✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر
#متن_خاطره
شهید سید مهدی اسلامیخواه میگفت:
تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمیاش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن
می خواند...
📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"به خودت اهمیت بده"
خیلیخوبه شخصیتت طوریباشه که به
خودت اهمیت بدیو به علایقت
بپردازی، زندگی خیلیکوتاهه چیزاییرو
که، دوست داریبخر، بپوش، "غذاییکه"
دوست داریرو نوشجان کن و
اگه رژیم داری عیب نداره، یک مرتبه در
طیهفته که جایدوری نمیره. روحیهت
باید همیشه خوب باشه تا بتونه
به موفقیت برسونت
#صبحتون_خوش 🌺
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚راستگو
پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانهها را در آتشش میسوزاند و نیست میگرداند.
پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ میگویید؟
مخبران قسم یاد کردند که از درست گویانیم
سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مااموری گسیل میدارم تا مرا از شمع خبر آرد.
ماموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوختهاند و مردهاند
مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: خبر درست است.
سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی
و مأپاموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مامور دوم نیز بدید، آنچه اولی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: خبر درست است
سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مامور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.
فردا شد و سلطان در انتظار که مامور فرا رسد، اما مامور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.
گفتند: اما آن مأمور که گسیلش داشتید هنوز نیامده است
سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند.
آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند.
هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درستگویی بود که راست گفت.
او پروانهای بود که خود نور شد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی در محضر آقای حاج سیّد مرتضی کشمیری (رحمة الله علیه) برای زیارت مرقد مطهّر حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) از نجف اشرف به کربلای معلّی رفتیم و بدواً [ = در ابتدا] در حجره ای که در مدرسه بازار بین الحرمین بود وارد شدیم.
▫️این حجره منتهی الیه پله هایی بود که باید طی شود. مرحوم حاج سیّد مرتضی از جلو و من از عقب سر ایشان حرکت کردم.
▫️چون پله ها به پایان رسید و نظر بر در حجره نمودیم، دیدیم که مقفّل [= قفل شده ] است.
▫️ مرحوم کشمیری نظری به من نموده و گفتند: می گویند هر کس نام مادر حضرت موسی را بر قفل بسته بخواند باز می شود.
▫️مادر من از مادر حضرت موسی کمتر نیست و دست به قفل بردند و گفتند: یا فاطمة! و قفل باز را در مقابل ما گذاردند و ما وارد حجره شدیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 تقدیر رهبر انقلاب از حرکت علمی بزرگ و آبروبخش جوانان ایرانی برای تولید واکسن کرونا
🔻 رهبر انقلاب در جریان دریافت مرحله اول واکسن کرونا: خیلی متشکرم از همهی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربهی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا.
🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشاءالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم.
🔸 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم.
#باافتخار_ایرانی
#تلنگر
🌷جای خدا نباشیم!
🔹روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
🌿 همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
✅حکایت ماست:
🔅جای خدا مجازات میکنیم،
🔆جای خدا میبخشیم،
🔅جای خدا...
🌿 اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه.
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
🔹چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📌چه قدر این نامه آشناست!
📜طلبکارها روزگارش را سیاه کرده بودند.
با این که خجالت می کشید اما چاره ای نبود جز این که از امام رضا علیه السلام کمک بگیرد.
نمی خواست طلب پول کند اما اگر امام نزد طلبکارانش وساطت می کردند، آنها حتما مهلت بیشتری به او می دادند.
شرم و حیا دو دلش کرده بود اما به خوبی می دانست یک لحظه دیدار امام، تمام بار غم را از دوشش بر می دارد.
پس به شوق دیدار به راه افتاد. در محضر امام هشتم، هم محو نگاه گرم و کلام دلنشین ایشان بود و هم شرم داشت از سوال!
حاجتش را بازگو نکرد و تصمیم گرفت برخیزد.
ناگاه امام علیه السلام اشاره کردند که زیر سجّاده ای که در اتاق بود را نگاه کند.
کیسه ای پول بود و یک نامه:
ما تو را از یاد نبرده ایم، با این پول قرضت را بپرداز! باقی نیز خرج خانواده ات ...
📚 بحار الانوار، ج 49
✨چه قدر آن نامه برایم آشناست!
خوب که میگردم انگار در میان صفحه های دلم، دستخط ظریف و خوش نقش مولایم امام زمان علیه السلام را می یابم که فرمودند:
"انّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم وَ لا ناسینَ لِذِکرِکُم ..."
ما در رسیدگی به امور شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را فراموش نمی کنیم.
📚 بخشی از توقیع امام زمان علیه السلام به شیخ مفید
فدای دستتان که قلم را چنین به جوشش مهر آورده:
"من" همیشه در یاد "شما" هستم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#توکل_به_خدا
داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین #تمام کرد
#پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید #باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه #گوشتون کنید
هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر #خدا نکنید
حتی اگه نیازمند شدید #فقط از خدا بخواید و به اون #توکل کنید
با #ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما #بنزین می فرسته؟!
