eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
جناب کمیل نیمه شبی در کوفه به همراه حضرت علی (ع) به خانه ای رسیدند که از آن خانه صدای تلاوت بسیار زیبایی از قرآن به گوش می رسید. کمیل سخت تحت تأثیر آن صدا قرار گرفت و چنان دگرگون شد که با خود گفت: ای کاش مویی بر بدن این قاری می شدم و صدای قرآن او را می شنیدم! حضرت علی (ع) از دگرگونی حال کمیل به خاطر آن صدای پرسوز و گداز آگاه شد و به او فرمود: ای کمیل! صدای پراندوه این قاری تو را حیران و شگفت زده نکند؛ چرا که او از دوزخیان است و بعد از مدتی راز این سخن را به تو خواهم گفت! مدتی گذشت تا این که جنگ نهروان پیش آمد. در این جنگ برخی از کسانی که با قرآن سر و کار داشتند علی (ع) را کافر خواندند و با او به جنگ برخاستند. کمیل چون سربازی جانباز همراه علی بود و علی که شمشیرش از خون آن کوردلان مقدس مآب سیراب شده بود، متوجه کمیل شد، ناگهان نوک شمشیرش را بر سر یکی از هلاک شدگان فرود آورد و فرمود: ای کمیل! آن کسی که در آن نیمه شب قرآن را با آن سوز و گداز می خواند همین شخص است. «مستدرک سفینه البحار، ج ۹، ص ۱۸۶، ماده کمل» ✅ فقط صدای زیبا کافی نیست ... روح حاکم بر صدا مهمتر است. اظهارات آقای شجریان را دوباره در خاطر میگذرانیم که میگفت این مذهب و دین است که مانع پیشرفت شده! و به یاد بیاریم تصاویرش را با زنان نامحرم و بهاییان تا قیاس کنیم سخنان رییس جمهور را با کلام مولای بی همتای عالم امیرالمومنین. ✔️ به کسانی که گویا روزه ی بدون ربنای شجریان را قبول نمیدانند! عرض شود که حضرت امیرالمومنین(ع) از صدای قاریانی که عملشان خلاف قرآن است لذت که نمیبرند هیچ، ممکن است پنبه در گوش کنند و اگر فرصتی پیش بیاید همچون نهروان عمل خواهند کرد! ✅ قرآن خواندن ملاک نیست، قرآن عمل کردن ملاک است ═══✼🍃🌹🍃✼═══ http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نزدیکترین نما از مزار مادر خدیجه کبری (سلام الله علیها) آرامستان ابوطالب، ▪️مزار مادرمان أمّ المؤمنين والمؤمنات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) هم مانند دختر مظلومش مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است😭 ▪️بمیرم، مادر و دختر چقدر بهم شبیه هستید، هردو غریبانه جان دادید و غریبانه به خاک سپرده شدید و مزارمبارکتان هم هنوز بعد هزار و چهارصد سال اینقدر غریب است... بله، هر مادر و دختری از شدت محبتشان خیلی بهم شبیه و وابسته اند، حال وقتی مادر بی بی خدیجه (س) باشد و دختر هم سیدتنا فاطمه (س) باید هم غربتشان اینقدر بهم شبیه باشد😭😭😭 📚 @Dastan 📚
❤️ شوخی جالب شهید مدافع حرم با ❤️«حاج قاسم »❤️ «مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند، اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیرو‌های مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت. ✅سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریست‌های تکفیری می‌جنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه می‌رفتند، توسط مین کنار جاده (تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد. 🌷آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت می‌کند: *چرا مهدی به ما زنگ نمی‌زد❓❤ 🌷مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. ۲۳ بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه (س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی می‌کرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر می‌زد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت می‌کرد. با خودم گفتم این حرف‌ها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار می‌کند؟ آن هم وقتی می‌بیند اینقدر حالم گرفته است❤ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمی‌دانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست. ❤️ مهران سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکار‌های آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر می‌کردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم می‌گفتم: چرا مهدی زنگ نمی‌زند؟ چرا حال ما رو نمی‌پرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من می‌گفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد. خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم. رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم انشاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرف‌های صباح را نمی‌شنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچه‌ها متوجه نشوند. دیگر صدای پشت تلفن را نمی‌شنیدم مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمی‌ترسید❓ گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمی‌شنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمی‌دانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا (س) را صدا کنی همه ائمه جواب می‌دهند. حسابی با خانم درد و