📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
خیلی وقت بود که نبود. یه روز اتفاقی تو خیابون دیدمش و گفتم کم پیدایی...گفت آره... کم کم پیدا میشم. دارم خودم رو پیدا می کنم! گفتم مگه گم شده بودی؟ گفت آره... تو خواب و رویا ... تو فکر و خیال... بعد یه لبخند زد و گفت خوبم...خیالت راحت. وقتی پیدا شدم میام و حرف می زنیم.
چند ماه طول کشید تا پیدا شد. گفتم تعریف کن. گفت خوبم. گفتم از قبل تر تعریف کن. گفت مثل یه خواب بود. تا حالا شده خوابی ببینی که دوست نداشته باشی بیدار بشی؟ دوست نداشتم بیدار بشم. اول خواب شیرین بود تا خوابم سنگین بشه. تا بیدار نشم. بعد همه چی شکل یه کابوس شد. کسی اومد تو زندگیم که کنارش تنهاترین آدم دنیا شدم. می دونی وقتی کسی تو زندگیت نیست ، نیست دیگه... مهم نیست. ولی وقتی کسی تو زندگیت هست و انگار نیست همه چی فرق داره. من با اون تنها تر شدم. دیگه حتی خودم رو هم نداشتم. کسی بود که نه فکرش ، نه دلش، نه روحش کنارم نبود. دستش رو گرفتم و گفتم چرا موندی کنارش؟ خندید و گفت اون خواب شیرین روزای اول باعث شد کابوس روزای بعد رو به بیدار شدن ترجیح بدم! انقدر خوابم عمیق بود که متوجه نمی شدم چقدر حالم کنارش بده. تو چشماش نگاه کردم و گفتم چی شد که بیدار شدی؟ گفت یه روز یادم اومد چقدر قوی و خوشحال بودم. بعد یه نگاه به خودم انداختم و دیدم نه قوی هستم و نه خوشحال... پس چشمام رو به روی حقیقت باز کردم و تازه فهمیدم چه روزایی رو گذروندم. حالا بیدارم و دیگه تنها نیستم. چون خودم رو دوباره پیدا کردم. وقتی داشت می رفت ازش پرسیدم دلت برای اون خواب شیرین تنگ نشده؟ گفت نه ... دیگه نه ... چون یاد گرفتم دلم فقط برای خودم تنگ بشه. برای قوی ترین و خوشحال ترین آدمی که بودم.
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•