eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆شب تاريك و راه محرمانه تاريكى شب فضاى مدينه را فرا گرفته بود، حضرت صادق عليه السلام به تنهايى و محرمانه از خانه خويش با بار سنگينى بيرون آمد و راه (ظله بنى ساعده ) كه محل تجمع فقراء بود پيش كشيد. فقط (معلى بن خنيس ) كه از صحابه نزديك آن حضرت بود متوجه شد، او با خود چنين مى گفت مگر سزاوار است حضرت را در اين ظلمت و تاريكى شب تنها بگذرم ، چند قدم دورتر از امام آهسته آهسته بدنبال حضرت مى رفت ، در اين حال متوجه شد كه چيزى از دوش حضرت بر زمين افتاد، زمزمه اى شنيد كه آقا مى گويد خدايا اين را به ما برگردان . (معلى بن خنيس ) ناچار شد خود را آشكار كند، جلو رفت و سلام كرد، امام عليه السلام او را شناخت و فرمود: اين نان ها كه بر روى زمين ريخته جمع كن و به من بده ، او كم كم نان ها را از روى زمين برداشته و به حضرت مى داد و امام عليه السلام تمام آن ها را در انبان مى ريخت ، انبان هم آن قدر سنگين بود كه يك نفر به سختى مى توانست حمل كند، معلى عرض ادب كرد و عرضه داشت آقا اگر اجازه بفرمائيد من خودم به دوش كشيده و به هركجا كه بفرمائيد بياورم . حضرت اجازه نداد و فرمود: من از او سزاوارترم ، به دوش كشيد و هر دو به راه افتادند، وقتى كه به محل مذكور رسيدند همه فقرا در خواب بودند، حضرت امام صادق عليه السلام كليه نان ها را يكى يكى ، دوتا دوتا، كنار سر آن ها گذاشت و برگشت. واعظ اجتماع ، ص 324. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆انفاق همسر فرماندار بلخ در روزگاران گذشته اهالى بلخ ، در اثر ندادن ماليات ، مورد غضب خليفه وقت فرار گرفتند و خليفه تصميم گرفت آنان را مجازات نمايد. از اين رو فرماندارى جديد، به شهر بلخ منصوب كرد و دستور داد: هرگونه كه شده از مردم ماليات بستاند و در اين راه از هيچ ظلم و زورى فروگذار نكند. فرماندار جديد به همراه خانواده اش به بلخ رفت و دستور خليفه را براى مردم بيان كرد. مردم كه وضع را چنين ديدند به فكر چاره افتادند و تصميم گرفتند ماجرا را، با همسر فرماندار جديد كه ، زنى نيكوكار و با ايمان بود، در ميان بگذارند. همسر فرماندار بلخ كه ، مردم تهيدست و پابرهنه بلخ را مشاهده كرد و سخنان شان را شنيد، بسيار متاءثر گشت و پيراهن گرانبهايش كه به جواهرات آراسته بود و در برخى عروسى ها مى پوشيد و قيمتش خيلى بيشتر از ماليات مى شد، به شوهرش داد و گفت : اين پيراهن را به جاى ماليات مردم بلخ ، نزد خليفه بفرست . خليفه ، چون پيراهن را مشاهده كرد و ماجرا را شنيد از نيكوكارى زن ، بسيار خوشش آمد. از اين رو پيراهن را به زن برگرداند و دستور داد تا هيچ مالياتى از مردم بلخ گرفته نشود. مدتى بعد، فرماندار، پيراهن را به زن خود برگردانيد، و گفت : كه خليفه خيرخواهى تو را تحسين كرده است . زن از شوهر پرسيد: آيا خليفه پيراهن مرا ديد؟ شوهر پاسخ داد: بلى . زن گفت : چون بر پيراهن من ، نامحرمى نظر كرده است ، ديگر آن را نمى پوشم و بهايش را اختصاص به ساختن يك مسجد مى دهم . پيراهن ، فروخته شد و با دو سوم پولش مسجدى بنا شد. يك سوم پول را هم در يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند تا هر وقت مسجد احتياج داشت آن را به مصرف برسانند. فضيلت زنان ، دكتر رجبعلى مظلومى ، ص 41-40. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تا قبل این، می‌خواستم زنش بشم، الان می‌خوام کنیزش بشم! 🔹داستان زوجی که ‏قصد داشتن عقد کنند ولی به خاطر انفجار پیجرها، داماد، چشم و دست‌هاشو از دست می‌ده. ✾📚 @Dastan 📚✾