دل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد. * دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم صباح تا ۱ شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچه‌ها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم❓ گفتم: این چه حرفی است⁉️ بابا فردا می‌آید و می‌گوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرف‌ها مرا هم آرام می‌کرد. ❤️ بچه‌ها خوابیدند، اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی انتن نداشت. می‌خواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم، اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه. *چشم‌های پف کرده صباح حدود ۶ صبح در می‌زدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود، اما چشم‌های پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین❗گریه کرده، اما می‌خواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند. یک نفرشان را می‌شناختم. گفت: ابجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست❓ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش می‌خواهیم ببریمش دمشق. یک راننده می‌آید دنبال شما که بروید دمشق، اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود می‌فرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت گفتم:چرا ❤️👇
راستش را نمی‌گویید شهید شده❓❤ گفت: نه این چه حرفی است؟ حاضر شوید. اگر می‌خواهید او را ببینید سریع حاضر شوید. از راننده او که عرب بود پرسیدم: عبدالله مسلم چطور است. رویش را کرد آن طرف و گفت: به خیر به خیر. صباح با من آمد وسایلم را جمع کنم. تند تند لباس پوشیدم و با خودم گفتم: مهدی من که می‌دانم شهید شدی. فقط بمان تا ببینمت. *مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی‌کند موقع رفتن گفتم باید صباح هم با من بیاید. دوستان آقا مهدی گفتند نمیشه ما دیگر به اینجا بر نمی‌گردیم. گفتم: نه باید بیاید. خانواده صباح در فوعه و کفریا محاصره بودند و اقا مهدی به او قول داده بود برای زیارت خانم ببرتش حرم، چون رفت و آمد برای آن‌ها مشکل بود. خواستم صباح بیاید تا اگر شد برویم حرم. قبول کردند صباح هم بیاید. رسیدیم دمشق رفتیم حرم هر دو خانم. به حضرت رقیه (س) گفتم: دیگه بچه‌های من هم مثل شما هستند، مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی‌کند. برای بچه‌های من دعا کنید. ❤️در حرم حضرت زینب (س) هم نماز خواندم. همیشه دعا می‌کردم و می‌گفتم: خانم مهدی باشد و تا هر وقت که می‌خواهد مدافع حرم شما باشد من هیچ وقت نمی‌گویم نرو. قرار گذاشته بودم با خانم که شما از صبرت به من بده من هم شوهرم را برای دفاع از حرم شما راهی می‌کنم. ان دفعه به حضرت گفتم: من هدیه ام را به شما دادم شما هم دست صبرت را روی سر من و بچه هایم بکش. *به خانم زینب (س) هدیه ام را دادم صباح آنجا بعد از سه سال خواهرش را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند و حسابی گریه کردند. من هم با گریه آن‌ها گریستم و با خودم فکر می‌کردم جنگ چه بر سر آن‌ها آورده. وقتی از حرم خارج شدم آقایی ساکی به من داد و گفت: این هدیه خانم به شماست. گرفتم و گفتم: من هم هدیه خودم را به حضرت زینب (س) دادم. با تعجب مرا نگاه کرد. نم نم باران می‌بارید. راه افتادیم سمت فرودگاه. *حاج قاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچه هایم کشید شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمی گشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم بر می‌گشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دختر‌ها هم مدام می‌پرسیدند چرا بابا با ما نمی‌آید❓ سعی می‌کردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم می‌روید سردار را ببینید❓ نمی‌دانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط می‌توانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را می‌دید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست می‌کشید روی سرش و خیلی بوسیدش. بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. 🌹 مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جای مان. 🌷یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش می‌کردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیده ای❓ گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم. *عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز ۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید❓ سردار سلیمانی می‌خواهد بیاید خانه تان. باور نمی‌کردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم. گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح می‌رسد منزل شما. بچه‌ها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند. بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچه‌ها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال می‌شوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد می‌آید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد. 🍀در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچه‌ها را گرفت گفتم الان می‌رسند خدمتتان دارند آماده می‌شوند. بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم👇
