#اخلاق_پسندیده
از اخنف بن قیس سوال کردند: از چه کسی حسن خلق را آموختی؟
گفت از( قیس بن عاصم )
روزی در خانه اش نشسته بودیم در این هنگام کنیزی از کنیزان وی سیخ آهنی داغ که تازه با گوشت کباب کرده بود در دست داشت، گوشت ها را از سیخ بیرون آورد و سیخ را به پشت سر انداخت، ناگاه سیخ داغ به روی پسر قیس افتاد، جابجا او را کشت.
کنیز از این پیش آمد فوق العاده ناراحت شد، بسیار ترسید و یقین کرد که مولایش دستور قتل او را می دهد.
لکن قیس با کمال بردباری به کنیز گفت: نترس تو را در راه خدا آزاد کردم لاخوف علیک و انت حُرّ لوجه الله
منبع: پندهای جاویدان ص193 مولف: محد محمدی اشتهاردی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دو نفر زن ، كه يكى مؤمن و ديگرى از دشمنان اسلام بود، در مطلبى دينى با هم اختلاف نظر داشتند.
براى حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيدند و موضوع را طرح كردند.
چون حق با زن مؤمن بود،
حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتارش را با دليل و برهان تاييد كرد و بدين وسيله زن مؤمن بر زن دشمن پيروز گشت و از اين پيروزى خوشحال شد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به زن مؤمن فرمود:
فرشتگان خدا بيشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شيطان و پيروانش نيز بيشتر از غم و اندوه زن دشمن مى باشد.
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
در عوض خدمتى كه فاطمه به اين زن مؤمن كرد، بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعيين شده بود، قرار دهيد و همين روش را درباره هر دانشمندى كه با علمش مؤمنى را تقويت كند - كه بر معاندى پيروز گردد - مراعات كنيد و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهيد!
___________________
«داستانهاى بحارالانوار»
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
آيت الله بهجت(ره):
♦️تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان
♦️می نشینی بگو یا صاحب الزمان
♦️برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان
✨ صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن؛
✨ شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو "السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب.
🔵 شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد, شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد.
🔹دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
🌟 و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است:
🔸که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مُباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشن.
🌺 شما تهذیب نفس کنید من خودم سراغ شما می آیم
حجه الاسلام قدس مى گوید: در تهران استاد روحانیى بود که لُمْعَتَیْن را تدریس مى کرد، مطّلع شد که گاهى از یکى از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلى عالى نبود، کارهایى نسبتاً خارق العاده انجام می دهد. روزى چاقوى استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نى بود، و نویسندگان چاقوى کوچک ظریفى براى درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلى به آن علاقه داشت ، گم مى شود و وى هر چه مى گردد آن را پیدا نمى کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانى مى شود، مدتى بدین منوال مى گذرد و چاقو پیدا نمى شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمى شود.
روزى آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد مى گوید: ((آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهى دارند.)) آقا یادش مى آید و تعجّب مى کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است . از اینجا دیگر یقین مى کند که او با (اولیاى خدا) سر و کار دارد،
روزى به او مى گوید: بعد از درس با شما کارى دارم . چون خلوت مى شود مى گوید: آقاى عزیز، مسلّم است که شما با جایى ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج ) مشرف مى شوید؟ استاد اصرار مى کند و شاگرد ناچار مى شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد مى گوید: عزیزم ، این بار وقتى مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح مى دانند چند دقیقه اى اجازه تشرّف به حقیر بدهند.
مدتى مى گذرد و آقاى طلبه چیزى نمى گوید و آقاى استاد هم از ترس اینکه نکند جواب ، منفى باشد جراءت نمى کند از او سؤ ال کند ولى به جهت طولانى شدن مدّت ، صبر آقا تمام مى شود و روزى به وى مى گوید: آقاى عزیز، از عرض پیام من خبرى نشد؟ مى بیند که وى (به اصطلاح ) این پا و آن پا مى کند. آقا مى گوید: عزیزم ، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودى (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)آن طلبه با نهایت ناراحتى مى گوید آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم ، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما مى آیم.
📚 منبع:
برگی از دفتر افتاب//رضاباقی زاده
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید
🌺 داستان بسیار زیبا و تاثیر گذار
🌺 #استاد_عالی
آیا به عهدمان با امام زمان صلوات الله علیه وفادار بودهایم؟
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🐕 #وفاى_سگ عجيب است
مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه:
در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مىبستم و سگ نزد در مىخوابيد و من به كلاس درس مىرفتم و بر مىگشتم و سگ هم با من داخل خانه مىشد.
يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت
فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشهاى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است
اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم
📕 داستانهای شگفت
آیتالله دستغيب ص 160
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
گاهی به مطالب و دستوراتِ روشن و آسانِ شرعی که میدانیم، عمل نمیکنیم، و آنگاه نزد اساتید معرفت و اخلاق و تربیت میرویم و ...
#آیت_الله_بهجت :
•✾📚 @Dastan ✾•
#بهعملکار_برآید
❤️روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " ...
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
💠گناه با وعده توبه به خود
🔹اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ
🔸[يكى از برادران گفت😏 يوسف را بكشيد و يا او را در سرزمين نامعلومى بيندازيد، تا توجه و محبت پدرتان فقط معطوف به شما شود. و پس از اين گناه [با بازگشت به خدا و عذرخواهى از پدر] مردمى شايسته خواهيد شد.
📚سوره یوسف ایه 9
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠قبالهای که امیرالمؤمنین علیه السلام نوشت💠
شریح قاضی می گوید: خانه ای را به هشتاد دینار خریدم، به نام خود قباله کردم و گواهان بر آن گرفتم.
⚜خبرش به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، مرا احضار کرد و فرمود: ای شریح! شنیده ام خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و بر آن قباله نوشته و چند نفر گواه گرفته ای!؟ گفتم: آری، درست است.
⚜امام علیه السلام نگاه خشمگین به من کرد و فرمود:
شریح از خدا بترس به زودی کسی (عزرائیل) به سوی تو خواهد آمد. نه به قباله ات نگاه می کند و نه به امضای آن گواهان اهمیت می دهد و تو را از آن خانه حیران و سرگردان خارج می کند و در گودال قبرت می گذارد.
🏵ای شریح! خوب تأمل کن! مبادا این خانه را از مال دیگران خریده باشی و بهای آن را از مال حرام پرداخته باشی؟ که در این صورت، در دنیا و آخرت خویشتن را بدبخت ساخته ای.
سپس فرمود:
ای شریح! آگاه باش! اگر وقت خرید خانه نزد من آمده بودی برای تو قباله ای می نوشتم، که به خرید این خانه حتی به یک درهم هم رغبت نمی کردی من این چنین قباله می نوشتم:
📜این خانه ای است که بنده خوار و ذلیل، از شخص مرده ای که آماده کوچ به عالم آخرت است، خریداری کرده که در سرای فریب (دنیا)، در محله فانی شوندگان و در کوچه هلاک شدگان قرار دارد، که دارای چهار حد است:
1⃣حد اول آن؛ به پیشامدهای ناگوار (آفات و بلاها) منتهی می شود.
2⃣و حد دوم؛ به مصیبتها (مرگ عزیزان و...) متصل است.
3⃣و حد سوم؛ به هوسهای نفسانی و آرزوهای تباه کننده اتصال دارد.
4⃣و حد چهارمش؛ شیطان گمراه کننده است و درب این خانه از حد چهارم باز می گردد.
این خانه را شخص فریفته آرزوها از کسی که پس از مدت کوتاهی می میرد به مبلغ خارج شدن از عزت قناعت و داخل شدن در پستی #دنیاپرستی خریده است.
👌آری نگاه انسانهای وارسته نسبت به زندگی پست همین است.
📗 #بحارالانوار، ج 33، ص 458
•✾📚 @Dastan 📚✾•
علّامه محمدتقی جعفری (ره) حافظه ای قوی داشت، به طوری که صد هزار بیت فارسی و عربی در حفظ داشت.
روزی در تاکسی گفت: خدای من! راننده تاکسی اعتراض کرد و گفت: مگر خدا فقط متعلق به شما است که می گویی ای خدای من. ایشان فوراً این شعر سعدی را خواند:
چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
راننده از این حاضر جوابی علامه خوشش آمد.
نكته هاى ناب اخلاقى، ص38
•┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
🚶جوانے نزد شیخے آمد و از او پرسيد:
😔 من #جوان كم سنے هستم اما آرزو هاے بزرگے دارم و نميتوانم خود را از #نگاه كردن دختران جوان منع كنم، چـاره ام چـيست❓
⚱ شیخ نيز كوزه اے پر از شير بہ او داد و توصيہ كرد كہ كوزه را بہ سلامت بہ جاے معینے ببرد و هيچ چيز از #كوزه نريزد...