❇️ «شهادت آیت‌الله سید محمدباقر صدر» 🔵 سید محمدباقر صدر، در ۲۵ ذی‌القعده ۱۳۵۳ (۱۳۱۳ش)، در کاظمین به دنیا آمد. وی در سه سالگی پدرش را از دست داد و زیر نظر مادر و برادرش سیداسماعیل صدر، قرار گرفت. بنت الهدی صدر خواهر وی، شاعر و نویسنده بود. 🟢 آیت‌الله صدر از مراجع تقلید شیعه بجز اصول و فقه، در دانش‌هایی چون فلسفه، سیاست و معرفت‌شناسی نظریه‌های جدیدی ارائه داده و کتاب‌های فراوانی نیز نوشته است. 🟠 آیت‌الله صدر در اغلب رشته‌های علوم اسلامی‌ تبحر داشت. وی معتقد بود که باید در دروس حوزه‌های علمیه تحولی پدید آید و طلاب و روحانیون نباید فقط به درس‌های معمول اکتفا کنند بلکه باید به مسائل جدید آشنا شوند. به نظر وی کتاب‌های درسی به کلی منسوخ و متروک شده است و در این زمینه دست به تألیفاتی زد که ضمن ساده نویسی مطالب کتاب‌های قدیمی، آن را با طرحی نو و روشی جدید برای طلاب نوشت و توانست تحول عظیمی‌ در حوزه‌های علمیه به وجود آورد. 🔹 در ۲۳ بهمن ۵۷، آیت‌الله صدر با شادمانی در مسجد جواهری نجف سخنرانی نمود و شادمان از انقلاب در ایران بود و تاکید نمود که پیرو دستورات امام خمینی است. ❇️ در ۱۹ جمادی‌ الاول ۱۴۰۰ق/ ۱۶ فروردین ۱۳۵۹ آیت ‌الله صدر در شهر نجف اشرف دستگیر و به بغداد منتقل شد. در بغداد از وی خواستند تا چند کلمه‌ای بر ضد انقلاب اسلامی‌ ایران و امام خمینی بنویسد، اما وی آشکارا این تقاضا را رد کرد در نتیجه پس از سه روز شکنجه‌های وحشیانه، در ۲۲ جمادی‌ الاول ۱۴۰۰ق/ ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ به شهادت رسید و در نجف اشرف به خاک سپرده شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 ۴ آذرماه مصادف است با روز درگذشت جبار باغچه بان؛ یادش گرامی ✾📚 @Dastan 📚✾
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹پولی که می‌خوام انفاق کنم رو، کجا خرج کنم بهتره؟ | منبع : مبحث دست و دل باز ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به حال آنهایی که اسم دختران‌شان را فاطمه و زهرا نمی‌گذارند غصه می‌خورم 🔹استاد قرائتی ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دوره آموزشی زندگی آرام 🍃 🟩بیش از ۲۰ ساعت آموزش مفید و کاربردی (آفلاین ، هفته ای ۲ جلسه) 🟧براساس مطالعات و تجربیات میدانی از آسیب ها و مشکلات خانواده ها 🟦با رویکرد رسیدن به آرامش و حل مسائل 🟥پشتیبانی و گواهی پایان دوره معتبر اطلاعات بیشتر 👇 https://eitaa.com/moshavereh_et/1760
🔆پاداش احسان عالم بزرگوار، جناب آقاى معين شيرازى فرمودند: كه آقا سيد حسين ورشوجى كه در بازار تهران ، ورشو فروشى دارد، وقتى سرمايه اش از دستش ‍ مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود. روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد: من يهوديه ام و پدر ندارم ، صد و بيست تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم ، و شنيده ام تو شخص ‍ درست كارى هستى ، اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده . قبول كردم آن چه داشتم ، دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع صد و پنجاه تومان شد. دختر گفت : جز آن چه دادم ندارم . گفتم : من هم نمى خواهم . دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت . آن گاه اجناس را در گارى گذاشتم و چون كرايه را نداشت بدهد، از خودم دادم و به خانه اش رفت . روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است ، حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و مقدارى سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم ، درب باغ او را زدم ، باغبان آمد، سيب را دادم و گفتم : به حاجى بگوئيد: حسين ورشوچى است . چون گرفت و رفت ، به خود آمدم ، و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده فرار كردم و به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم . چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم ، و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم ، شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى . بلافاصله نوكر او آمد و گفت : شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ الحال حاجى منتظر شماست . گفتم : اشتباه شده است ، رفت . پسر حاجى آمد و گفت : پدرم منتظر شما است . گفتم : من با ايشان كارى ندارم ، بالاخره رفت . پس از ساعتى ديدم ، خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت : چرا صبح برگشتى ؟ حتما كارى داشتى ؟ بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ من سخت منكر شدم و گفتم : اشتباه شده است ؟ خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت . چند روز بعد هنگام ظهر در خانه بودم و انگور مى خوردم ، يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد شد و گفت : جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم : نمى خواهم . ولى بالاخره به من فروخت و به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى 17 تومان نسيه . طرف عصر تمام آن ها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشوسازى بردم ، گفتند: از كجا آوردى ؟ مدتى است كه اين جنس ناياب شده ، بالاخره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم . داستانهاى شگفت ، ص 4-162. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی"🕊 بالا و پایین دارد گاهی آرام ودل‌نواز🕊 گاهی سخت وخشن الهی قایق زندگیتون🕊 همیشه در حال حرکت به سوی بهترین های این دنیا باشه🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه عمل مهم در اطراف بصره مردى فوت شد، كسى در تشييع جنازه او حاضر نگرديد، چون مردى كثيف و گناهكار، زنش چند نفر را پول داد جنازه او را برداشتند، پس از غسل و كفن احدى براى نماز او حاضر نشد. فقط در ميان راه زاهدى را ديدند كه انتظار جنازه را مى كشد، وقتى او را آوردند خود به نماز ايستاد و به ديگران هم سفارش شركت در آن را نمود همگى تعجب نمودند. از او جريان را پرسيدند؟ گفت : من در خواب ديدم كه به من گفته شد به فلان محل برو و بر جنازه اى كه فقط زنى همراه او است نماز بخوان كه آمرزيده است . زاهد از زن حالات شوهرش را پرسيد. زن گفت : شوهر من شبانه روز خود را با شرب خمر مى گذرانيد. زاهد پرسيد: عمل خوبى هم داشت ؟ زن گفت : آرى ، سه عمل انجام مى داد: يكى اين كه وقتى از مستى شراب هوشيار مى گشت ، گريه مى كرد و مى گفت : بارالها، كدام گوشه جهنم ، مرا جاى خواهى داد؟ دوم اين كه ، وقتى صبح مى شد لباس خود را عوض كرده ، غسل مى كرد، وضو مى ساخت و نماز مى خواند. و سوم اين كه خانه او هيچ گاه از دو يا سه نفر يتيم خالى نبود. آن قدر كه به يتيمان مهربان مى كرد، به بچه هايش خود نوازش نمى نمود. 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 78، به نقل از كشكول بهائى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆اثر زكات دادن جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است . قوام گفت : بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم ، و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم . ديديم تماما خوراك ملخ گرديده ، به طورى كه يك خوشه سالم نديديم ، همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم ، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود. قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟ گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند. گفت : مى خواهم او را ببينم . به من گفتند: او را بياور. رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده . گفت : من با آقاى قوام كارى ندارم ، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا. هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم . قوام از او پرسيد: فلان مزرعه ، بذرش از تو است ؟ و تو كاشته اى ؟ گفت : بله . قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكاة آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم ، و مابقى را به خانه ام مى برم . 📚داستانهاى شگفت ، ص 19-118 ✾📚 @Dastan 📚✾