🌸🍃🌸🍃
تلنگر قرآنی
ویروس کرونا، یک پدیده ای بود تا خداوند قیامت را، که مردم فراموشش کردند، یاد آوری کند،
کرونا عاقبت مارا در قیامت به تصویر کشیده است،
خداوند در سوره عبس میفرماید:
يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ
ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻰ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ….(٣٤)
وَأُمِّهِ وَأَبِيهِ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ….(٣٥)
وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِيهِ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ(٣٦)
الآن رفتار مردم شبیه روز قیامت، یعنی آینده ای است که در انتظار آنهاست،
این روزها مردم از ترس جان خود، از هم فرار میکنند،
بهترین دوستان با یکدیگر دست نمیدهند،
مادر فرزندش را بغل نمیکند،
پدر دست فرزند را نمیگیرد،
اقوام و آشنایان به دیدن یکدیگر نمیرود،
حتی اگر عزیزترین کس ما از دنیا برود جنازه اش را به ما نمیدهند، غریبانه دفنش میکنند،
مجالس ممنوع،
اعمال عبادی تعطیل،
نماز جمعه دیگر مهم نیست،
و دیگر بر نامه های دینی دسته جمعی ممنوع،
نماز جماعت که این همه برایش ثواب گفته اند دیگر مهم نیست،
رفتارهای اجتماعی، صله رحم، دید و باز دید تعطیل، ارزان ترین لوازم نجات به بالا ترین قیمت،
خلاصه هرکس تنها به فکر خودشه،
پس بیاییم پیش از آنکه با خدا و دیگران تسویه حساب کنیم،
با خودمان تسویه کنیم،
در سوره قارعة میفرماید: يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ
ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم [ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﮕﻲ ] ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ(٤)
امروز نشانه ای از روز قیامت است،
خدایا، همه انسانهایی را که به انسانیت پایبند هستند،
بیماریهایشان را شفا ده،
و از خزائن رحمت بیکران سایه ی لطف و محبتت بر سر همه بگستران،
و همه را به راه راست هدایت فرما،
و عاقبت همه را ختم بخیر کن.
✾📚 @Dastan 📚✾•
🔅امام على عليه السلام:
🔺در راه خدا از سرزنش هيچ نكوهشگرى مترسيد، كه او شما را در برابر هر كس كه بخواهد به شما گزندى برساند و ستمى روا دارد، محافظت مى كند
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#خاطرات_شهید
● قرار بود شهید آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، على آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود.
●و سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد و به ناچار قبول جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای على طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به على دوختم، آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند.
✍ راوی: همسرشهید
#شهید_علی_تجلایی
#سالروز_شهادت🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان سید مهدی قوام و سگی که در حال غرق شدن بود
گرفتاری و بلا برای همه است به هم رحم کنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
چهار تا کرونا
سلام تقدیم واقعا اموزنده است برای وقت گذراندن وعبرت. مطالعه بفرمایید.بعد از 60 سال پادویی و زحمت، تو این دنیا 4 دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی میکنم و 4 فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان
یکی از مغازه ها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره داده ام . اوایل شروع کرونا همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود .
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه . دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم چی شده مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف میکنم .
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمیکنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش میکنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم .
گفتم اینکه ناراحتی نداره حتما کار داشتند.
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و ...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت :
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی ، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟ پسره گفت چطور مگه . همسرم گفت راستش بابات گرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالا یکی دو روز دیگه هم زنده نیست. Y
پسره مثلا ناراحت شد و گفت نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟ همسرم گفت هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و ...
منهم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار میکنند .
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برا دفن هست.
آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند همه می گفتند احتمالا تو هم گرفتی ، آزمایش دادی؟ ایشون هم گفت نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم. بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم ، من ندارم ، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردن .
گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم .
وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها نیومدن که بگیرن.
یکی از دامادا گفت: خدا رحمت کنه، حمید دیر وقته اون برگه ها را نشون مامان بدید . یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره و ...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را میگرفتند .
همسرم گفت بذارید کفنش خشک بشه و ... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و ...
