و
شهر،خمیازه میکشد
گلها رو به
سوی تومیکنندو
شاداب میشوند..
سلام ✋صبح زیباتون بخیر♥
@Dariche1
💔💘🖐
ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن
#فاضل_نظری
@Dariche1
💞💓💗
در آغوش هم
در اين دايره بى پايان
من امتداد توام
يا تو امتداد منى ؟
@Dariche1
🌊🌪🌟
خوشبختی همین کنار هم بودن هاست
همین دوست داشتن هاست
خوشبختی همین لحظه های ماست
همین ثانیه هایی ست که در شتاب زندگی گمشان کرده ایم
@Dariche1
😍🤩💗💗
زندگی را باید کنار گذاشت؛
گاهی حواس را پرت می کند
آدم باید شش دانگ حواسش
به دوست داشتن تو باشد
@Dariche1
💞💕💞💕💞💕💞💕💞💕💞💕
در آغوشم که می گیری
معاهده های صلح تاریخ را به چالش می کشی
عطر پیراهنت
بهترین سفیر صلح جهان است!
@Dariche1
🍂🍁🥀
حریق خزان بود!
همه برگ ها آتش سرخ،
همه شاخه ها شعلهء زرد،
درختان، همه دودِ پیچان
به تاراج باد!
و برگی که می سوخت،
میریخت،
می مُرد.
و جامی ــ سزاوار چندین هزار نفرین ــ
که بر سنگ می خورد!
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست.
و باد غریب،
عبوس از بر شاخه ها می گذشت،
و سر در پی برگ ها می گذاشت.
فضا را، صدای غم آلود برگی، که فریاد می زد،
و برگی که دشنام می داد،
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد.
و در چشم برگی که خاموشِ خاموش می سوخت
نگاهی، که نفرین به پاییز می کرد!
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود!
که توفان بی رحم اندوه،
به هر سو که می خواست، می تاخت،
می کوفت، می زد،
به تاراج می برد!
و جانی،
که چون برگ،
می سوخت، می ریخت، می مرد!
و جامی
ــ سزاوار نفرین! ــ
که بر سنگ می خورد!
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم
و در گوشِ برگی ــ که خاموش می سوخت ــ گفتم:
ــ مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ!
که گر دستِ بیداد تقدیر کور،
تو را می دواند به دنبال باد؛
مرا می دواند به دنبال هیچ...
@Dariche1