دلش لک زده بود برای آغوشش.تحملِ فشارِ این بغض را نداشت!اگر داشت که هر روز صورتش خیس اشک نبود...!
چیزی روی قلبش سنگینی می کرد.به سختی نفس می کشید.نفس هایش بودی دلتنگی می داد.سخت بود نفس کشیدن توی هوایی که او نفس نمی کشید...!
عکس هایش را که می دید غم دنیا روی سرش هوار میشد.زیبایی لبخندش وصف نا شدنی نبود.لبخندی که تا عمق جانش نفوذ می کرد و او را هم به خنده وا می داشت!
هر کس و هر جا را که می دید یادش می افتاد.از حرم و مسجد گرفته تا صدای اذان و همین انگشتر عقیق،تنها یادگاری که برایش به جا گذاشته بود!
قفسه سینه اش درد می کرد.پس چرا توی این خانه بزرگ هوا برای نفس کشیدن نبود.سر خورد کنار دیوار و چشم هایش را بست.سرش را تکیه داد به دیوار و آرام لب زد:
-میشه بغلم کنی؟دارم از دست میرما...!
دارُالشِفا
دلش لک زده بود برای آغوشش.تحملِ فشارِ این بغض را نداشت!اگر داشت که هر روز صورتش خیس اشک نبود...! چیز
آنقدر می فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود اگر زود بیایی دیر است!
دارُالشِفا
سید میبینید یا حاجی؟😂 #حامین "🤍@Hamin_mahfel"
وقتی یه روحن تو دو تا بدن:)))