وقتی دیدم به جای 4 تا فرزند، «چهارتا کرونا» بزرگ کردم، همانجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره .
@Dastan
🍃
پیامبر اڪرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:
من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟
گفت : بلی یا رسول الله
بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل ڪفران مردم ).
✅پیغمبر فرمودند : آن گوهر ها چیست ؟
عرض ڪرد :
دفعه اول که نازل بشوم برڪت را خواهم برد .
دفعه دوم رحمت را .
دفعه سوم حیا را از چشم زنان .
دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان.
دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین .
دفعه ششم صداقت و راستی را از دل رفیقان و دوستان .
دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا .
دفعه هشتم صبر را از دل فقیران .
دفعه نهم حکمت را از دل حڪیمـــان.
دفعه دهم ایمان را از دل مومنین.
هر گاه خداوند غضب نماید،
عذابی بر ایشان نازل نڪند .
به جایش نرخ های آنان گران می شود
و عمرهای ایشان ڪوتاه می گردد
و تجارتشان سود نمی ڪنند
و میوه هایشان نیڪو نمی باشد
و نهر هایشان ڪم آب و باران از ایشان دریغ می گردد
و اشرار بر آنان مسلط می گردد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
▪️این هم به خاطر تو
مرحوم احمد خمینی :
🔻گاهی که خدمت امام می رفتم می دیدم یکی از دو کانال تلویزیون برنامۀ ورزشی پخش می کرد و امام، کانال دیگر را می دیدند، فوراً کانالی را که ورزش پخش می کرد می گرفتند و می گفتند: «این هم به خاطر تو، بنشین و تماشا کن».
📚برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره) |جلد ۱ ، صفحه ۳۴
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨تاثیر مثبت ✨
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلا نوشته شده بود
من آدم تاثیرگذارى هستم.
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14سالهاش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد.
میتوانى تصور کنی؟ او فکر میکند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.» سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد نامهام بالا در اتاقم است پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند
و به علاوه، بچههاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید❤️
⛔️⚠️⛔️⚠️ بازی #شیعهیانگلیسی در شکستن حُرمت حرم اهل بیت...
✋کعبه یک سنگ نشانست
که ره گم نشود
حاجی اِحرام دگر بند، ببین یار کجاست؟!
🔻 بقول سردار شهیدمان که خلوصش را با خونش اثبات کرد، حرم اهل بیت و حرم رسول اکرم امروز ایران است.
🔻و پاسدار این حرَم و حُرمت #ولایتفقیه هست.
⚠️ اگر کسی به بهانهی بسته شدن موقتی حرَمی، حُرمت ولایت فقیه را بشکند و از امر صریح ایشان تخطی نماید همان عمروعاص است که قرآن ناطق را رها کرده و قرآن کاغذی را بر سرِ نیزه کرده است.
🇮🇷 مادام که #ولایتفقیه هست و مادام که مطاعست، اسلام ناب محمدی زنده و بالنده و پویاست.
📣 مگر نه اینکه راه کربلا چند سال بسته شد و این ولایتفقیه بود که سیل خروشان اربعینی به راه انداخت.
✅ اکنون که بیوتروریسم خونخوار و طراحی عقبهای آن ، ما را ناچار از تعطیلی موقت حرمهای معصومین علیهمالسلام که جانمان فدایشان کرده، به تاسّی از امر ولیّ به این هجران زودگذر و دردناک گردن مینهیم تا بزودی با پیچیده شدن طومار این بازی سخیف و حقیر تروریستی، فاتحانه راه را به سوی حرَمهای عزیزمان در اقصی نقاط ایران و خاورمیانه باز کنیم.
⛔️ اما درگیر بازی تکراری و تفرقهمحور انگلیسی نخواهیم شد که هر تکهی پازلش را جریانی تکمیل میکند.
طه...🌹🌹
📚 @Dastan 📚
✍عذاب قبر به خاطر خیانت به خلق الله
بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت : به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار سیاهی لحد (قبر) را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم را کندیم ، باز مار در آن نمایان شد. جنازه را بی دفن گذاشته ، پیش تو برای چاره جویی آمدیم. ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخصی مرده سوال کردیم. زن می گفت : او آرد می فروخت ، غذای خانواده خود را از ( خالص ) آن برمی داشت ، سپس به مقداری که برمی داشت کاه و نی خرد کرده ، قاطی می کرد ، می فروخت.
