✍امام على عليه السلام:
خشم را با سكوت درمان كنيد
داوُوا الغَضَبَ بِالصَّمتِ
📚 عيون الحكم والمواعظ ، ص 250
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بدانم و بميرم بهتر است
دانشمند مشهور و نامى (ابوريحان بيرونى) در بستر بيمارى افتاده بود و ساعات آخر عمر را مى گذرانيد، (فقيه ابوالحسن على بن عيسى) به بالينش آمد.
در آن حال ابوريحان از فقيه پرسيد: حساب جدّات فاسده را كه موقعى براى من گفتى اينك بازگوى كه چگونه بود؟
فقيه گفت: با اين شدّت بيمارى اكنون چه جاى اين سؤ ال است؟
ابوريحان گفت: (اى مرد بمن بگو كدام يك از اين دو بهتر است، اين مسئله را بدانم و بميرم، يا نادانسته و جاهل در گذرم؟ )
فقيه مى گويد: مسئله را گفتم و او فرا گرفت، از نزد وى باز گشتم هنوز قسمتى از راه را نپيموده بودم كه صداى شيون مرگ از خانه ابوريحان بلند شد. (۶۷)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دقّت مرحوم آية الله بروجردى
استاد فاضل (موحّدى) از والدشان نقل كردند كه: روزى همراه (آية الله بروجردى) براى درس مى رفتيم از بازارخان كه خارج شديم آقا ديد يكى از طلاب بطرف ديگرى غير از سمت درس حركت مى كند، با تعجّب فرمود: (اين آقا در اين موقع درس به كجا مى رود و چه كارى دارد كه از درس مهمتر است كه درس را ترك مى كند؟ )
آن آقا مرحوم شهيد مطهرى بود. كه به او قضيه آقاى بروجردى را گفته بودند ايشان جواب داده بود كه من آن روز يك كار ضرورى داشتم به دنبال آن مى رفتم و من نمى داستم كه آقا اين قدر حركات مرا زير نظر داشته و تا
اين حّد به تحصيل علم و درس خواندن توجّه و دقّت دارند. (۶۸)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ميزان اهتمام به طلب علم
در (روضات الجنات) مى نويسد: (مقّدس اردبيلى) در تحصيل علم آن قدر دقّت داشت كه هر گاه از نجف اشرف به زيارت كربلا مى رفت نمازش را احتياطا جمع (يعنى هم نماز شكسته وهم نماز درست خواند) مى خواند و مى گفت: تحصيل علم فريضه است و زيارت امام حسين عليه السلام سنّت است چه بسا بواسطه انجام امر مستحب كه زيارت باشد فريضه اى ترك مى شود بنابر اين احتياط در جمع خواندن است، با آنكه آن بزرگوار در حال سفر هم مطالعه را ترك نمى كرد.
باز مى نويسد: مقدس رحمه الله عليه با (مولى ميرزاجان) همدرس بود، مولى ميرزاجان به مطالعه خيلى حريص بود از اول شب تا آخر شب مطالعه مى كرد ولى مرحوم مقّدس ثلث آخر شب بيدار مى شد نماز شب را مى خواند پس از اداء نماز در باره درس روز گذشته فكرى مى كرد و از مولى ميرزا جان بهتر مطالب درس را درك مى كرد. (۶۹)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سكّاكى وكسب علم
(يوسف ابن ابى بكر) ملقّب به (سراج الّدين سكّاكى) دوازده علم از علوم عرب را دارا بود، او در ابتداى امر آهنگر بود كه با دست خود صندوق كوچكى درست كرد و قفل عجيبى به آن صندوق زد كه وزن صندوق با آن قفل همه اش يك قبراط بيشتر نبود و آن را به عنوان هديه نزد سلطان آورد.
بر خلاف انتظار سكّاكى، سلطان و اطرافيان او چندان عنايتى به سكّاكى نكردند ولى سكّاكى ديد مردى وارد مجلس
شد همه اهل مجلس به او زياد احترام كردند، سكّاكى پرسيد: (اين آقا چه كاره است كه اين قدر مورد احترام ملك و سايرين است؟ )
گفتند: (اين آقا عالم و دانشمند است). سكّاكى در همانجا تصميم گرفت كه به دنبال تحصيل علم برود و علم را ياد بگيرد. از آنجا حركت كرد آمد به مدرسه براى درس خواندن در صورتى كه سى سال از عمرش گذاشته بود، استاد هم به او گفت: سن تو زياد است مشكل است كه بتوانى به جائى برسى.اتفاقا سكّاكى بسيار كم حافظه بود، استاد براى امتحان مساءله اى از فتاواى شافعى به او گفت، بگو: (قال الشيخ جلد الكلب يطهر بالدّباغه) يعنى: شيخ گفته پوست سگ با دباغى پاك مى شود.
