سخنرانی عبدالملک مروان در مکه!
عبدالملک مروان، خلیفه ی اموی در مکه سخنرانی میکرد. همین که سخنانش به پند و موعظه رسید، مردی از میان جمعیت برخاست و گفت:
- بس است، بس است! شما امر میکنید ولی خود عمل نمی کنید و نهی میکنید، اما از کارهای زشت نمی پرهیزید، پند میدهید ولی پند نمی گیرید. آیا ما از کردار شما پیروی کنیم، یا مطیع گفتار شما باشیم؟!
اگر بگویید پیرو روش ما باشید، چگونه میتوان از ستمگران پیروی کرد یا به چه دلیل ما از گناهکارانی اطاعت کنیم که اموال خدا را ثروت خود میدانند و بندگان او را بنده ی خویش حساب میکنند؟ و اگر بگویید از دستورات ما اطاعت نمایید و نصیحت ما را بپذیرید، آیا ممکن است آن کس که خود را پند نمی دهد، دیگری را نصیحت کند؟ مگر اطاعت از کسی که عادل نیست جایز است؟
اگر بگویید، علم را در هر کجا یافتید بگیرید و نصیحت را از هر که باشد بپذیرید، شاید در میان ما کسانی باشند که بهتر از شما سخن بگویند و زیباتر حرف بزنند؟
از خلافت دست بردارید و نظام قفل و بند را کنار گذارید تا آنان که در شهرها در به در گردیده و در بیابانها آواره شده اند پیش بیایند و این خلافت را به طور شایسته اداره کنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پیروی نکرده ایم و شما را مسلط بر مال و جان و دین خود نساخته ایم تا مانند ستمگران با ما رفتار کنید. ما به وضع زمان خود آگاهیم و منتظر پایان مدت حکومت شما، و تمام شدن همه ی رنجها و محنتهای خود هستیم.
هر کدام از شما که بر سریر حکومت تکیه زند مدت معینی دارد و به زودی پرونده ای که همه ی کردار و اعمال کوچک و بزرگ در آن نوشته شده میخواند و آن وقت خواهد فهمید که ستمگران چه ظلمهایی روا داشته اند!
در این هنگام، یکی از مأموران مسلح خلیفه، پیش آمده و او را گرفت، دیگر از سرنوشت او خبری نشد! [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۴۶، ص ۳۳۶
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اجرای جنایت حمید بن قحطبه!
عبیدالله بزاز نیشابوری میگوید:
من با حمید بن قحطبه ی طوسی معامله داشتم. روزی برای دیدار او بار سفر بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من با خبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن میگذشت! سلام کردم. حمید تشت و آفتابه ای آورد و دست هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دستها نمود. سپس سفرهی غذا را پهن کردند.
من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما پس از چندی یادم آمد و بلافاصله دست از غذاکشیدم. حمید از من پرسید:
- چه شد؟ چرا غذا نمی خوری؟
پاسخ دادم:
- ماه رمضان است. من نه بیمارم و نه عذر دیگری دارم تا روزه ام
را افطار کنم، اما شما چرا روزه نیستید؟!
امیر گفت:
من علت خاصی برای خوردن روزهام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم.
سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم:
- علت گریستن شما چیست؟
جواب داد:
- هارون الرشید هنگامی که در طوس بود، در یکی از شبها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز دیده میشود و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، سرش را پایین انداخت و دستور داد به خانهام برگردم.
از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور هارون آمد و گفت:
خلیفه با تو کار دارد.
گفتم:
انالله! میترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید:
- از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟
گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزندم.
هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم.
چون به خانهام رسیدم باز فرستادهی هارون آمد و گفت:
- امیر با تو کار دارد.
من در پیشگاه هارون حاضر شدم و او در همان حالت گذشته اش نشسته بود. از من پرسید:
- ازامیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دین.
هارون خندید و سپس به من گفت:
- این شمشیر را بگیر و آنچه این غلام به تو دستور میدهد، به جای آر!
خادم شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه ی آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاقها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها و گیسوانشان روی شانه هایشان ریخته بود، دیدم. به من گفت:
- امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه ی اینها فرمان داده است.
آنان همه علوی و از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند. خادم یکی یکی آنان را میآورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر میزدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت.
آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست
نفر علوی از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) به زنجیر بسته شده بودند.
خادم گفت:
- امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من میآورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازههای آنان را به چاه میریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) با گیسوان و موهای فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.
خادم گفت: ۔ امیر المؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی.
باز به شیوه ی قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیر مردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت:
- نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله (صلی الله علیه و آله) بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند، به قتل رساندی؟
در این هنگام دستها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد و مرا اجازه ی ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکندم! اکنون با این وصف، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند! [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۲۸، ص۱۷۷- ۱۷۶
•✾📚 @Dastan 📚✾•
چوب خلال و یک سال معطلی!
احمد پسر حواری میگوید:
- آرزو داشتم سلیمان دارانی، یکی از عرفا را در خواب ببینم.
پس از یک سال، او را در خواب دیدم.
