eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
💫همه چیز را فراموش میکنی ✨✨از دنیا نگو ✨✨از خلق نگو ✨✨از خودت نگو ✨✨ از خدا بگو. 👈 چند وقت که تنها از خدا بگویی 💫 اگر غیر از او چیزی هم وجود داشته باشد از یادت می‌رود و غیر او را فراموش می‌کنی. محمداسماعیل دولابی ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠وصیت یک پدر مهربان 🔹امام باقر (علیه السلام) می‌فرماید: پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود: پسرجان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی (علیه السلام) هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی (علیه السلام) به همان چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود: 🔹«یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم به کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.» 📚بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۵۳ و ج ۷۵، ص ۳۸. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مرد شامی و امام حسین (ع) ✨شخصى از اهل شام , به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردى که در کنارى نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : این مرد کیست ؟ 🌟گفته شد : حسین بن على بن ابیطالب است . سوابق تبلیغاتى عجیبى که در روحش رسوخ کرده بود , موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسین بن على بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتى کند , نگاهى پر از مهر و عطوفت به او کرد , و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود : ✨ ما براى هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم . 🌟آنگاه از او پرسید : آیا از اهل شامى ؟ 🌟جواب داد : آرى . فرمود : من با این خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى دانم ( تبلیغات منفی معاویه علیه اهل بیت ) 🌟پس از آن فرمود : تو در شهر ما غریبى , اگه احتیاجى دارى حاضریم به تو کمک دهیم , حاضریم در خانه خود از تو پذیرایى کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم , حاضریم به تو پول بدهیم . 🌟مرد شامى که منتظر بود با عکس العمل شدیدى برخورد کند , و هرگز گمان نمى کرد با یک همچو گذشت و اغماضى روبرو شود , چنان منقلب شد که گفت : 🌟 آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته مى شد و من به زمین فرو مىرفتم , و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخى نمى کردم . تا آن ساعت براى من , در همه روى زمین کسى از حسین و پدرش مبغوضتر نبود , و از آن ساعت بر عکس , کسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست ( 1 ) . 1 . نفثة المصدور محدث قمى , صفحه 4 . نقل از کتاب " راستان " شهید مطهری (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌟🌟کودک با شخصیت 🍃عبدالملك مروان بر عباد بن اسلم بكرى خشمگين شد. به حجاج بن يوسف ، والى عراق دستور داد او را به قتل برساند و سر بريده اش را به شام نزد وى بفرستد. حجاج قسى القلب و خونخوار براى اجراى امر عبدالملك ، عباد بن اسلم را احضار كرد و مطلب را به او گفت . 😞 عباد سخت ناراحت شد. حجاج را قسم داد كه از قتل من بگذر، زيرا اداره زندگى بيست و چهار نفر زن و كودك به عهده من است و با قتل من زندگى آنها به كلى متلاشى مى شود. 🌱حجاج بعد از شنيدن اين سخنان ، دستور داد عائله او را به دارالاماره آوردند. موقعى كه بيست و چهار زن و بچه به دارالاماره قدم گذاردند و از تصميم حجاج ، آگاه شدند و وضع رقت بار سرپرست خود را در برابر وى مشاهده كردند، به كلى خود را باختند، ولى برخلاف انتظار، ميان شيون و فرياد آنها دختربچه ماهرويى از جا برخاست تا سخن بگويد. 🤔حجاج پرسيد: تو با عباد بن اسلم چه نسبتى دارى ؟ 😔جواب داد: دختر او هستم . ✨و سپس در كمال اطمينان و صراحت گفت : امير! سخنان مرا گوش كن و اين اشعار را خواند: 🍃 يا بر ما منت بگذار و از كشتن او بگذر يا همه ما را با او به قتل برسان ! 🍃اى حجاج ! راضى نشو با كشتن او بيست و چهار نفر زن و بچه را به مصيبت طاقت فرسايى دچار كنى . 🍃اى حجاج ! كارى نكن كه عائله اى يك عمر در مصيبت او داغدار و اشكبار باشند. 👈سخنان محكم و نافذ دختربچه ، حجاج سنگدل را به گريه درآورد و از كشتن عباد بن اسلم گذشت و با عبدالملك درباره او مكاتبه كرد و سرانجام عفو خليفه را جلب نمود. 📚كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 379. ✾📚 @Dastan 📚✾