آن روز اين عبارت را هزار مرتبه تكرار كرد فردا كه آمد درسش را تحويل بدهد گفت: قال الكب جلد الشيخ يطهر بالدّباغه! يعنى سگ گفته پوست شيخ با دباغى پاك مى شود. همه حاضرين خنديدند استاد درس ديگرى به او داد، خلاصه ده سال با اين حال درس خواند ولى چيزى ياد نگرفت.
بكلّى از خودش نااميد شد و حوصله اش تنگ شد و سر به بيابان گذاشت تا آنكه روزى در دامنه كوهى مى گشت ديد در جائى از اين كوه آبى قطره قطره بروى سنگى مى ريزد و در اثر ريختن قطرات آب در مدّت طولانى بر روى اين تخته سنگ، سنگ سوراخ و گود شده از ديدن آن منظره به فكر افتاده
بخود گفت: مگر قلب تو از اين سنگ سخت تر است پس اگر به تحصيل ادامه بدهى عاقبت به جائى مى رسى، دوباره تصميم گرفت خواندنش را ادامه بدهد آمد با جدّيت و كوشش تمام مشغول شد تا آنكه خداوند درهاى علوم و معارف را بروى باز كرد كه عاقبت گوى سبقت از اقران و امثال خود ربود وبه درجات عاليه از مراتب علوم گوناگون نائل شد. (۷۰)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
زحمت براى علم
مرحوم (آية اللّه سيد محسن امين) صاحب (اعيان الشيعه) كه خود چندين سال در محضر مرحوم (حاج آقا رضا همدانى) تلمّذ نموده و از نزديك احوال او را مى دانسته است در شرح حال آن فقيه بزرگ مى نويسد: (او عالم، فقيه، اصولى، محقق و مدقّق و از برترين شاگردان (ميراز محمد حسن شيرازى) بود شب و روزش را به مطالعه و تاءليف و تدريس در فقه و
اصول مشغول بود.
صبحگاهان از خانه خود كه در نزديكى مسجدى بود كه در آن امامت مى كرد به مسجد مى آمد و بعد از تقريبا نيم ساعت كه منتظر رسيدن همه طلاب مى شد در حدود يك ساعت از نوشته خودش كتاب (مصباح الفقيه) كه روز و شب قبل نوشته بود درس مى گفت: و سپس به خانه اش مى رفت و به نوشتن درس روز بعد مى پرداخت تا اينكه ظهر مى شد، پس به مسجد مى آمد و با حاضران در مسجد نماز را به جماعت مى خواند و به خانه باز مى گشت و با خواهرزاده و دامادش شيخ على كه در علم و اخلاق و احوال شبيه او بود و برادرزاده اش كه با او هم خانه بود و براى تحصيل علم از همدان به نجف آمده بود و فرزندش شيخ محّمد غذا ميل مى كرد و غالبا غذايشان حاضرى بود نان بيات عجمى بود كه در بازار فروخته مى شد با مقدارى پنير و سبزيجات آنگاه كمى مى خوابيد و بعد از بيدار شدن مشغول مطالعه و نوشتن درس مى شد.
در خانه ايشان كنار درب ورودى حجره كوچكى بود كه با نردبان به آن وارد مى شدند.
آن حجره كوچك اطاق مطالعه و تاءليف و تصنيف او بود و گاهى اوقات كه من محتاج مى شدم مساله اى از او بپرسم يا معنى عبارتى را از نوشته هايش سؤ ال كنم بر او وارد مى شدم و مى ديدم قلم و كاغذ در دستش است و كتاب جواهر و حدائق و وسائل پيش رويش
گشوده اند.
كاغذ و قلم را زمين مى گذاشت و متوجّه من مى شد و من مساءلهام را مى پرسيدم و او جواب مى داد و چون گفتگوى ما تمام مى شد دوباره كاغذ و قلم را به دست مى گرفت و من فورا خارج مى شدم.
او همچنان به مطالعه و نوشتن ادامه مى داد تا ساعت يازده بعدازظهر (بساعت غروب كوك قديم) آنگاه به مسجد مى آمد و تا رسيدن وقت مغرب از كتاب خود مصباح الفقيه درس فقه مى گفت. به هنگام مغرب نماز را امامت مى كرد و بعد از نماز به حرم مطّهر مشرّف مى شد و زيارت مى كرد و نماز مى خواند و دعا مى كرد و گاهى به جحره اى كه مدفن مرحوم سيد جواد عاملى (صاحب مفتاح الكرامة) است مى رفت و بعد از مدّتى توقف به خانه اش مى رفت و گاهى هم بعد از زيارت مستقيما به خانه اش مى رفت و به مطالعه مشغول مى شد و... بعد از نماز صبح چنانچه فرصتى براى مطالعه و كتابت مى ديد به مطالعه و كتابت مشغول مى شد تا طلوع آفتاب، آنگاه به مسجد مى آمد و... (۷۲)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فارابى
(فارابى) بسيار زاهد و نسبت به دنيا و منزل و خانه بى رغبت بوده با مردم آميزش نمى كرد در اوقات اقامت در دمشق منزلى براى خود تعيين ننمود و همواره در كنار آب و جاهاى پر درخت مى نشست و مشغول تاءليف مى شد. محصّلين و اهل علم
نيز در همان حال از وى استفاده مى نمودند و در اثر قناعت كه گنجى بى نهايت است با چهار درهم كه سيف الدّوله براى او مقرّر كرده بود امرار معاش مى نمود او در سال ۳۳۷ هجرى در حدود هشتاد سالگى در دمشق وفات كرد و در خارج باب الصغير آن شهر دفن شد. (۷۳)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
نعمت علم
امام صادق عليه السلام فرمود: (حضرت موسى) عليه السلام شاگردى داشت كه از آن حضرت علم فراوانى ياد گرفته بود يك روز از حضرت موسى اجازه خواست كه بديدن اقارب و فاميل هاى خود برود.