به او گفتم:
- استاد! خداوند با تو چه کرد؟
گفت:- از جایی میآمدم، قدری هیزم در آنجا دیدم، چوبی به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمی دانم خلال کردم یا نه!
اکنون یک سال است که برای حساب همان چوب معطل هستم. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۷، ص ۱۶۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ امام علی(ع):
گنج هاى روزى در وسعت
اخلاق نهفته است...
هر كس بد اخلاق باشد،
روزى اش تنگ مى شود..
آدم بد اخلاق بسيار خطا میكند
و زندگى اش تلخ میشود..
📚غررالحكم،ح ۸۰۲۳ و۱۶۰۴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ازدواج سلیمان با بلقیس
در دوران فرمانروایی حضرت سلیمان در شام، بلقیس ملکه ی سبا در یمن حکومت میکرد. هیأتی از جانب سلیمان به یمن رفتند و عظمت و توان قدرت سپاه سلیمان را به ملکه ی سبا گزارش دادند.
ملکه ی سبا با فراست دریافت که ناچار باید تسلیم فرمان سلیمان که فرمان حق و توحید است گردد و برای حفظ لشگر و سلامتی خود، هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد.
بدین جهت، با گروهی از بزرگان و اشراف قوم خود به سوی شام حرکت کردند تا از نزدیک تحقیق بیشتری را انجام دهند.
وقتی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود:
کدام یک از شما توانایی دارد، پیش از آنکه آنان به اینجا بیایند، تخت ملکه ی سبا را برای من بیاورد.
عفریتی از جن (یکی از گردنکشان جنیان) گفت:
- من آن را نزد تو میآورم، پیش از آنکه از مجلس برخیزی
سلیمان گفت:
- من میخواهم کار از این زودتر انجام گیرد.
آصف بن برخیا گفت:
. من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.
لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت بلقیس را در کنار خود دید و بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت.
سپس سلیمان دستور داد تا تخت را جا به جا نموده، اندکی تغییر دهند و هنگامی که بلقیس وارد شد از او بپرسند، آیا این تخت او است یا نه؟ ببینید چه جواب میدهد.
طولی نکشید بلقیس و همراهانش به حضور سلیمان رسیدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت:
- آیا تخت تو این گونه است؟بلقیس باکمال زیرکی در جواب گفت:
- گویا خود آن تخت است.
بلقیس متوجه شد که تخت خود اوست و از طریق غیرعادی جلوتر از او به آنجا آورده شده، لذا تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانههایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود. به هر حال، به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند
. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
کرمی درون بینی قاضی!
در بین بنی اسرائیل قاضی ای بود که میان مردم عادلانه قضاوت میکرد. وقتی که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت:
- هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهرهام را بپوشان و مرا بر روی تخت (تابوت) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید.
وقتی که مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه میکند. از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.
همان شب در عالم خواب، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت:
- آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟
زن گفت:
- آری!قاضی گفت:
- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود!
روزی برادرت با کسی نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی برای قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده!
وقتی که به نزاع آنان رسیدگی نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی راحتی در خواهش قلبیام به خاطر هوای نفس - حفظ نکردم. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۴۸۹
•✾📚 @Dastan 📚✾•
نفرین مادر!
امام محمد باقر (علیه السلام) نقل میفرماید:
در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه ای به عبادت میپرداخت.
روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد.
فردای همان روز، زن فاحشه ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است.
این موضوع شایع شد و سر زبانها افتاد. مردم به یکدیگر میگفتند: کسی که مردم را از زنا نهی میکرد و سرزنش مینمود، اکنون خودش زنا کرده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.
جریح به مادر رو کرد و گفت:
- مادرم ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده است، و گرنه من بی گناه هستم.
وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمی پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو میدهند دروغ است.
عابد (که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت) گفت:
- طفلی را که به من نسبت میدهند، پیش من بیاورید!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت:
- پدرم فلان چوپان است.
به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمتهایی که مردم به جریح میزدند برطرف شد.
پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۲۸۷
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ایراد بنی اسرائیلی!
از امام رضا (علیه السلام) نقل است:
مردی از بنی اسرائیل، یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را بر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (سباط بنی اسرائیل) گذاشت. سپس به خونخواهی او بر آمد.
حضرت موسی (علیه السلام) دستور دادند، گاوی بیاورند تا کشف حقیقت کنند. ایشان توضیح خواستند. حضرت فرمود:
. اگر هر نوع گاوی میآوردند در اطاعت ایشان کافی بود، ولی چون توضیح خواستند و سخت گرفتند، خداوند هم بر ایشان سخت گرفت. لذا دستور این است:
آن گاو نه پیر و از کار افتاده باشد و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو!
باز پرسیدند:
- چه رنگی باشد؟
حضرت موسی فرمود:
- زرد رنگ، طوری که بیننده را خوش آید.
گفتند: - ای موسی! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!
موسی گفت:
- گاوی که به شخم زدن آرام و نرم نشده و برای زراعت، آبکشی نکرده باشد، بدون عیب بوده و غیر از رنگ اصلی اش رنگ دیگری در آن نباشد.