گفت : بله اگه #توکل کنی می فرسته
بعد هم #کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین #انداخت که یک مرتبه یکی از #دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد
حاج حمید گفت : #دیدی اگه به خدا #اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 ویدیوی مراحل تهیه شکلات از میوه ی کاکائو در خانه
💐 آیا تا به حال خداوند را برای آفریدنِ میوه ی کاکائو که این همه شکلات های جورواجور و خوشمزه باهاش درست می شه، شکر کرده اید؟
امیرالمؤمنین عليه السلام:
شُكرُ النِّعَمِ يوجِبُ مَزيدَها، وكُفرُها بُرهانُ جُحودِها
شكر نعمت ها موجب افزايش آن ها؛ و ناسپاسىِ آن ها نشانه ناديده گرفتنشان است
غررالحكم حدیث5665
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷باور کن...
🌷آنچه ناممکن را به واقعیت
تبدیل می کند معجزه نیست،
بلکه تدوام است...
🌷صبح شنبتون تون بخیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
"چوپان طمّاعی که سگ گلهاش را سلاخی کرد"
این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمهی این داستان توسط « رسانههای بینالمللی » است.
سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت:
برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد، بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت:
اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو میدهم و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!
سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت:
این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه کن...!!
و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!
وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت:
اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم...!
جنرال سانی مود گفت: نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم.!
تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که "رفیق و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکهتکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!!
"معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!"
آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت:
« تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!...»
* پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض میكند...!!!*
از نخل برهنه سایهداری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان
👈 حتما تا آخر بخوانید
طبیب نگاهی به زخم پهلوی متوکل انداخت و گفت: «ای خلیفه، این زخم به دلیل عفونت زیادی که در آن جمع شده، روز به روز ورمش بیشتر می شود.»
متوکل ناله ای کرد و گفت: «فکر چاره باشید که این درد مرا از پای در می آورد.»
طبیب نگاهی به صورت رنگ پریدهی متوکل انداخت و گفت: «باید سر زخم را بشکافیم تا عفونت بیرون بیاید.»
ـ سر زخم را بشکافید؟! من همین طور هم آرام و قرار ندارم، چه رسد به این که بخواهید چاقو را به زخم نزدیک کنید.
طبیب دیگر گفت: «ای خلیفه! هیچ راهی غیر از این وجود ندارد.» فتح بن خاقان تعظیمی کرد و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی، شخصی را نزد علی النقی بفرستیم. شاید دوایی برای این مرض شما داشته باشد.»
متوکل با اشارهی سر، حرف او را تایید کرد. فتح بن خاقان بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:«حتماً غلام با راه چاره ای بر خواهد گشت.» بطحایی که چشم دیدن امام را نداشت، گفت: «هیچ کاری از او بر نمیآید.» طبیب نگاهی تمسخر آمیز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهی غیر از شکافتن سر زخم وجود دارد؟!»
مادر متوکل با دستمال اشکهایش را گرفت و پیش خود گفت: «نذر میکنم اگر فرزندم شفا پیدا کند، کیسه ای زر برای امام بفرستم.»
ساعتی بیشتر نگذشته بود که غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت که پشکل گوسفند را در گلاب بخیسانید و آن را روی زخم ببندید.»
صدای خنده فضای اتاق را پر کرد:
[ـ پشکل؟!
ـ عجب حرفی!
ـ واقعاً مسخره است. (=درست مانند کسانی که تجویز شیاف روغن بنفشه از امام صادق علیه السلام را مسخره میکردند)]
صدای فتح بن خاقان آنها را به خود آورد:
ـ حرف امام بی حساب نیست. به آنچه دستور داده، عمل کنید. ضرری نخواهد داشت.
و برای تهیهی آن، از در بیرون رفت. یکی از اطباء گفت: «بهتر است ما هم بمانیم تا نتیجهی کار را ببینیم».
ساعتی بیش از گذاشتن دارو روی زخم نگذشته بود که شکافته شد و عفونت بیرون زد. طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرف های ما دربارهی او اشتباه بود.»
بطحایی که کنار متوکل ایستاده بود، این حرف برایش گران آمد. سر در گوش متوکل برد و گفت: « ای خلیفه! بهتر است زودتر این طبیبان را مرخّص کنی. جایز نیست در حضور شما کسی را مدح کنند که خلافت شما را قبول ندارد.»
متوکل که کمی دردش آرام شده بود، به آنها گفت:«شما مرخص هستید،می توانید بروید». و رو به بطحایی گفت: «اگر داروی علی النقی نبود، من الآن حال خوشی نداشتم». بطحایی چشم های نگرانش را به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. متوکل که متوجه نگرانی او شده بود، گفت: «در چه فکری؟ اتفاقی افتاده؟»
ـ ای خلیفه! علی النقی مال و اسلحهی زیادی در خانهی خود جمع کرده و میخواهد علیه شما قیام کند. بهتر است زودتر فکر چاره ای بکنی. متوکل دستش را به هم کوبید و نگهبان را صدا زد.
ـ برو سعید حاجب را خبر کن.
وقتی سعید وارد شد، متوکل گفت: «همین امشب مخفیانه به منزل علی النقی برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور.»