و سلام بر او که می گفت: «بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند کار تمام است؛ نه، باید مانند شهدا زندگی کرد» • شهید محمّدابراهیم همت🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 معجزه حدیث شریف کساء!! ♨️ روایتی عجیب از بانویی که اعتقادی به اهل بیت نداشت ولی... ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تکبر تا این اندازه 🍃✨علقمة بن وائل به عزم ملاقات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، به مدينه منوره آمد. شرفياب محضر آن حضرت شد و مطالب خود را به عرض رسانيد. علقمه تصميم داشت در مدينه به منزل مردى از محترمين انصار وارد شود. خانه او در يكى از محلات دوردست شهر بود و علقمه راه را نمى دانست . معاوية بن ابى سفيان در مجلس حاضر بود. 💫رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود كه علقمه را راهنمايى كند و او را به خانه مرد انصارى ببرد. 💫معاويه مى گويد: من به اتفاق علقمه از محضر آن حضرت خارج شديم . او بر ناقه خود سوار شد و من پياده با پاى برهنه در شدت گرما با وى حركت كردم . بين راه به او گفتم كه از گرما سوختم . مرا به ترك خودت سوار كن ! 💫علقمه در جواب گفت : تو لايق نيستى كه در رديف سلاطين و بزرگان سوار شوى ! 💫معاويه گفت : من فرزند ابوسفيانم . علقمه گفت : مى دانم ! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قبلا به من گفته بود. معاويه گفت : اكنون كه مرا سوار نمى كنى ، لااقل كفشت را از پاى درآور و به من بده كه پايم نسوزد. 💫جواب داد: كفش من براى پاى تو بزرگ است ، ولى همين قدر به تو اجازه مى دهم كه در سايه شتر من راه بروى و اين خود از طرف من ارفاق بزرگى است و براى تو نيز مايه شرف و افتخار است . يعنى تو مى توانى نزد مردم مباهات كنى كه در سايه شتر من راه رفته اى! 📚حكايات منبر، محمد رحمتى شهرضا ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿دوام بیاور ... حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید حتی اگر از زمین و زمانه بریدی حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی . در ذهنت مرور کن ؛ تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهند تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد ! تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود ! می بینی ؟! خدا حواسش به همه چیز هست ؛ دوام بیاور ... 💚تنها، خردمندان روشن دل به خود می‌آیند، همان هایی که به دین داری پایبندند، عهد نمی‌شکنند، رابطه هایی را حفظ می‌کنند که خدا دستور داده برقرار باشد... برای رضای خدا صبر و تحمل می‌کنند، نماز را با ادابش می‌خوانند، از آنچه روزی شان کرده‌ایم پنهان و آشکار در راه خدا هزینه می‌کنند و بدی را با خوبی جبران می‌کنند، عاقبت بخیری در انتظار آنهاست. آیه 19 تا22 سوره رعد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴عجب و خودبینی ✨🍂بزنطى از اصحاب على بن موسى الرضا عليه السلام بود. مى گويد: شبى حضرت رضا عليه السسلام درازگوش خود را براى من فرستاد كه به محضرش شرفياب شوم . در محلى به نام حرباء حضورش رسيدم . تمام شب را با آن حضرت بودم . بعد شام آوردند. و پس از صرف شام به من فرمود: مى خوابى ؟ 🌱 عرض كردم : بلى ! دستور داد بستر آوردند. حضرت برخاست تا از بام به زير برود، فرمود: خداوند شبت را با عافيت بگذراند! 🌱 وقتى حضرت رفت ، با خود گفتم : من امشب از اين بزرگمرد به كرامتى دست يافتم كه هرگز احدى به آن نايل نشده است . 🌱ناگاه صدايى را شنيدم كه گفت : اى احمد!