بالاخره مشخصات با مشخصات گاوی انطباق یافت که نزد جوانی از بنی اسرائیل بود. وقتی که برای خرید پیش او رفتند، گفت:
- نمی فروشم، مگر اینکه پوست گاوم را پر از طلا نمایید!
گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:
- چاره ای نیست باید بخرید! آنان نیز به همان قیمت خریدند و آن را کشتند.
دم گاو [۱] را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت:
- یا نبی الله! پسر عمویم مرا کشته است، نه آن کسی که ادعا میکنند.
- این گونه راز قتل بر همه آشکار شد. یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت:
- یا نبی الله! این گاو قصه ی شیرینی دارد.
حضرت فرمود:
----------
[۱]: در بعضی مدارک زبان گاو آمده است
- آن قصه چیست؟
مرد گفت:
- جوان صاحب این گاو، نسبت به پدر و مادر خویش خیلی مهربان بود. روزی او جنسی خرید. برای گرفتن پول، پیش پدر آمد، او را در خواب یافت.
چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند، از معامله صرف نظر کرد، هنگامی که پدر بیدار شد، جریان را به او عرض کرد.
پدر گفت:
- کار نیکویی کردی، به خاطر آن، این گاو را به تو بخشیدم.
حضرت موسی علیه السلام گفت:
- ببینید! این فواید نیکی به پدر و مادر است. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۲، ص ۲۶۲
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#ارزش_خدمت_به_امام_زمان(عج)
✍محبان مهدی (عج) :خدمت به امام زمان علیه السّلام، آن هم در حدّ توان، و سعی و جدّیت در این راه، #تکلیف و #وظیفه مؤمن است. ملائکه و انبیاء خدمت به آن حضرت را افتخار خود می دانند و پیامبر عظیم الشأن و بزرگی هم چون حضرت خضر علی نبیّنا و آله و علیه السّلام در خدمت ایشان می باشد.
💫قال الصادق علیه السّلام: وَ لَو اَدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ ایّامَ حَیوتی.(1)
امام صادق علیه السّلام می فرمایند: اگر او را درک می کردم[و به او می رسیدم] تمام ایّام زندگی خود، به او خدمت می کردم.
🌻خدمت به مؤمن از مستحبّات اکید اسلامی و دارای ثواب عظیم است و از صفات ممتاز و برجسته مؤمنان حقیقی و بزرگان دین می باشد و مؤمن راستین را می توان از شدّت اهتمام او در خدمت به مخلوق خداوند متعال شناخت، پس خدمت به آن حضرت که صاحب عصر و رئیس و مولای مؤمنان می باشد، برترین عبادت ها و طاعت ها است.
📌خدمت به حضرت حجّة علیه السّلام از راه خدمت به دوستان، پیروان و شیعیان او به دست می آید؛ به عنوان مثال: رفع حوائج و دفع مشکلات و حلّ و فصل امور آن ها در حقیقت خدمت به آن حضرت است. هم چنین برپایی محافل و مجالس ذکر، تألیف یا نشر کتب مربوط به آن حضرت، بنای حوزه های علمیه و …، اگر قصد خدمت به آن حضرت باشد، خدمت به آن بزرگوار به حساب می آید. مصادیق خدمت به امام علیه السّلام بسیارند که باید با قصد و نیّت خدمت به آن حضرت انجام گیرند.
📚1- بحارالانوار ج51 ص148 باب6 ح22
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🔴تلنگر مذهبی
✍خداوند در قرآن نفرمود:
کسی که در دنیا کار خوب بکند یا کسی که در دنیا ایمان بیاورد اهل نجات است!
در هیچ جای قران نداریم که فرموده باشد:
«من فعل الحسنه»
بلکه فرمود :
«من جاء بالحسنه»
این یعنی انسان باید یک قدرتی داشته باشد که بتواند این اعمال حسنه را با خود «به سرای باقی» ببرد. یعنی اعمالش در دستش نقد باشد.
این طور نباشد که در دستش کار خیر بگذارد بعد گناه کند، غیبت کند و... که با این کارها افعال خیرش بریزد. این «شیوه اخیر» مصداق همان
«من فعل الحسنه»
است که مورد نظر قرآن نیست.
بلکه انسان باید آنطور باشد که بتواند همه افعال نیک و خوب خودش را به همراه خود ببرد.
لذا در صحنه قیامت
نمیگویند تو در دنیا چه کردی
بلکه میگویند چه با خودت آوردی؟!!
از همین رو خداوند فرمود «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها»
اینکه گفته شد:
به او ده برابر میدهند، اینطور نیست که هر کسی کار خوبی بکند به او ده برابر بدهند!!
بلکه کسی از این نعمت بهرمنده خواهد بود که بتواند آن را حفظ کند و بتواند آن حسنه را نگه دارد.
📚در تفسیر سوره ی زمر
•✾📚 @Dastan 📚✾•
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند.
امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
علت واژگونی یک شهر!