•✾••┈┈• ༅༴༅༴༅ꙮ༴༅༴༅༴༅ •┈┈••✾
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
وضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ (112 - نحل)
و خدا بر شما حکایت کرد و مَثَل آورد، مَثَل شهری را که در آن امنیت کامل حکمفرما بود و اهلش در آسایش و اطمینان زندگی میکردند و از هر جانب روزی فراوان به آنها میرسید تا آنکه اهل آن شهر نعمتهای خدا را کفران کردند، خدا هم به موجب آن کفران و معصیت طعم گرسنگی و بیمناکی را به آنها چشانید و چون لباس، سراپای وجودشان را پوشاند.
در ذیل این آیه، از یکی از معصومین (ع) روایت شده که ایشان فرمودند: این آیه درباره قومی نازل شد که رودی به نام «ثرثار» از میان آنها میگذشت و سرزمین ایشان به خاطر آن رود سرسبز و خرم و پرخیر و برکت بود. آنقدر در نعمت غرق شدند که نعمتهای خدا را ناسپاسی کردند، تا آنجا که با خمیر نان، خود را از کثافات پاک میکردند و میگفتند: خمیر نرمتر است.
بنابراین نسبت به نعمتهای الهی کفر ورزیدند و آن را سبک شمردند، از این رو خداوند آن رود را بر آنان خشکانید و در نتیجه دچار خشکسالی شدند؛ تا جایی که خدا آنان را محتاج خوردنِ همان خمیرهای ناپاک کرد و بر سر تقسیم آن نزاع میکردند.
این آیه و روایت هشداری به همه افراد و ملتهایی است که غرق نعمتهای الهی هستند تا بدانند که هر گونه اسراف و تبذیر و تضییع نعمتها در پیشگاه خداوند جریمه دارد و کمترین مجازات آن، گرفتنِ این مواهب و نعمتهاست.
✾📚 @Dastan 📚✾•
☘️داستانی واقعی ☘️
💠دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
💠از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن...
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
💠وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…
💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
💠یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!
💠خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم
💠از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن…
💠اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست
💠نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…
من رسیدم خدمتشون که
آهسته در گوشم گفتن:
❣️👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی
✾📚 @Dastan 📚✾•
جمله قشنگیه
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره
عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!
هرداغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمیشود.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍عمل فاطمه سلاماللهعلیها
روایت است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رو میکند به یگانه فرزند عزیزش، وجود مقدس صدیقه طاهره سلاماللهعلیها، آنکسی که دربارهاش میگوید: «بِضْعَةٌ مِنّی: او پاره جگر من است» و میفرماید: «یا فاطِمَةُ اعْمَلی بِنَفْسِک: دخترکم! خودت برای خودت عمل کن. انّی لااغْنی عَنْک شَیئاً: من به درد تو نمیخورم، از انتسابت با من کاری ساخته نیست.» تعلیمات مرا بپذیر و دستورات مرا عمل کن، مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است، به دردت نمیخورد، به دستور پدرت عمل کردن به دردت میخورد. شما وقتی زندگی حضرت زهرا سلاماللهعلیها را مطالعه میکنید، میبینید در فکر این انسان کانّه وجود ندارد که من دختر پیغمبر آخرالزمان هستم. حدیث است که وقتی به محراب عبادت میایستاد، بدنش به لرزه درمیآمد، ماهیچههای بدنش میلرزید، از خوف خدا گریه میکرد. شبهای جمعه را تا صبح نمیخوابید و میگریست.
📔احیای تفکر اسلامی، ص ۴۷
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تاثیرگذار
🔺تاثير اقدام اشتباه يك نفر، بر يك جامعه!