🌸. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می‌دادی امسال هم باید مثل سال‌های قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می‌فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد. *رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما به قدری صمیمی بود که انگار سال‌ها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دختر‌ها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دختر‌های من❗ بیایید ببینم شما را. مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دختر‌ها او را می‌شناختند و چند باری در مراسم‌های مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمان‌های دیگر که دختر‌ها مهمان را رها نمی‌کردند و می‌گفتم بیایید کنار خسته می‌شوند، اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا می‌شود؟ *سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست❓ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید. رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدالله. مشکلاتی بود البته، اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرف‌ها را بگویم. به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده می‌خواهم به دخترانم هدیه بدهم. به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچه‌ها خیلی ذوق کردند. بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. 💫سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. *به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچه‌ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می‌کنی با ما عکس می‌اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می‌کنم هیچ دستتان را هم می‌بوسم.» قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه‌ها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچه‌ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. 💠حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله. وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم می‌ریخت. 💐نامه دختر شهید به پدرش در بهشت معمولا ما در خانه می‌زنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگ‌هایی پخش می‌شود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر می‌شود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش می‌شد. اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود. انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم. باور نمی‌کردم دختر‌ها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشتر‌ها را دست کردند. بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.» 🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 @Dastan
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨بذر گل روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... ——— *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: " به جای این سه روز که روزه داشتم اگر شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟" فیه مافیه، این حکایت بیانِ حال کسانیست که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند. خدا را دلی دوست داشته باش. @Dastan
Joze11.mp3
4.07M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• 🕋 🕌 جزء یازدهم 🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر) 📌 استاد معتز آقایی •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🕌رسول الله صلی‌الله علیه وآله: مَنْ نَصَرَ أَخَاهُ بِظَهْرِ اَلْغَيْبِ نَصَرَهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ . هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت. 📝 شـــرح : هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او یعنی سخنی بد در حقّ وی نگوید و نگذارد که کسی در حقّ او بدی گوید یا بدی سگالد. یا شرّ ظالمی از وی بگرداند یا در سجده نماز او را دعا گوید، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت، و هیچ نصرتی به از آن نبود که نبوّت رسول علیه السّلام و امامت علی علیه السّلام بدلیل و حجّت اثبات گرداند 🔹نهج الفصاحة 2767. کنزالعمال ج۲. شرح فارسی شهاب الاخبار ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 خیلی هارو دیدیم که تو این اوضاع تلاش کردن تا کمکی کرده باشن حامد زمانی اما گروهی از دانشجوها ساخته که تو هر شرایطی آروم نمیشینن و کاری انجام میدن این کلیپی ام که می‌بینید قسمتی از کمکهاشونه که خودشون به تنهایی انجام دادن #کمک_مومنانه لطفاً لینک زیرا لمس کنید •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 📌" پادشاه و پیرزن" 📌نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! 📌پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... 📌پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! 🌷"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."🌸🍏🌸 👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را که انجام می دهی برای رضای خدا انجام بده و نتیجه ی آن را در دنیا وقطعا در قیامت خواهی یافت.! 🌸🍏🌸🍏🌸 @Dastan