مردی از بنی اسرائیل کاخی زیبا و محکم ساخت و خوراکهای مختلفی به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت کرد و مستمندان را وانهاد. هنگامی که بدون دعوت، از مستمندان نیز کسانی آمدند، به آنان گفته شد این غذا برای امثال شما نیست!خداوند دو فرشته به شکل مستمندان فرستاد و به آنان نیز همان حرفها را گفتند. خدای تعالی به دو فرشته امر فرمود در قیافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!
هنگامی که در قیافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامی داشتند و در صدر مجلس نشاندند.
از این رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:
آن شهر و هر که در آن است را به زمین فرو برند. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۶، ص ۱۱۳
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اسلام عزيز گردد
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اعمالتان را خالص واسلام را عزيز نمائيد، عرض كردند چگونه اسلام را عزيز كنيم؟ فرمود: (با حضور در نزد علما براى يادگرفتن علم، كسى كه براى رضاى خدا دانش بياموزد و در بحث جواب اهل هوا را بدهد براى او ثواب عبادت ثقلين و جن و انس است).
عرض كردند يارسول اللّه رياكار هم از عملش بهره اى دارد؟ فرمود: كسى كه فقط خالصاً لوجه اللّه براى عزت اسلام كار كند براى اوست ثواب اهل مكه از وقتى خلق شده اند هست ولى اگر قصدش فقط براى خدا نباشد (با اين حال) خدا آتش جهنم را بر او حرام كرده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
گزارشی از جهنم!
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که حضرت عیسی (علیه السلام) با پیروانش سیاحت میکرد. به دهکده ای رسید که تمام ساکنین آن در بین راه و خانه هایشان مرده بودند. حضرت عیسی (علیه السلام) فرمود:
- اینان به مرگ طبیعی نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهی شده اند، اگر غیر از این بود یکدیگر را دفن میکردند.
پیروانش گفتند:
- ای کاش ما میدانستیم قضیه ی اینان چه بوده است!
به عیسی (علیه السلام) خطاب رسید مردگان را صدا بزن! یک نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عیسی صدا زد:
- ای اهل قریه!
یکی از آنان پاسخ داد:
- بلی! چه میگویی یا روح الله؟
- حالتان چگونه است و قضیه ی شما چه بوده است؟
- ما صبحگاه باکمال سلامتی و آسوده خاطر سر از خواب برداشتیم، شبانگاهان اما همه در هاویه افتادیم!
- هاویه چیست؟
- دریایی از آتش است که کوههای آتش در آن موج میزند.
- به چه جهت به این عذاب گرفتار شدید؟
- محبت دنیا و اطاعت از طاغوت ما را چنین گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنیا علاقه داشتید؟
- مانند علاقه کودک شیرخوار به پستان مادر! هر وقت دنیا به ما روی میآورد خوشحال میشدیم و هرگاه روی برمی گرداند غمگین میگشتیم.
آن گاه حضرت عیسی (علیه السلام) مکثی کردند و سپس پرسیدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت میکردید؟
- هر چه میگفتند اطاعت مینمودیم.
- چرا از میان مردگان فقط تو جوابم دادی؟
- زیرا آنان دهانشان لجام آتشین زده شده و ملائکه تندخو و سختگیری مأمور آنان هستند. من در میان آنان بودم ولی در رفتار از ایشان پیروی نمی کردم.
هنگامی که عذاب خداوند نازل شد، مرا نیز فرا گرفت. اکنون با یک موی کنار جهنم آویزانم، میترسم در میان آتش بیفتم!
عیسی (علیه السلام) رو به جانب پیروانش کرد و گفت:
- در زباله دان خوابیدن و نان جوین خوردن شایسته خواهد بود، اگر دین انسان سالم بماند. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۳۲۲
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅بنده شهوت
✍امام_علی علیه السلام: بنده شهوت،اسیری است که از بنده اسارت ها آزاد نمی گردد.
📚غررالحکم،ح۶۳۰۰
•✾📚 @Dastan 📚✾•
در اثر جهل به احكام سيزده نفر با يك زن ازدواج كردند
مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى رحمه الله عليه موقعى كه شخصى از كشورى به حضورش مى آمد از تمام جهات و خصوصيات آن كشور سؤ ال مى كرد.
روزى عده اى از يك كشور دوردست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن كشور و آن شهر سؤ ال نمودند، يكى از آنها گفت: ما آنقدر فقيريم كه سيزده نفريم و يك زن داريم!
ميرزا گفت: چه گفتى؟
!
آن مرد باز كلامش را تكرار نمود كه: ما سيزده نفريم و يك زن داريم، كه اين زن هر شبى نزد يكى از ما مى ماند.
مرحوم ميرزا بسيار ناراحت شده فرمود: مگر نمى دانيد زن حق ندارد، بيش از يك شوهر داشته باشد؟گفتند: نمى دانيم.
ميرزا فرمود: مگر در شهر شما عالم نيست؟
گفتند: خير ميرزا دستور داد كه بعضى از آنها در شهر سامراء بمانند براى تحصيل علم و يادگرفتن احكام حلال و حرام.