🔺 خطر را جدی بگیرم
#باهم_شکستش_میدهیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹 #پنجشنبه_است...🌹
همان روزی که دل می گیرد واشک درچشم هاجاری می شود.😔
همان روزی که دل دلتنگ می شودواسه عزیزانی که درکنارمانیستند.😔
💐💦پنجشنبه است...💦💐
✨روز یاداست،،روزشادکردن دل انهایی که در زیرخاک درانتظارند.✨😔
🌹روزلمس کردن خاطره ای که در ذهن داریم،که درخودمی گوییم چقدردلم واست تنگ شده🌹.😔
🌹🌷 پنج شنبه است... 🌹🌷
روزخواندن یه سوره ازقران،،روز خواندن یه فاتحه و روزفرستان هوای سردی بر روحی ودلی که در زیرخاک است.😔
⭐چیزی زیادی ازمانمی خواهند فقط هرپنجشنبه به آنهاسربزنیم.⭐😔
💐ای عزیزان...،،یادی کنید ازدلی که در زیرخاک است که لحظه به لحظه ودقایق به دقایق چشم انتظار است.💐
🌴که روزی می اید دل مادر زیرخاک چشم انتظار است که ز اویادی کنندویا سراغی بگیرند🌴😔
برای شادی روح تمام اموات یادشان راگرامی میداریم وبه روح همه پدران ومادران که دیگر دربینمان نیستند
دلمون خيلي وقتهاهواشونومی كنه,امادیدارشون میفته به قیامت,دسته گلي به زيبايي يك فاتحه..
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ.
✨بِسمِِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ✨
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
اللَّهُ الصَّمَدُ
لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ
وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ
✨3مرتبه
💐دسته گلی به زیبایی حمدوسوره نثارشان میکنیم..💐
تاخوشحال بشن ودرحق مادعاکنند.
🍃روحشان شاد 🍃
🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله
🕊به یاد درگذشتگان🕊
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ.🙏🙏
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹فضیلت غسل ماه رجب 🌹
✍🏻سیّد بن طاووس میگوید در کتب «عبادات» روایتی از رسول خدا (ص) یافتم که آن حضرت فرمود:
✳️ هر کس ماه رجب را درک کند
👈🏾 و در اول، وسط و آخر آن، غسل کند
همانند روزی که از مادر متولد شده، از گناهان خارج شود (و پاک شود).
📚عبادات
✨#نماز_حاجت✨
📿 از كتاب «دعوات» راوندى نقل شده:
حضرت سجّاد عليه السّلام به مردى رسيدند كه در خانه مرد ديگرى نشسته بود،
✨به او فرمود:
براى چه در خانه اين ستمكار جبّار نشسته اى؟
🔹گفت: به جهت محنت و شدّتىّ كه بر من عارض شده،
✨فرمود: برخيز تا من تو را به درى راهنمايى كنم كه بهتر از در اوست،و به جانب ربّى كه براى تو از او نيكوتر است،
پس دست او را گرفت، و تا مسجد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد.
✨ فرمود:رو به قبله آر،و
🔹دو ركعت نماز بخوان،
🔹آنگاه خدا را ثنا بگو،و بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله صلوات فرست،
🔹 وآیه آخر سوره«حشر»، و شش آيه اول سوره حديد، و دو آيه اى كه در سوره«آل عمران» است بخوان،(آیات۲۶و۲۷)
👈🏾سپس حاجت خود را از خدا بخواه،كه به تو عطا مى فرمايد.
✨از حضرت امير مؤمنان عليه السّلام روايت شده: هرگاه يكى از شما رفع حاجتى را قصد كند، صبح پنجشنبه در طلب آن بيرون رود،و هنگامى كه از منزل بيرون مى رود آخر سوره ال عمران،و اية الكرسى،و سوره انّا انزلناه و سوره حمد را بخواند،زيرا رفع حوائج دنيا و آخر در اينهاست.
📚 برگرفته از کتاب باقیات و صالحات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌀🌀🌀این متن را بخوانید تأمل برانگیزه 👇
🔹آیا در منزل قرنطینه هستید ؟چند روز ؟حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده ؟ خیلی خسته شدید؟
لطفا این متن را با دقت بخوانید ببینید یک عده برای شرف و عزت و ناموس ودین ما چه کشیده اند...