بوی گناه
3.68M
✅ بوی گناه ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 #حاج_اقا_مجتهدی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
خداوند متعال به حضرت موسی (ع) فرمود اي موسي ! من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت : 1- راحتي و آسایش مطلق را در '' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در '' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند! 2- عزت و شرف را در ''عبادت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در '' پست و مقام '' مي جويند! 3- بي‌نيازي را در ''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در ''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند! 4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند! 5- کسب علم را در ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند! 6- اجابت دعا را در " لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند! 📚مستدرك الوسائل ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 🌺 شکر نعمت روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! 📚 @Dastan 📚
❖ این متن خیلی خیلی زیباست🌼🍃 امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.... یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت: خـــــــدا♥️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند : 1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید 2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید 5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید 1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرانکریم 3. پادزهر .صدقه و خیرات 4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
Joze12.mp3
4.01M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• 🕋 🕌 جزء دوازدهم 🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر) 📌 استاد معتز آقایی •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#خسر_الدنیا_و_الاخره... 🍃شیخی در حال تدریس بود که مردی وارد شد و گفت : ای شیخ مردمانی به ماه رسیدند و تو هنوز مشغول شرح و تدریس هستی؟ 🍃شیخ گفت : مخلوقی به مخلوقی رسید و ما در تلاشیم تا به خالق خود برسيم و بیچاره تو که نه با آنها به مخلوقات او می رسی و نه با ما به سوی خالق خود میایی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌈پزشک و جراح مشهور دکتر ایشان (dr. Eshan) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت . هنگام پرواز ناگهان بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده بود کادر پرواز اعلام کرد مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. پس از فرود اضطراری، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت، به او گفتند، بعلت اوضاع بد جوی و نقص هواپیما باید ۱۶ساعت در فرودگاه منتظر بماند. دکتر گفت که نمیتواند منتظر بماند، چون پزشک متخصص جهانی است و هر دقیقه تاخیر، برابر با به خطر افتادن جان خیلی از انسانها هاست یکی از کارکنان گفت، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است. دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن راه برایش با مشکل مواجه شد. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده. خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی را شنید که میگوید: هرکه هستی، در باز است. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، همه آنها قطع است، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی به در کنی و کمی غذا هم هست که اگر گرسنه ای بخور. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن چای شد، پیرزن هم مشغول خواندن دعا بود. دکتر ناگهان متوجه کودک خردسالی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هرازگاهی او را تکان میداد . پیرزن مدتی طولانی به دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود . پیرزن گفت: همه دعاهایم مستجاب شده. بجز یک دعا. دکتر گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوی چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان این شهر از علاج او عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره خوار و زمینگیر شود . پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان میگویددر حالی انگار دچار برق گرفتگی شده بودم به گریه افتادم و گفتم : به خدا قسم که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدا فقط با یک دعا چنین کارهایی را انجام میدهد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