وفرمود: هر كدام آمادگى داريد كه بمانيد براى تحصيل علم من زندگى او را تاءمين مى كنم، هم اكنون عده اى از اهل آن شهر در نجف و كربلا و قم مشغول به تحصيل مى باشند. (۴۶)
بدترين بندگان خدا و بهترين آنها
امام سجاد عليه السلام فرمود:
(اگر مردم بدانند كه در تحصيل علم چه خيرهاست در طلب آن كوشش كنند اگر چه با دادن جان و سفر كردن بر سر امواج مرگبار دريا باشد.
خداوند به (دانيال) پيمبر وحى كرد كه بدترين بندگان من نزد من انسان نادانى است كه دانايان را سبك شمارد و از آنان پيروى نكند؛ و محبوبترين بندگان من انسان پاكرفتارى است كه در طلب پاداش بزرگ باشد، پا بپاى دانايان رود و در پى فرزانگان افتد و از حكيمان سخن گويد.. ) (۴۷)
از نظر عملى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام به دانشمندان احترام فراوان مى گذاشتند، چنان كه امام جعفر صادق عليه السلام هشام را
با آن كه بسيار جوان بود، احترام فراوانى مى كرد واو را بر ديگر شاگردان و اصحاب سالخورده خويش مقدم مى داشت و مى فرمود كه: (اين بزرگداشت به خاطر علم فراوان اوست نفعى كه او از راه علم خويش به جامعه مى رساند (۴۸) ).
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مقام علمى سلمان از نظر ائمه عليهم السلام
در ميان ياران و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله در علم ودانش كسى به مرتبه سلمان نرسيد؛ زيرا علاوه بر آن كه سلمان دويست و پنجاه يا سيصد و پنجاه سال عمر كرد، و در تمام اين مدت درمقام تحصيل دانش بوده است و به همين منظور سالهاى متمادى خدمت رجال بزرگ مسيحيت را اختيار نمود.
و پس از آن كه مسلمان شد نيز در اوقات خاصى با پيامبر خلوت مى كرد و از آن حضرت كسب فيض مى نمود، به اين جهت است كه در روايات او را نمونه لقمان حكيم ياد كرده اند مخصوصاً اميرمؤ منان و ائمه عليهم السلام او را عالم به علوم پيشينيان و آيندگان معرفى نموده اند.
در روايتى كه در آن اميرمؤ منان عليه السلام احوال ياران اسلام خدا را بيان مى كند چون به نام
سلمان مى رسد چنين مى گويد:(به به سلمان از خانواده ماست شما كجا مانند سلمان را مى يابيد، كه او همانند لقمان حكيم است كه علم اول و آخر را مى داند و دريايى است كه پايان ندارد. )
يكى از امتيازات و خصوصيات سلمان اين است كه محدث است ؛ يعنى، با فرشتگان تماس داشته و فرشتگان برايش حديث مى گفتند و علومى به او مى آموختند. با اين كه اين چنين معنى كرده كه امام است هر چند در بعضى اخبار محدث را چنين معنى كرده كه امام برايش حديث مى كند ولى اين معنا درست نيست چون اين معنا اختصاص به سلمان ندارد بلكه در روايت صحيحى وارد شده كه امام به ابو بصير فرمود: (على عليه السلام محدث بود و سلمان هم محدث بوده است، ابو بصير عرض كرد: يابن رسول اللّه معناى محدث چيست؟
فرمود: خدا فرشته اى مى فرستد و مطالب را در گوش او مى گويد).
و نيز در روايت ديگر ابو بصير است كه: سلمان اسم اعظم مى دانست. (۴۵)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
علم و هنر بهتر از هر دولت و گنج زر
حكيمى پسران خود را پند داد كه جانان پدر، دانش هنر آموزيد كه ملك ودولت دنيا را اعتماد نيست و سيم و زر در سفر و حضر محل خطر است. يا دزد به يكبار ببرد و يا خواجه به تفاريق خورد.
اما دانش و هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده واگر دانشمند و هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد كه علم و هنر در نفس خود دولت است، هنرمند هر جا كه رود قدر بيند ودر صدر نشيند و بى هنر لقمه چيند و سختى بيند:
وقتى افتاد فتنه اى در شام
هر كس از گوشه اى فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند
به وزيرى پادشاه رفتند
پسران وزير ناقص عقل
به گدائى به روستا رفتند (۴۴)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پادشاهان ايران و سواد آموزى رعيت ها
پادشاهان ايران هيچ كارى از كارهاى دولتى و ديوانى را به مردم پست نژاد و رعيت نمى سپردند..، به طورى كه به كلى بالا رفتن از طبقه اى به طبقه ديگر مجاز نبود.
ولى گاه استقناء واقع مى شد و آن وقتى بود كه يكى از رعيتها اهليت و هنر خاصى نشان مى داد، در اين صورت بنا به برنامه (تنسر) آن را به شاهنشاه عرض كنند بعد از تجربه (موبدان) و (هرابذه) وطول مشاهدات، تا اگر مستحق بدانند به غير طايفه الحاق فرمايند. (۴۹)
درباره ممنوعيت تحصيل و قد غن بودن طلب علم و درس خواندن در ايران پيش از اسلام كه اشاره كرديم بهترين شاهد واقعه اى است دردناك كه حكيم (ابوالقاسم فردوسى) در (شاهنامه) نقل كرده است و آن اين است كه:
خسرو انوشيروان (خسرو اولى ساسانى، ۵۳۱ ۵۷۹م) در يكى از جنگهاى خود باروميان دچار كمبود هزينه مى شود و وضع مالى و خزانه دولت براى تجهيز سپاه كفايت نمى كند.