و ندانستم كه صاحب صدا كيست . چون نزد من آمد، ديدم يكى از خدمتگزاران امام عليه السلام است ، 🌱 به من گفت : مولاى خود را اجابت كن . برخاستم كه از پله هاى بام به زير روم . ديدم كه امام از پله ها بالا مى آيد. چون به من رسيد فرمود:  🌱دستت را بياور! وقتى دستم را پيش آوردم ، دستم را گرفت و فشرد؛ 🌱 سپس فرمود: صعصعة بن صوحان ! از اصحاب على عليه السلام بود، بيمار شد. حضرت به عيادتش رفت . 🌱وقتى خواست از نزد او برخيزد، فرمود: اى صعصعه ! عيادت مرا مايه افتخارت قرار ندهى . 🌱 در فكر خودت باش !چون ممكن بود بزنطى هم از پذيرايى آن حضرت دچار عجب شود، به وى فرمود: هم اكنون جريان صعصعه براى تو پيش ‍ آمده است ، مواظب باش كه اين امر تو را غافل نكند و انديشه عجب ، در تو راه نيابد. سپس امام عليه السلام از بزنطى خداحافظى نمود و او را به حال خود گذاشت 📚شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 172. ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍂در دعا هم از نیاز عاشق سخن میرود، هم از ناز معشوق؛ 🍃🍂هم از احتیاج این و هم از اشتیاق او ، 🍃🍂هم از انس هم از خوف، 🍃🍂هم از محبت هم از معرفت، 🍃🍂هم از توبه و انابت هم از کرم و اجابت، 🍃🍂هم حاجتی معیشتی و زمینی، هم از مطلوبات آرمانی و آسمانی، 🍃🍂هم از تسلیم و هم از تعلیم. محمداسماعیل دولابی ✾📚 @Dastan 📚✾
🛑احسان و بزرگوارى 🦋عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگى خويش خدمات بزرگى نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اى در بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضى از افراد، وى را در اين كار ملامت مى كردند و به او مى گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اى . 🦋روزى براى سركشى به باغى كه داشت با بعضى از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه راه در هواى گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتى در آن باغ استراحت نمايد. غلام سياهى باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او وسايل استراحت او را در نقطه مناسبى فراهم آوردند. 🦋ظهر شد غلام بسته اى را در نزديكى جعفر آورد و روى زمين نشست و آن را گشود. جعفر ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اى نخورده بود كه سگى وارد باغ شد، مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكى از قرص هاى نان را به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون اين كه خودش غذا خورده باشد، برچيد. 🦋عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: جيره غذايى تو در روز چقدر است ؟ 🦋او جواب داد: همين سه قرص نان كه ديدى . 🦋گفت : پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتى و تمام غذاى شبانه روزت را به او خوراندى ؟ 🦋غلام در پاسخ گفت : آبادى ما سگ ندارد، مى دانستم اين حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود. 🦋عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : پس به خودت چه خواهى كرد؟ 🦋جواب داد: امروز را به گرسنگى مى گذرانم تا فردا سه قرص نان را برايم بياورند. 🦋جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى عبدالله جعفر شد و با خود مى گفت : مردم مرا ملامت مى كنند كه در احسان به ديگران تندروى مى كنى ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگوارى پيش تر و مقدم تر است . 🦋عبدالله سخت تحت تاثير بزرگوارى غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه تشويق نمايد. از غلام پرسيد: صاحب باغ كيست ؟ 🦋او پاسخ داد: فلانى كه در روستا منزل دارد. 🦋گفت : تو مملوكى يا آزادى ؟ گفت : من مملوك صاحب باغم . او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتى صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد. 🦋مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتى باغ را به غلام بخشيد، 🦋 غلام بلندهمت گفت : ان كان هذا لى فهو فى سبيل الله ؛ 🦋اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و براى رفاه و استفاده مردم قرار دادم . 📚المستطرف ، ج 1، ص 159. ✾📚 @Dastan 📚✾