حضرت فرمود: اقوام و اقارب حق دارند ولى وقتى رفتى در ميان آنها مواظب خودت باش كه ظواهر دنياى آن محيط تو را اغفال نكرده و ميل به دنيا نكنى، خداوند به تو نعمت علم داده بواسطه مال دنيا اين نعمت بزرگ را از دست مده.
آن مرد گفت: چنين نخواهد شد پس رفت نزد خويشان و آمدنش به طول انجاميد، پس هر چه حضرت موسى احوال او را پرسيد اطلاعى از او بدست نياورد.
از جبرئيل احوال او را پرسيد؟ جبرئيل گفت: من از حال او خبر دارم همين الان دم در ايستاده اجازه ورود مى خواهد ولى مسخ شده بصورت ميمون در آمده است و در گردن او زنجيرى است. حضرت موسى از ديدن آن مرد با آن حال ناراحت شده رفت به مصلّاى خود نماز خواند و به درگاه خدا استغاثه كرد كه بلكه خداوند او را بيامرزد.
خداوند وحى كرد به موسى كه (اى موسى اگر
درباره اين مرد آن قدر دعا كنى كه حتى اعضاى بدنت از هم جدا گردد هيچ فائده ندارد و دعاى تو مستجاب نمى شود چون من با و نعمت علم را عطا كردم و او نعمت مرا ضايع كرد) (۷۴)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرگ فرزند
صاحب جواهر با خود عهد كرده بود كه هر شب يك مقدارى از كتاب جواهر را بنويسد.
در يكى از شبها فرزندش از دنيا رفت. صاحب جواهر به علّت همان عهدى كه كرده بود قلم و كاغذ بدست گرفت و با چشم گريان و قلب محزون آمد كنار جسد فرزندش و مشغول نوشتن جواهر شد ودست از نوشتن علم برنداشت. (۷۵)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مسئله علمى
يكى از تجّار متدين يك قواره قبايى براى (آقاى وحيد بهبهانى) هديه آورده بود. چون شنيده بود كه آقا از كسى هديه و مالى قبول نمى كند در اين خصوص با آقايان مذاكره كرد، گفتند (حاج ملارضا استرابادى) شاگرد آقاست و آقا او را دوست دارد، اگر اين پارچه را بوسيله او به خدمت آقا بفرستى شايد قبول كند.
آن شخص تاجر نزد حاج ملارضا آمده التماس كرد كه حاجت او را برآورد، حاج ملارضا عذر آورد كه آقا قبول نمى كند.
تاجر گفت: اگر تو اين كار را انجام بدهى و آقا هديه مرا قبول كند قول مى دهم كه يك قدك قبا هم بشما بدهم. حاج ملارضا فكر كرد وگفت: من مى برم اگر قبول كرد چه بهتر و اگر هم قبول نكرد ضررى نكرده ام. پارچه را برداشت نزديك هاى ظهر آمد در منزل آقا را دق الباب كرد، آقا خودش آمد در را باز كرد وفرمود: اين موقع گرما چه كاردارى؟ عرض كرد: قدك قبائى است فلان تاجر براى شما هديه كرده و التماس كرده كه شما قبول بفرمائيد . فرمود: (ملارضا من فكر كردم مسئله علمى مشكلى دارى كه اين موقع گرما آمده اى و مراهم از كارم معطل كردى برو بده به صاحبش مگر نمى دانى من از كسى چيزى قبول نمى كنم. اين را فرمود و در را بست. ) من عرض كردم: آقا يك عرض كوچكى دارم فرمود: چيست؟ عرض كردم: آن مرد به من وعده داده كه اگر شما اين هديه را قبول كنيد يك قواره قبا هم بمن بدهد پس اگر شما قبول نكنيد تكليف قباى من چه مى شود؟ آن وقت فرمود: اين را قبول مى كنم به شرط آنكه پس از اين اينگونه شفاعتها را قبول نكنى. (۷۶)
•✾📚 @Dastan 📚✾•