(موبد) نزد خسرو مى آيد و او را از كمبود هزينه آگاه مى كند خسرو غمگين و گرفته خاطر مى شود و (بوذر جمهر)
(بزرگمهر) را مى خواهد و بدو مى گويد: هم اكنون ساربان را بخواه و شتران بختى (قوى هيكل دو كوهانه سرخ رنگ) را به راه انداز تا بروند و صد گنج از مازندران آورند. گفت: راه بسيار است و سپاه اكنون تهى دست و بى خوار بار است، خوب است در اين شهرهاى نزديك كسانى مايه دار از بازرگانان و مالكان بجوئيم و از آنان وام بخواهيم.
خسرو راءى مرد دانا، بوذر جمهر را مى پسندد. بوذر جمهر مرد دانا و خردمند و خوب چهرى را مى جويد و مى گويد: با شتاب برو و كسى از نامداران كه به ما وام بدهد بياب و بگو كه خواسته ووام او را از گنج دولتى پس خواهيم داد. فرستاده مى آيد و مردم را گرد مى آورد و وامى را كه خواسته ياد مى كند. در اين ميان كفشگرى موزه فروش گوش تيز مى كند و به سخنان ماءمور خوب گوش مى دهد، وچون چگونگى را در مى يابد و آرزوى ديرينه خويش را نزديك به برآورده شدن مى پندارد، از مبلغ مورد نياز مى پرسد به او پاسخ مى دهند، او مى پذيرد كه آن هزينه را بپردازد آنگاه قپان و سنگ مى آورند و آن (چهل هزار) درم را مى كشد و مى دهد.
سپس تقاضا مى كند كه در برابر اين مبلغ بوذر جمهر نزد خسرو و پايمردى و شفاعت كند، فرستاده خواسته او را مى پذيرد و به هنگام بازگشت چون آن هزينه
سنگين را نزد بوذر جمهر مى برد خواهش وام دهنده را ياد مى كند بوذر جمهر به خسرو مى گويد: خسرو بر مى آشوبد و به حكيم مى گويد: ديو خرد چشم ترا كور كرده است، برو آن شتران را باز گردان و آن وام را باز پس بده.
آرى در چنين شرايطى سخت و نياز مبرم آن وام را به جرم اين كه وام دهند ه از طبقه پايين و صنعتگر است نه دبيرزاده و موبدزاده و نه از خاندانهاى بزرگ، اجازه درس خواندن براى فرزند خود خواسته است باز مى گردانند و دوباره به انديشه وام خواهى از ديگران مى افتند و بدين گونه دل مردى را كه آرزو داشت فرزندش درس بخواند پر از درد و غم مى كنند و مرد كفشگر با آن همت و فداكارى و لا به و التماس آروزى درس خواندن فرزند خيش را به خاك مى برد.
اين داستان را فردوسى در (شاهنامه) به نظر كشيده و مى گويد:
از اندازه لشكر شهريار
كم آمد درم تنگ سيصد هزار
دژم كرد شاه اندر آن كار چهر
بفرمود تا رفت بوذر جمهر
تا آنكه مى گويد:
يكى كفشگر بود و موزه فروش
بگفتار او تيز مى كرد گوش
بدو كفشگر گفت من اين درهم
سپاسى زگنجور برسر نهم...
كه اندر زمانه مرا كودكى است
كه بازار او بر دلم خوار نيست
بگوئى مگر شهريار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
كه او را سپارد بفرهنگيان
كه دارد سرمايه و هنگ آن (۵۰)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ملائكه پرهاى خود را زير پاى طالبان علم پهن مى كنند
از كثير بن قيس روايت شده كه گفت: با (ابى درداء) در مسجد دمشق نشسته
بوديم مردى نزدش آمد و گفت: اى ابى درداء من از مدينه (مدينة الرسول) نزد تو آمدهام براى حديثى كه به من رسيده است تو آن را از پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اى، گفت: براى تجارت به اينجا آمده اى؟ گفت: نه. گفت: انگيزه ديگرى غير از اين نداشتى؟ گفت: نه، گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: كسى كه در راهى قدم بردارد كه در آن راه دانشى بدست آورد خداوند راهى به بهشت برايش معين كند و ملائكه از روى رضا و رغبت بالهاى خود را براى دانشجو مى گسترانند و براى عالم طلب آمرزش كنند آنچه در آسمانها و زمين است حتى ماهيهاى در آب.
و (برترى عالم بر عابد مانند برترى ماه بر ساير ستارگان است. به درستى كه علما وارث انبيا مى باشند و انبيا درهم و دينارى به ارث نمى گذارن بلكه علم را به ارث مى گذارند، ) هر كس آن را به دست آورد بهره زيادى به دست آورده است. گفت: بلى.