*
تاریکی کوچه را پوشانده بود. سعید نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند که صدای امام او را به خود آورد:
ـ ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورم!
گوشهی عمامهی پشمی را دور سرش پیچید و از روی سجاده ای که روی ایوان انداخته بود، بلند شد. وقتی امام شمع را به حیاط آورد، سعید جاپایی پیدا کرد و خود را از دیوار پایین کشید. امام با دست اشاره کرد و گفت: «برو اتاق ها را بگرد و هر چه پیدا کردی، بردار.»
سعید به فرش حصیری کف اتاق چشم دوخت و گفت: «ای سید! شرمنده ام. مرا ببخش. دستور خلیفه بود.» و به طرف اتاق ها رفت.
*
ـ ای خلیفه! در منزل علی النقی غیر از شمشیر که غلافی چوبی دارد و این کیسه چیزی پیدا نکردم. نگاه متوکل به یکی از کیسهها افتاد که مُهر شده بود. رو به سعید گفت: «این که مهر مادرم است! برو او را صدا کن.»
کیسهی دیگر را باز کرد، چهارصد دینار داخل آن بود. وقتی مادرش وارد شد، کیسه را زمین گذاشت و گفت: «مادر! این کیسه را در منزل علی النقی پیدا کردیم که نشان مهر شما روی آن است. می خواهم بدانم مهر شما روی این کیسه چه می کند؟»
مادر متوکل نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «چند روز پیش نذر کردم که اگر شفا پیدا کنی، ده هزار دینار برای امام علی النقی بفرستم. نشان مهر خود را نیز بر آن زدم.»
صورت متوکل از شرم سرخ شد، رو به سعید گفت: «شمشیر و این کیسهها را بردار و کیسه ای دیگر به آن اضافه کن و به منزل علی النقی برو و عذرخواهی بکن.»...
📕کافی، ج 1، ص 499
📗الإرشاد، ج 2، ص 302
📘المناقب، ج 4، ص 415
📙الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 676
📒إعلام الوری، ج 2، ص 119
📔کشف الغمة، ج 2، ص 378
📚بحارالأنوار، ج 50، ص 198
♦️🔸اشک خائفانه🔸♦️
امام صادق علیهالسلام فرمودند :
گاه به علت زیادی گناهان، فاصله میان بهشت و بنده ، بیش از فاصله زمین تا عرش می گردد پس تنها چاره چنین بنده ای این است که از خوف خداوند عزوجل گریه سر دهد و به خاطر گناهانی که مرتکب شده آنقدر اشک ندامت و پشیمانی بریزد که فاصله او و بهشت کمتر از فاصله پلک چشم تا مردمکش گردد .
🔹امام صادق علیه السلام فرمودند :
خوشا به حال باکین بر گناه، صاحب این صورت کسی است که از شدت ترس از خداوند ، بر گناهی که تنها خدا از آن باخبر است گریه می کند .
📚 ثواب الاعمال : 2/200
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام 2: 4/3
📚 جهاد با نفس ، ترجمه محمودی گلپایگانی ،ص 111,113
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍گذاشتمش مسئول #فرهنگی اردو جهادی. آنجا دبه کرد که می خواهم بروم روستای وزوه.
💢وزوه چه خبر بود؟ #خانم ها آنجا کار میکردند، گفتم: محسن #زشته جلوی بچه ها. پشت سرت حرف درمیارن.
گفت:
نه میرم و زود برمیگردم.
💢تا دو روز فکر میکردم میرود به #هوای_خانمش. رفتم سروگوشی آب دادم. دیدم نه بچهها را جمع کرده و #اذان میگوید و نمازجماعت راه میاندازد.
💢پیش من دستش رو شده بود. میدانستم همیشه لایی میکشد. بی سروصدا دنبال جایی میگشت که کار روی زمین مانده باشد.
💢میآمد #شلوغ میکرد کار که روتین میشد همهرا قال میگذاشت و میرفت سراغ کار بعدی.
💢فتنه هم بهپا میکرد. میدیدی آببازی را شروع کرده و در اوج شوخی #غیبش زده است.
#شهید_محسن_حججی 🌷
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🔴تلنگر
✍مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند.
خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار.
صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
💥قدر داشته های خود را بدانیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرحوم دولابی ره: ازهر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی، از #وادی_امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربّت تعریف کن. بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای دههی اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد. یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد. روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✨امام جعفر صادق (علیہ السلام)✨
✍شایسته است مؤمن هشت خصلت داشتہ باشد:
•☜هنگام فتنہ و آشوب با وقار و آرام،
•☜هنگام بلا و آزمایش بردبار
•☜هنگام آسایش شکرگزار
•☜بہ آنچہ خداوند روزی اش کرده، قانع باشد
•☜دشمنان و مخالفان را مورد ظلم قرار ندهد،
•☜بر دوستان برنامہ اى تحمیل نکند
•☜جسمش از خودش خستہ؛ ولى دیگران از او راحت
•☜و از هر جهت در آسایش باشند.
📚 اصول کافے جلد2 صفحہ47
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•