👊 و از یکے از شاگردانش نیز درخواست كرد او را همراهے كند واگر یک قطره از شير را
ريخت جلوے همہ #مردم او را حسابے كتڪ بزند❗️
👌 جوان نيز شير را بہ سلامت بہ مقصد رساند و هيچ چيز از آن نريخت❗️
وقتي شیخ از او پرسيد چند #دختر را در سر راهت ديدے❓
😌 جوان جواب داد هيچ، فقط بہ فكر آن بودم كہ شير را نريزم كہ مبادا جلوي مردم كتڪ بخورم و در نزد آنہا خـوار و خفيف شوم...
🌸 شیخ هم گفت: اين #حكايت انسان مؤمن است كہ هميشه #خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند 🌸
🚫 وحواسش را جمع میکند تا آبرویش نزد خداوند نریزد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❓کو بصیرت؟...
ﭼﻮﻥ ﺣﺠﺎﺝ ﺑﻦ ﻳﻮﺳﻒ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻜﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺯﺑﻴﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﺭ ﻛﺸﻴﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﻋﻤﺮ ﭘﻴﺶ ﺣﺠﺎﺝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻚ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻣَﻦ ﻣﺎﺕَ ﻭَ ﻟَﻢ ﻳَﻌﺮِﻑ ﺍِﻣﺎﻡَ ﺯَﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕَ ﻣﻴﺘﻪَ ﺟﺎﻫِﻠﻴﻪ
ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻥ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ ﺍﺳﺖ
ﺣﺠﺎﺝ ﭘﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﻯ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺳﺘﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ، ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﻦ،
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﻣﻴﻜﻨﻰ؟
ﺣﺠﺎﺝ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻨﻰ ﻋﺪﻯ ﻣﮕﺮ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﺑﻴﻄﺎﻟﺐ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺖ ﻧﺒﻮﺩ؟
ﭼﺮﺍ ﺑا اﻭ ﺑﻴﻌﺖ ﻧﻜﺮﺩﻯ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﺣﺪﻳﺚ: ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ... ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻰ،
ﺑﺨﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻦ ﺣﺪﻳﺚ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﻯ ﺑﻠﻜﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭼﻮﺑﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﻛﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺯﺑﻴﺮ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺁﻧﺴﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ.
📙ﺍﻟﻜﻨﻰ ﻭ ﺍﻟﺎﻟﻘﺎﺏ ﺗﺎﻟﻴﻒ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﻰ
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﻋﻤﺮ ﺑﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻌﺜﺖ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺩﺭ ﻣﻜﻪ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ
ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﻧﻤﻮﺩ، ﻭﻯ ﺷﺨﺼﻰ ﺿﻌﻴﻒ ﺍﻟﻨﻔﺲ ﻭ ﻋﻮﺍﻣ ﻔﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
با ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻴﻌﺖ ﻧﻜﺮﺩ ﻭﻟﻰ ﺑا ﻳﺰﻳﺪ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﻴﻌﺖ ﻳﺰﻳﺪ ﺭﺍ ﺷﻜﺴﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﻧﺸﻜﺴﺖ،
ﺑﺎﻟﺎﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 73 ﻳﺎ 74 ﻫﺠﺮﻯ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ.
-📙قصه های اسلامی و تکه های تاریخی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴🔵 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (ع )
🌺 تا یار که را خواهد و میل اش به که باشد🌺
♦️ نقل قول:
اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم:
🌹یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال
تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"
پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم
اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت
🌹فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم
بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری
مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت :
❌ دو نفر باید پیاده شن !!!
پرسیدیم چرا ؟
#ادامه_دارد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#ادامهقبل
🔸🔹یک جریان واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین علیه السلام 🔸
گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف
حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !
از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن
🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم
نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !
✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت
اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن
🌹پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!
رفتم پیش خلبان و گفتم
کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم
خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت :
شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان
خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم :
شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!
🌺گفت بله !
گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان
اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان
پیرزن جلوی ما که رسید گفت:
فکر کردید کار ما دست شماست؟!
فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم
گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !
گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه !
((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))
اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه
🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :
❤مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟!
عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون !
فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!
میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم
🌺 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد🌺
به نقل از @emame_zaman
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم.
خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست.
حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه.
حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه.
بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد.
فورا نشست.
بیلش رو هم گذاشت جلوی روش.
گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه.
گفت: نه.
حضرت فرمود: چرا؟
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722