بعضى از علماء به ابى يحيى بن زكريا بن يحيى بن الساجى نسبت داده اند كه گفت: در بازار بصره با شتاب به در خانه بعضى از محدثين رفتيم و با ما مرد بى حيايى بود از روى مسخره گفت: پاهاى خود را از روى بالهاى ملائكه برداريد تا اين حرف را زد از مكانش تكان نخورد تا هر دو پايش خشك شد.
ونيز به
ابى داوود سجستانى نسبت داده اند كه گفت: در اصحاب حديث مرد مخلوعى بود چون حديث پيغمبر را شنيد كه فرمود: ملائكه بالهاى خود را براى طالب علم مى گسترانند در كف پاهايش دو ميخ آهنين قرار داد و گفت: بر روى بالهاى ملائكه راه مى روم پس دردى در پاهايش پيدا شد وابو عبداللّه محمد بن اسماعيل التميمى اين حكايت را در شرح حال مسلم ذكر كرده و گفته پاهايش و ساير اعضايش خشك شد. (۵۱)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرحوم درچه اى بخاطر فوت مادرش درس راتعطيل نكردند
مرحوم شهيد آيت اللّه (اشرفى اصفهانى) فرمودند: (مرحوم آيت اللّه سيد (محمد باقر درچه اى) در اصفهان در مدرسه مى خواستند شروع به درس نمايند، خبر آوردند كه مادرشان در (درچه) فوت كرده است، آقا بدون اين كه درس را تعطيل نمايد فرمودند: شما برويد كارهاى تجهيز و تكفينش را انجام بدهيد. عرض كردند گويا وصيت كرده كه نمازش را شما بخوانيد، فرمود شما ساير كارهايش را انجام دهيد من بعد از درس براى نماز مى آيم پس از درس تشريف بردند ما خيال مى كرديم لابد چند روزى ايشان سوگوارند و براى درس تشريف نمى آورند ولى صبح فردا ديدم تشريف آوردند و درس را شروع فرمودند و راضى به تعطيل درس نشدند. ) (۵۲)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
كوشش اميركبير در تحصيل علم
گويند كه: اميركبير در كودكى (هنگامى كه) ناهار اولاد قائم مقام (فراهانى) را مى آورد، در حجره معلمشان ايستاده براى بردن ظروف، آنچه معلم به آنها مى آموخت او هم فرا مى گرفت، تا روزى قائم مقام به آزمايش پسرانش آمده بود هر چه از آنها پرسيد ندانستند و امير جواب داد. قائم مقام از وى پرسيد: تقى، تو كجا درس خوانده اى؟ عرض نمود: روزها كه غذاى آقازادهها را مى آوردم، ايستاده گوش مى كردم. قائم مقام انعامى به او داد. نگرفت و گريه كرد. بدو گفت: چرا گريه مى كنى چه مى خواهى؟
عرض كرد: به معلم امر فرمائيد درسى را
كه به آقازادهها مى دهد به من بياموزد قائم مقام دلش به حال او سوخت به معلم فرمود تا به او نيز بياموزد.
نامه اى كه سالها بعد قائم مقام به برادرزاده اش ميرزا اسحاق نوشته حد مراقبت او را در تعليم كربلايى تقى آن روز و اميركبير سالهاى بعد مى رساند، در حقيقت كربلايى تقى (اميركبير) را (امثال كامل شاگردى درسخوان) آورده، به پسران خود و برادرزاده اش سركوفت مى زد. بخشى از اين نامه چنين است:
ديروز از كربلايى تقى كاغذى رسيد موجب حيرت حاضران گرديد همه تحسين كردند و آفرين گفتند. الحق (يكاد زيتها يضى ء) در حق قوه مدركه اش صادق است يكى از آن ميان سر بيرون آورده تحسينات او را به شاءن شما وارد كرد كه در واقع ريشخندى به من بود گفت:
درخت گردكان با اين درشتى
درخت خربزه اللّه اكبر
نوكر اين طور چيز بنويسد آقا جاى خود دارد...
بارى حقيقتاً من به كربلايى قربان (پدر اميركبير) حسد بردم و بر پسرش مى ترسم... خلاصه اين پسر خيلى ترقيات دارد. و قوانين بزرگ به روزگارم مى گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.
ميرزا تقى خان در حدود سال ۱۲۲۲ ه، ق در (هزاوه فراهان) متولد شد. پدرش كربلايى محمد قربان آش پز ميرزا عيسى قائم مقام اول بود و پس از او همين شغل را در دستگاه پسرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام ثانى داشت. (۵۳)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ابن انبارى به علت عشق به علم از هر لذت نفسانى صرفنظر كرد
ابوبكر محمد بن قاسم نحوى (معروف
به ابن انبارى) سيصد هزار بيت شاهد براى قرآن در حفظ داشته و به او مى گفتند مردم در باب حافظه تو بسيار سخن گفتند، بگو چقدر در حفظ دارى؟ مى گفت: سيزده صندوق حفظ دارم. و گفته شده كه صد وبيست تفسير قرآن در حفظ داشت و به جهت حفظ قوه حافظه بسيارى از غذاهاى لذيذه را كه ضرر به قوه حافظه داشت ترك كرد، رطب را مى گرفت و مى گفت: تو طيبى ليكن اطيب از تو حفظ كردن آن چيزى است كه خدا بخشيده به من از علم.