✍ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...
او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت....
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...
وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هر روز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود .
حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم.
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم.
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
📚کتاب خاطرات دردناک"
#ناصرکاوه
📚 @Dastan 📚
شکوفه
با احتياط و نگران سوار تاكسي شدم. راننده نگاهم كرد، من هم او را نگاه كردم. معلوم بود هر دو داريم ديگري را سبك، سنگين ميكنيم كه كرونا نداشته باشد. راننده گفت: «چه وضعي شده.» گفتم: «كي فكرش را ميكرد؟» راننده گفت: «دائم همه جا را الكل ميزنم، باز هم نگرانم.» گفتم: «حق داريد.» راننده از اسپري الكلي كه كنارش بود، كمي به دستهايش زد و دستها را به هم ماليد.
گفتم: «تا حالا هيچ وقت شب عيد خيابونها را اينقدر خلوت نديده بودم.» راننده گفت: «كاش همينها هم بيرون نمياومدن.» بعد گفت: «هرچند كه اگه اينها هم بيرون نمياومدن معلوم نبود خود من شب عيدي بايد چي كار ميكردم.» مدتي سكوت شد. راننده گفت: «ولي هر كس ميتونه نبايد بيرون بياد.»
از بغل درختي رد شديم كه پر از شكوفه بود. اولين سالي بود كه ديدن شكوفه خوشحالم نكرده بود.
راننده گفت: «اِ... شكوفه.» و لبخند زد.
حالا من هم لبخند زدم.
#سروش_صحت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔻فضیلت عجیب روزه ماه مبارک رجب .
از ثوبان غلام پیامبر(صلوات الله علیه و آله ) نقل شده که گفت :
ما جمعی در خدمت پیامبر(صلوات الله علیه و آله) بجایی می رفتیم عبورمان به گورستانی افتاد، حضرت اندکی در میان قبرها بایستاد و سپس به راه افتاد. من عرض کردم توقف شما در قبرستان به چه خاطر بود؟
حضرت سخت گریه کرد و ما نیز محزون و گریه کردیم، سپس فرمود:
ای ثوبان اینان در قبرهایشان معذّبند آنچنان که من ناله آنها را شنیدم و دلم به حالشان به رحم آمد و از خدا خواستم عذابشان را تخفیف دهد و خداوند اجابت فرمود و اگر اینها در ماه رجب روزه گرفته بودند، در قبرهایشان عذاب نمی شدند.
عرض کردم: یا رسول اللّه روزه و عبادت در ماه رجب از عذاب قبر ایمنی می دهد؟
فرمود: آری سوگند به آنکه مرا به حق فرستاد هر مرد و زن مسلمانی که یک روز از رجب را روزه بدارد و یک شب آن را به عبادت برخیزد و جز رضای خدا نظری نداشته باشد عبادت هزار سال در نامه عملش ثبت گردد که روزهایش را روزه و شبهایش را به عبادت گذرانده باشد و...
📚بحارالانوار، ج 49، ص 39.
#حدیث
#ماه_رجب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
༻﷽༺
✍🏻زنی زیبا ڪه صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر دعا میڪند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق ڪردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تڪرار میشود و باز وحی می آید ڪه بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میڪند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با ڪودڪی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد : بارالها، چگونه ڪودڪی دارد اوڪه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نڪرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میڪند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍خدا ترسناک نيست !!!
بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... !
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست !!!!!!!!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم ؛
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.
با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند.
چون خودم را بی تقصیر می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم.
او یک دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توی گوشی برایم سخت تر بود.
در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن ،
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شکستم ، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده ،
همان طور که خون ها را پاک می کرد ، گفت:
این جا کردستانه ، از این خون ها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت بمیر ، می مردم ...
سردار شهید محمود کاوه🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آن که عالَم همه در دست توانايش بود
مرکز دايره غم دل دانايش بود
هفتمين حجت معصوم ز ظلم هارون
چارده سال به زندان ستم جايش بود
◼️ شهادت امام موسی کاظم علیه السلام بر شما تسلیت باد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•