⭕️ کنترل زبان و خشم، اولین شرط رسیدن به درجات معنوی ✍ آیت الله فاطمی نیا: تا خودت پاکیزه نباشی، پاکیزه بهت نمی دهند. ظرفی که برای آب خوردن انتخاب می کنی باید پاک باشد. اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم. حالا چه کار کنیم در قدم اول باطنمان پاک شود؟ با خودت قرار بگذار به کسی پرخاش نکنی. ما زیارت می رویم، نماز جماعت می خوانیم، ماه رمضان روزه می گیریم، پس چه می شود که توفیق نداریم و پیشرفت نمی کنیم؟ وقتی بررسی کنیم می بینیم ریشه تمام مشکلات زبان است. با حرف کسی را می زنیم یا غضب و پرخاش می کنیم. آیت الله بهاءالدینی می فرمودند: پرخاش برکات زندگی را می برد. کسی به خواجه نصیر نامه نوشته بود. اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود: ایها الکلب، یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، یا ای سگ فرزند سگ) فلان مسأله علمی چه طور است؟ 💥خواجه نصیر هم در جواب نوشته بود كه جواب مساله این است و در آخر نامه نوشت: اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهاردست و پا راه می رود و بدنش از پشم پوشیده است. من دوپا هستم و آن طور نیستم و... والسلام. تمام ! نه پرخاشی نه غضبی ! ما بودیم حداقل می نوشتیم خودتی ! پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
#آیت_الله_حق_شناس 🌸 حضرت #ملک_الموت وعده داده است که هر کس نمازش را اول وقت بخواند در هنگام موت ، خودش(خود عزرائیل) شهادتین را به او #تلقین می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••✾🌻🍂🌻✾• 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃 🥀 با روزه عصبانی میشم 🥀 ناصرالدین‌شاه قاجار در ماه رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت: که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید! میرزای شیرازی در پاسخ به ناصرالدین شاه نوشت:  بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمی‌توانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!🌷😔🌷 @Dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ما بندگی‌مون رو بکنیم، خدا خداییش رو بلده ... 👤 روایتی شنیدنی از استاد عالی -┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
یا فاطمه الزهرا (س): 💫زنی به روحانی مسجد گفت : 💫من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم! روحانی گفت : می تونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد : چون یک عده را می‌ بینم که دارند با گوشی صحبت میکنند ، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند ، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند ، بعضی فقط جسمشان اینجاست ، بعضی‌ ها خوابند ، بعضی ها به من خیره شده اند ... روحانی ساکت بود ، بعد گفت : میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت : حتما چه کاری هست؟ روحانی گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. زن گفت : بله می توانم! زن لیوان را گرفت و دو بار به دور مسجد گردید ، برگشت و گفت : انجام دادم! روحانی پرسید : کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ زن گفت : نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌ آیید باید همه حواس و تمرکزتان به « خدا » باشد. برای همین است که حضرت محمد (ص) فرمود « مرا پیروی کنید » و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود. ✅نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان . 📚 @Dastan 📚
💖 معامله با خدا 💖 *مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است* ؟ بقال گفت : شش هزار تومان .. در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ،. زن نیز قیمت موز را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی دو هزار تومان .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد .. مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم .و‌ این زن هربار ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ... ها جزاء الاحسان الا الاحسان 🌸🍏🍒🌸🍏🍒🌸 @Dastan
🌸🍒 صبح عیدکریسمس🍒🌸 🌸🍒 مقام معظم رهبری 🍒🌸 🌷دام ظله🌷 🍃صبح روز کریسمس (عید پاک ارامنه) آقا فرمود: اگر خانه چند ارمنی و آشوری برویم، خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم؛ سری به کلیساهایشان زدیم که آنها هم از ما بی‌خبرتر بودند! رفتیم بنیاد شهید؛ دیدیم خیلی اطلاعات ندارند! کمی اطلاعات خانواده شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محله‌ها پیدا کردیم و با این دیدگاه، رفتیم. صبح رفتیم در محله مجیدیه شمالی گشتیم و دو سه خانواده شهید ارمنی پیدا کردیم. در خانه‌ها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمان‌ها که ما می‌رویم، سلام می‌کنیم و می‌گوییم: از هیئت آمدیم؛ از بسیج؛ پایگاه ابوذر و بالاخره یک چیزی می‌گوییم و کارتی نشان می‌دهیم... اما به ارمنی‌ها بگوییم: از بسیج آمدیم که... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید در بروند؛ بالاخره کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم: از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب که شب کریسمس شماست، می‌خواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم. برای نماز مغرب و عشا، با یک تیم حفاظتی، وارد مجیدیه شدیم. گفتیم: اسکورت که حرکت کرد، به ما ابلاغ می‌کنند. اسکورت هم به هوای این که ما در منطقه هستیم، زیاد با بی‌سیم صحبت نکنند که مسیر لو نرود. یکی از افراد آن مرکز با بی‌سیم مرا صدا کرد و گفت: شخصیت، سر پل سیدخندان است! سر پل سیدخندان تا مجیدیه، کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم و درِ خانه شهید ارمنی را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمی‌فهمد؛ بالاخره وارد شدیم؛ چون باید کاری می‌کردیم، گفتیم: نودال و اَمپِکس (و چیزهایی که شنیده بودیم کارگردان‌ها می‌گویند)، بروند تو! یک ذره که نزدیک شد، دوباره بی‌سیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصله کمی که بود، به این خانم می‌خواستم بفهمانم که این‌جوری جلوی آقا نیاید؛ گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف می‌شوند منزل شما! گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد و بعد گفت: گفتید کی؟ من اسم حضرت آقا را گفتم؛ نمی‌دانم داستان بازرگان و طوطی را شنیده‌اید‌؟ تا اسم آقا را گفتم، افتاد وسط زمین و غش کرد! داد بیداد کردیم که دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً بلند کنید و ببرید. مادر را بردند توی آشپزخانه. دخترها گفتند: چه شد؟ گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم؛ ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری می‌آیند منزلتان و وقتی به مادرتان گفتیم، غش کرد. اینها شروع کردند مادر خودشان را هشیار کنند که بی‌سیم اعلام کرد: آقا پشت در است! من دویدم در خانه را باز کردم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود و بعد آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم. گفتم: بفرمایید! گفت شما؟ نه این‌که آقا ما را نمی‌شناخت، بلکه یعنی تو چه کاره‌ای؟ گفتیم: صاحب‌خانه غش کرده! گفت: کس دیگری نیست؟ گفتیم: آقا شما بفرمایید داخل. گفت: من بدون اذن صاحب‌خانه داخل نمی‌آیم! ضدحفاظت‌ترین شکل ممکن، این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهار راه، با لباس روحانیت، با آن عظمت رهبری خودشان بایستند و همه مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن، وارد خانه کسی نشود! من دویدم رفتم توی آشپزخانه و به یکی از این دخترها گفتم: آقا دم در است؛ بیایید تعارف کنید بیاید داخل! لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم. به آقا گفتیم: رفته‌اند لباس مناسب بپوشند؛ شما بفرمایید داخل. گفت: نه، می‌ایستم تا بیایند! چند دقیقه‌ای دم در ایستاد و ما هم سعی کردیم بچه‌هایی را که قد بلندی دارند، بیاوریم و مثل نردبان، دور وی قرار دهیم تا پیدا نباشند. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. آنها چون دانشجو بودند، لباس دانشجویی مناسب داشتند و بعد یکی از دخترها دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفت داخل اتاق. آقا مرا صدا کرد و گفت: اینها پدر ندارند؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت بزرگ‌تر ندارند؟ رفتیم آن اتاق پشتی و گفتم: ببخشید! پدرتان؟ گفتند: مرده. گفتیم، برادر؟ گفتند: یکی داشتیم که شهید شده. گفتیم: بزرگ‌تری، کسی ندارید؟ گفتند: عموی ما در خانه بغلی می‌نشیند. در خانه بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در. سلام کردم و گفتم: ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم. این بنده خدا نگاه کرد و دید یک مسلمان بسیجی، خانه یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد؛ رفت لباس پوشید و آمد دم در و با او آمدیم توی خانه برادرش و بعد از بازرسی، گفتیم: رهبر نظام آمده این‌جا و اینها چون بزرگ‌تری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مات و مبهوت شد و نمی دانست چه کار کند. او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا! اینها به خودی خود، زبا