گويند: روزى در بازار مى گذشت جاريه خوشرويى را ديد طالب او شد اين خبر به (راضى باللّه) خليفه عباسى رسيد، امر كرد او را خريدند و براى ابن انبارى بردند ابن انبارى جاريه را امر به صبر براى استبراء نمود. مى گويد: من در طلب حل يك مساءله علمى بودم در اين وقت ناگهان قلبم متوجه جاريه شد و از فكر در آن مساءله بازماندم آن وقت به خادم گفتم: اين جاريه را ببر من نمى خواهم و نمى ارزد به خاطر اين جاريه از طلب علم بازمانم.
غلام خواست او را ببرد جاريه گفت: تو مردى عالم و عاقل و صاحب مقامى بايد بدانى كه اگر مرا بيرون كنى و گناه مرا معين نكنى مردم گمان بد در حق من مى برند.
گفتم كه: از براى تو هيچ تقصيرى نيست جز اين كه ديدم با وجود تو از علمم مى مانم گفت: اين سهل است
؛ چون خبر به (راضى) رسيد گفت: سزاوار نيست كه علم در قلب احدى شيرين تر باشد از علمى كه در قلب اين مرد است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سخنان خليل بن احمد
خليل بن احمد گويد: روزى كه با عالمى بالاتر و داناتر از خودم باشم آن روز، روز استفاده من است و اگر با كسى كه در علم از من پائين تر است باشم آن روز روز افاده وفايده دادن من است و اگر با كسى باشم كه با من در علم مساوى است آن روز، روز مباحثه و مذاكره من است و اگر روزى هيچكدام از اين سه نباشد آن روز، روز مصيبت من است.
حاج ميرزا حسين سبزوارى و محمد هاشم ميرزاى افسر حكايت كنند كه مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى مراقبت زياد در درس داشت و كمتر درس و بحث را ترك مى كرد
، روزى به واسطه شدت سرما گفت: فردا درس تعطيل است، فرداى آن روز به مجلس درس حاضر شد. طلبهها علت را پرسيدند. فرمود: ديدم گاوان براى زراعت مى روند، روا نديدم كه من بحث را ترك گويم (۵۸).
على عليه السلام فرموده است:
لا يعدم الصبور الظفّر وان طال به الزمان.
پيروزى نصيب بردبارى و كوشش مى گردد هر چند مدت محروميتش زياد باشد. (۵۹)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مسجد پايگاه سواد آموزى
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بمنظور تعليم خواندن و نوشتن در ميان مسلمانان فردى به نام عبداللّه بن سعيد را ماءمور كرد تا خواندن و نوشتن را به ديگران بياموزد. و با اين ترتيب از آنجائى كه سواد خواندن و نوشتن جنبه دينى و تقدس داشت مساجد به عنوان نخستين كانون هاى سواد آموزى مورد استفاده قرار گرفت.
جلسات ادبى نيز در مسجد تشكيل مى شد، شاعران سروده هاى خود را در حضور پيامبر مى خواندند و گاه از سوى آن حضرت به دريافت جايزه و خلعت مفتخر مى شدند. چنانچه كعب بن زهير قصيده معروف خود بانت سعاد و قلبى اليوم مبتول را كه در مدح رسول خدا صلى الله عليه و آله سروده بود در مسجد مدينه در حضور حضرت رسول صلى الله عليه و آله خواند و جايزه از آن حضرت دريافت كرد. (۶۰)
و براى حسان بن ثابت منبر مى نهادند و او اشعارش را در بالاى منبر مى خواند (۶۱).
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام علی علیه السلام فرمودند:
امام عليه السلام به فرزندش محمد بن حنفيه فرمود: فرزندم! از فقر بر تو مى ترسم پس از آن به خدا پناه ببر، چراكه فقر، هم دين انسان را ناقص مى كند و هم عقل را مشوش مى سازد و هم مردم را به او و او را به مردم بدبين مى كند.
📚 حکمت 319 نهج البلاغه
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بحث علمى در مسافرت
ونيز نوشته است مرحوم حاج آقا حسين قمى هر موقع مى خواست به جائى مسافرت كند با كسانى كه در بحث خصوصى او شركت مى كردند مسافرت مى نمود تا در سفر مشغول بحث شود.
من كراراً او را به اين كيفيت ديدم. ايشان مى فرمودند: چگونه من از سهم مبارك امام استفاده كنم در حالى كه پول مخصوص طلبه اى است كه مشغول به تحصيل باشد و من مباحثه و مدرسه را ترك كرده باشم، هر چند در راه تحصيل هستم (۵۶).
و نيز فرموده اند: همراه مرحوم شيخ ميرزا محمد تهرانى صاحب كتاب مستدرك البحار به خارج شهر مى رفتيم، وى در تمام طول شب مشغول نوشتن مستدرك بود و من هر چه بيدار مى شدم مى ديدم او مشغول نوشتن است با اينكه پير و ناتوان و چشمهايش ضعيف شده بود (۵۷).
•✾📚 @Dastan 📚✾•