چفیهء زرد رنگ عربی ام را روی چادرم می اندازم. نگاهم گنبد را می کاود. دانه های اشک آرام روی صورتم سر می خورند. نگاهم می رود روی سارا. صورتش کامل خیس شده. صدای آقای فاطمی نیا طنین انداز می شود. نگاهم بر می گردد روی حرم.
چشمانم را را باز می کنم. نه حرم هست و نه سارا، نه آقای فاطمی نیا و صورت های خیس،نه تصویر تار گنبد و نه صدای نقاره خانه.
چفیه را میان انگشت هایم می فشارم...:)!
#مرورِخاطرات
دلم تنگ میشود برایش. گوشی را بر میدارم و برای بار هزارم پیام هایش را می خوانم. صدای رسول گفتنش توی گوشم اکو می شود. چرا رسول صدایم می زد؟چرا محمد خطابش می کردم؟مسخره است. اصلا با همین مسخره بازی هایش دلم را برد،با همان خنده های از ته دلش. دوباره تصورش میکنم. با همان مانتوی سبز آبی و مقنعه سرمه ای رو به رویم نشسته و به شوخی هایم می خندد. به آنی قفسه سینه ام تیر می کشد. نفس هایم تو خالی است. تمام توانم را جمع می کنم و به یکباره اسمش را فریاد می زنم:زینبِ من...:)!🖤
#مرورخاطرات