نشان با ما فرق می‌کند؛ سلام ‌علیک هم که می‌خواهند بکنند، کلی مکافات دارند! با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوال‌پرسی کرد و سرانجام، یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم. رفتیم توی اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم؛ بعد رفت و لباس مناسب پوشید و آمد. وقتی وارد اتاق شد، آقا به او تعارف کرد و در کنار آقا، کنار همان عمو، نشست. آقا گفت: مادر! ما آمده‌ایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید. دخترها هم آمدند نشستند. آقا اولین سؤالش این بود که شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو هستند. آقا خیلی تحسینشان کرد و با آنها کلی صحبت کرد. توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟ من خودم نمی‌دانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد و آیا آقا می‌خورد یا نمی‌خورد؟ رفتم کنار آقا و از آقا سؤال کردم: آقا اینها می‌گویند که خوردنی، چیزی بیاوریم؟ آقا گفت: ما مهمانشان هستیم؛ از مهمان می‌پرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب، اگر چیزی بیاورند، ما می‌خوریم. بعد خود آقا گفت: بله، دخترم! اگر زحمت بکشید و چایی یا آب‌میوه بیاورید، من هم چایی و هم آب‌میوه شما را می‌خورم. اینها رفتند چایی آوردند: آقا خورد؛ آب‌میوه آوردند، آقا خورد؛ شیرینی آوردند؛ آقا خورد! آقا حدود چهل دقیقه توی خانه این ارمنی‌ها بود و با آنها صحبت کرد و بعد مثل بقیه جاها آقا فرمود: عکس شهیدتان را من نمی‌بینم؛ عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم! آنها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود! آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. آقا همین جوری که نگاه می‌کرد، شروع کرد به صحبت کردن و صفحه‌ها را ورق می‌زد تا تمام شود و وقتی تمام شد گفت: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟ یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کرد از شهید تعریف کردن. ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است و به اندازه شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران»، پرواز عملیاتی جنگی داشته است. خلبان هواپیمایش ۱۴‌F، بمب‌افکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته است. بعد هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد می‌زنند و شهید، هواپیما را تا آن‌جا که ممکن است، اوج می‌دهد و هواپیما در اوج تا نقطه صفر خودش که اتمسفر است، بالا می‌آید و بقیه‌اش را به سمت ایران سرازیر می‌کند. چهار موتور هواپیما منهدم می‌شوند و هواپیما لاشه‌اش توی خاک ایران می‌افتد؛ ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمی‌کرده‌، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. سرانجام، هواپیما به زمین خورد و وی به شهادت رسید. او ارمنی‌ای بود که حتی حاضر نشد لاشه هواپیمای جمهوری اسلامی به‌دست عراقی‌ها بیفتد. این بزرگوار در نیروی هوایی، مشهور است. مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من می‌توانم جمله‌ای به شما عرض کنم؟ آقا گفت: بفرمایید، من آمدم این‌جا که حرف شما را بشنوم. گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، اما در روضه‌هایتان شرکت می‌کنیم؛ ولی خیلی مواقع داخل نمی‌آییم. روز شهادت امام حسین ‌علیه‌السلام، روز عاشورا و تاسوعا، به دسته‌های سینه‌زنی امام حسین علیه‌السلام، شربت می‌دهیم و می‌آییم توی دسته‌هایتان می‌نشینیم؛ ظرف یک‌بار مصرف می‌گیریم که شما مشکل خوردن نداشته باشید. توی مجالس شما شرکت می‌کنیم و بعضی از حرف‌ها را می‌شنویم. من تا الآن بعضی چیزها را نمی‌فهمیدم. می‌گفتند: مسلمان‌ها یک رهبری داشتند به نام علی علیه‌السلام که دستش را بستند و ۲۵ سال حکومتش را غصب کردند؛ نمی‌فهیمدم یعنی چی! می‌گفتند: آخر شب، نان و خرما می‌گذاشت روی کولش می‌رفت خانه یتیمان که این را هم نمی‌فهمیدم؛ ولی امروز فهمیدم که علی علیه‌السلام کیست؛ امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاری‌ای که دارید، وقت گذاشتید و به خانه منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محله ما هم به خانه ما نیامده است! شما رهبر مسلمین‌ هستید. من فهمیدم علی علیه‌السلام که خانه یتیم‌هایش می‌رفت، چه‌قدر بزرگ است.🌸❤️🍏🍒🌸 @Dastan
📌از قرآن بپرس : 👈🏻با مقداری گفتگو و معامله می‌توانیم با آمریکا در فضای آشتی زندگی کنیم تا این همه مشکلات فرهنگی و اقتصادی را بر ما تحمیل نکنند. چه لزومی دارد که ابرقدرت‌ها را وادار به دشمنی با خود کنیم؟ ❌ 🍃فَلَا تَهِنُوا وَتَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَاللَّـهُ مَعَكُمْ وَلَن يَتِرَ‌كُمْ أَعْمَالَكُمْ ﴿٣٥﴾🍃 🔶پس سستی مکنید و (کافران را) به صلح و آشتی مخوانید؛ شما برترید و خدا با شماست و هرگز پاداش اعمالتان را کم نخواهد گذاشت.🌷🍃 📚سوره مباركه محمد(صلی الله علیه وآله ) آيه 35 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃 انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى‏كند. در روزهايى كه روزه مى‏گرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مى‏شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى‏كرد و با همان روزه مى‏گرفت. يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد. طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكرده‏اند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.» انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.»  : مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏18، ص: 385